۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه

من هستم، فقط خودم




وقتی بعد از دوسال از بستر و بیمارستان خلاص شدم
مدتی با عصای زیر بغلی فلزی راه می‌رفتم
بعد شد، یک عصا
بعد شد عصای چوبی
همین‌طور که از پای من کم و زیاد می‌شد، خودم را باختم و از خونه بیرون نمی‌رفتم
یک‌سالی تو خونه خودم را حبس کردم
پوستم رو کندم
انواع افسردگی گرفته بودم که چی؟ چرا باید با عصا راه برم؟
بی عصا هم نتیجه پیدا بود
درد می‌کشیدم، درد
من یه چی می‌گم، شما یه‌چی بشنو درد 
دردی بعد از هفده بار اتاق عمل رفتن طی دو سال
ته یک‌سال که از خونه کندم 
می‌دونی به کجا رسیده بودم؟
گور بابا هر کی خوشش نمی‌آد
دیوانه شدم
کسی که منو بخواد بی‌پا هم می خواد
گور پدر هر کی نخواد، من درد بکشم که کی چی دلش می‌خواد؟
این نقطه ی حقیقت‌م بود
آزادی از نگاه و داوری‌های بیرونی
در نتیجه من، همون من موندم
کجان اون‌ها که داوری می‌کنند و به وقت تنگ نیستند؟
آزادی رو عشق است





لحظه‌ی قصد

    مهم نیست کجا باشی   کافی‌ست که حقیقتن و به ذات حضور داشته باشی، قصد و اراده‌ کنی. کار تمام است. به قول بی‌بی :خواستن توانستن است.    پری...