دروغ چرا از صبح گیر، دوستت دارمها بودم
به فکر اینکه ، از چه وقت دوستت دارم از زبونم افتاد؟
از چه موقع زورم اومد کسی رو دوست داشته باشم
باور کنم و به خودم اجازه بدم
دوستش داشته باشم؟
از کدوم تجربهی تلخی باور، عشق از دلم افتاد؟
منی که سر کلاس، یواشکی اونهمه دل کشیدم
اونهمه سال پشت، پنجره
آه کشیدم
دوست داشتن رو
دوست داشتم
به شوق
دوست داشته شدن
منی که خیلی عشقی بود
یعنی چه وقت چی شد که اینطور شد؟
شاید تو قبرستون کهنه
یا کنج، حموم جهودا برام طلسم چال کردن؟
شاید هم کار مهمی انجام نشده
جز این که باور، دوست داشتنها رو
کسانی درم کشتند
که دوستشان داشتم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر