۱۳۸۶ شهریور ۹, جمعه

کوکبی


اومدم فقط بگم: آزاده
وقت نماز مغرب حسابی یادت بودم. انگار همه جنگل تو بودی و تو خود جنگل شده بودی
خدایا ما چرا روزهای بد ایام خوب پیش رو را باور نداریم؟
چنان مودمون به قهقرا می‌ره که یک بلدوزر می‌خواد تا از اون تو درت بیاره
اما با یک جابجایی
یا حتی یک جمله کوتاه عاشقانه، همه چیز عوض می‌شه. از جمله تمام باورهای ما. دنیای اطراف و تعاریف زشت، زیبا. زندگی و
مرگ
سبز چرک‌مردة لجنی، تبدیل به سبز روشن فسفری و نور ماه، حقیقتا سیم‌گون است
و من می‌تونم بگم: تک تک شماها رو دوست دارم، چون کنارتون زندگی می‌کنم. دردها و شادی‌هام رو برای شما می‌گم
و پی‌گیر ماجراهاتون هستم
این یعنی زندگی

adsl


خطوط پر سرعت، کم سرعت و انواع گول‌زنک را جمع کردیم که از حجم یاوه‌گویی های ذهنی برهیم و هر لحظه در جهانی آن‌لاین باشیم که درش یک هم‌ صحبت و مونس نداریم
تهران مثل آنتی‌بیوتیک دقه‌ای یبار میام وبلاگ باز می‌کنم. کانتر وجب می‌زنم تا ببینم برای کی مهم هستم؟
کی می‌خواد از اراجیف ذهنی‌ام باخبر بشه؟ و الی آخر
حتی آمد و رفت از ما بهترونی از آنسوی خلیج داغ که به خودم قول دادم دیگه اسمشو اینجا نبرم
شاید حتی وحشت دارم که آیا هنوز دوست داشتنی‌ام یا نه؟ و هزار مرض دیگه
اما اینجا نه نیاز به این نوع خطوط هست نه برق و ماهواره. می‌شه به سبک سرخپوست‌ها با دود علامت داد و مش حسن را خبر کرد
می‌شه درخت را بغل کرد و باهاش گپ زد. از انرژی منفی دوستداران خبری نیست و حتما کسی برام سینه نمی‌کوبه که الهی جز جیگر بگیرم
یا احیانا گوش شیطون کرد چیز والدینم کنه
تا چشم کار می‌کنه، طبیعت و سبزی که به ذهن اجازه پرسه گردی در پیچ و خم زوایای تنگ و تاریک پایتخت نمی‌ده
بالاخره همه یه روز رجوع به اصلشون می‌کنن
غلط نکنم اصلیت من به همین مورو ملخ‌ها می‌ره یا به همون تارزان جون



از دیشب بگم که چقدر با طبیعت حال کردم. احساس خوب و فوق‌العاده‌ای که کمتر می‌شه اینجا با حضور در جماعت تجربه کرد. به‌قول سهراب روزگارم بد نیست
تکه نانی سر سوزن ذوقی
باور کن حس می‌کردم تک‌تک گیاهان باهام ارتباطی نرم و لطیف دارن. مهتاب روی کوه پهن بود و همه‌چیز درخششی خاص داشت
صدای جیرجیرک‌ها. یا بلبل جنگلی که از نیمه شب می‌خونه
همه و همه به‌من یادآوری می‌کرد هنوز زنده‌ام و این دنیا را دوست دارم. البته" بدونه خرمگس معرکه" به هر حال اگر اون‌ها نبود، من این‌موقع از سال اینجا نبودم
یک جمعه متبرک و روح‌نواز برخلاف جمعه‌های چرک و بوی نا گرفته تهران
خدایا شکر که اگر درد را می‌دی، مرحم درد هم هست
تقصیر زیر سر جمعه‌ها نیست. تقصیر از آدم‌ها یا اماکنی است که در آن قرار گرفتیم
وگرنه جمعه همچنان جمعه است

۱۳۸۶ شهریور ۸, پنجشنبه

بالاخره


وای چه سکوت و چه آرامشی
الهی شکر، نمردیم و این پنجشنبه هم رسید و دیگه تهران نیستم. از وقتی رسیدم با این‌که کلی کار سرم ریخت و شلوغ شد ولی خوشحال بودم
از وقتی هم که بالاخره خودم و خودم شدم عمیق‌ترین نفس چند دهه اخیر را کشید
حالا دیگه نه انرژی منفی اهالی ساختمان رومه نه صداهایی که از بیرون می‌آد به من مربوطه و تنم و می‌لرزونه. خود خود تنهام
خدا رو شکر با این‌همه عواطف رنگین کمونی که توی زندگیم هست. با همه آدم‌هایی که دوستشون دارم و چشم دیدنم را ندارن و قلبهای نامهربونی که از ذره‌ای محبت دریغ دارن
اینجا را دارم که بهش پنها بیارم و بعد بگم
گور پدر همه

رفتم


دلم گرفته است
دلم عجیب و غربت زده گرفته است
بالاخره پنجشنبه موعود رسید و تا دوساعت دیگه باید فرودگاه باشم. از دیشب خوابم نبره. سفری که این مدت از فکرش مورمورم می‌شد و از خوشحالی قند در دلم آب، محزونم کرده
مسیر همان مسیر همیشگی و خونه خانه خودم
همیشه به شادی می‌رفتم و حتی جاده را هم دوست داشتم. اما اینک چنان به قهر که حوصله جاده سبز را هم ندارم
خونه‌ای که برای نوه و نتیجه هم درش جایی تعیین شده بود. « البته نه به تصور جاودانگی.تنها برای خوشحالی دیگران. با و بعد از من» شاید تداعی باغ کودکی امن پدر. اما من توانایی و درایت پدر را نداشتم و به زندگیم گند زدم. » همیشه از آنجا تصورم خانه‌ای شلوغ بود. حالا از دست همه به خالیای خنکش پناه می‌برم.
خدایا پناه می‌برم به تو. دستم و ول نکن و لحظه‌ای تنهام نذار. حالا که زمان آسایش و امنه منه. باید از خونه و زندگیم بگریزم. از آنچه هستم و بودم
کمک کن لااقل بتونم خود گم‌گشته‌ام را پیدا کنم. خود جدید. آدمی که همه برنامه‌های کهنش باطل شد و باید از نو خودی بسازه درخور تنهایی جدید
یک منه تنهای تنها. برسم، می‌گم چی شد. البته اگر به میمنت و مبارکی خطوط مخابراتی نوشهر لنگ نزنه
برو بچ خیلی غمگینم. برام دعا کنید

۱۳۸۶ شهریور ۷, چهارشنبه

ایوب وار




خانم والده همیشه می‌گفت: خدایا می‌شه بیام خونه‌ات؟ دلم می‌خواد تو قسمت کنی و من باپای پیاده به حج بیام
می‌گفتم: آخه مادر من. تا وقتی خطوط پرسرعت هوایی هست، چه نیازی به سفر با الاغ و شتر یه چیزی بگو که بعد حال خودت گرفته نشه
از زمانی که اسمش درآمد برای سفر حج تا زمانی که پاش به فرودگاه جده رسید، یکسال طول کشید. بی‌تاب و بی‌قرار و هی می‌گفت: خدا هم سفر حج را از من دریغ داره. حتما انقدر روسیاهم که قبولم نداره
این موسیو جبرئیل دست خط فرستاد
آخه به کدوم ساز شما برقصیم ما؟ یک عمر نگفتی یکسال در راه باشم؟ این همون آرزوی تو بود دیگه
حالا اگر به قید چهارپنج فوریت تشریف آورده بودی هم که باز این حج ابراهیمی به دلت نمی‌نشت. ما به کدام ساز شما آدم‌های دوپا برقصیم؟
وقتی هم که جزش درمیاد و از زمین و زمان شاکی می‌شه. به خودش دلداری می‌ده که، « خدا دوست داره ما همه‌اش به سمت او بریم و باهاش حرف بزنیم. خودش گفته: بنده‌هایی که خیلی دوست دارم؛ همه رقم آزمایش می‌کنم و بعد خودم به دلجویی از آن‌ها برمی‌آیم» همه اینها همون حدیث ایوب بود
او هم باورهایی شبیه خانم والده داشت و زجری که می‌کشید موهبتی می‌شد برای باور عشق خداوند به او
تا وقتی که می‌گفت، شاکرم خواست همان خواست تواست. بلایا از زمین و آسمان می‌بارید. تا لحظه‌ای که برید و نعره زد که، آخه چرا همه‌اش من؟ هر چه گرفته بود هزار هزار پسش داد. اون نیازی به آزمایش مخلوقاتش نداره. طفلی فقط داره حال می‌ده
حالا یکی باید می‌اومد ایوب را جمع کنه. اگر این حدوث واقع نمی‌شدهم باز گمان می‌کرد خدا دوستش نداره. خدا به هرکه از راهی که در باورش هست حال می‌ده. فقط ما فراموش‌کاریم
اما من این مدلی نمی‌خوام

۱۳۸۶ شهریور ۶, سه‌شنبه

هی من اینجام



هی سلام. منم. کمی پایین تر رو نگاه کن. شاید منو دیدی
راستش خیلی نگرانم از اینکه یادت رفته باشه منم آفریدی. همه‌اش به این فکرم که اگه یادت رفته باشه، تکلیف من چی‌می‌شه؟
نگام کن. خوب نگام کن. اینجور نه. با مهربانی نگام کن
کمی مهربون‌تر. البته اگر زحمتت نمی‌شه
اگر به چشمام نگاه کنی، که دیگه معرکه می‌شه
ببین تو حتی یک قلب مهربون کنارم نذاشتی. تو حتی چهارخط کلام عاشقانه را ازم دریغ داشتی
دستی با محبت یا شونه‌ای که بشه سر روی آن بگذارم و کمی از خفقان تنهایی در بیام
تو راست راستی خدایی؟
پس چرا همه مردمت این‌همه غمگین هستند و تو کاری براشون نمی‌کنی؟
یعنی تو این بساط خدایی تو یه ذره عشق هم پیدا نشد که به زندگی خالی و سرد من امید بدی؟
حتی انقده. خیلی کوچولو؟
یخورده دیگه فکر کن ببین تو مطمئنی خدایی. یا همه این‌ها رو شبی در خواب دیدی؟

تبعید



هر جا می‌رم، همه دارن یه جوری ساک می‌بندن. تا حالا فکر می‌کردم این منه تنهاست که می‌گریزه. اما نه انگار داستان تا قسمتی جدی است
ولی هیچ‌یک نمی‌دونیم از کجا به کجا در حرکتیم
یحتمل، از من به من؟ درد غربت ما یکی دوتا نیست. ما رو خیلی قبل تر سرویس کردن
درواقع همه یه‌جورایی گم شدیم. وامصیبتا.چه دنیایی ساختن برامون
انقدر الگوهای درپیت و مستحجن از خوشبختی هست که خودمون نمی‌دونیم کدوم مال ما بود. در نتیجه تنها و اندوهگین در اتاق زاویه گوشه گرفتیم
کوله‌باری پر از حزن و د‌لمردگی در پیچ و تاب روزمرگی پشتموم گذاشتیم و همه‌جا می‌بریم به عبارتی جهنم را همه‌جا حمل می‌کنیم
کاش از بچگی هیچ قالبی نمی‌ساختن که در نبودش دلمرده نشیم
کاش خوشبختی را با ماژیک به سبک خودشون های‌لایت نمی‌‌کردن تا ما بیهوده به کوچه‌های بن‌بست وارد نشیم
کاش می‌ذاشتن خوشبختی را بر اساس نیازهای خودمون تعریف کنیم
چقدر این قفس دنیا تنگ و پر از دل‌های بی مهر مرده است
همه ناراضی. کسی لبخند بر لب نداره
خدایا به‌تو پناه می‌برم. اینطوری نمی‌دونم سفر کی تمام خواهد شد؟ یا اینکه دوباره برخواهم گشت؟
نکنه اونجا بدتر جو گیر این تنهایی بشم بزنم به کوه و جنگل و کلا خل بشم؟
یا ..؟ دو دستی به چه زندگی مزخرفی چسبیدیم؟

توهمجاودانگی


میگه: خره، کار می‌کنی که بگی هستی. این‌ها چیه نوشتی؟
گفتم: آدم به این گنده‌ای با 175 سانت قد رو کسی ندیده. می‌خوای از وسط مشتی کاغذ بفهمن که هستم؟ می‌خوام نباشم. من‌که از سر بی‌کسی راهی جنگلم و خونه و زندگی را گذاشتم برای جن و پری‌ها
می‌گه: به این فکر کن با این نوشته‌ها حتی بعد از مرگ هم جاودانه می‌شی
از خنده دلم و گرفته بودم و از اندوه اشک در چشمام حلقه بسته بود. که این میان گفتم: خدا پدرت رو بیامرزه
این‌همه سال چه خیری از دنیا دیدم که بخوام بعد از مرگ ببینم. مهم نیست چه می‌کنم یا چه کردم. مهم اینه که این دنیا انقدر جاذبه نداشت که بخوام حتی سال دیگرش را ببینم. تو بفکر بعد از مرگی؟
بعد از تجربه مرگ مدت‌ها خودم را مدیون هستی و نیستی می‌دونستم و فکر می‌کردم چون دوباره پسم فرستاد حالا چه تاجی به سرم زده که باید در جوابش به دیگران خدمت کنم تا دینم را بپردازم
زمان زیادی برد تا فهمیدم. کسی که اینجاست. اینجاست. کسی که می‌ره اونجا و برمی‌گرده دیگه به درد اینجا نمی‌خوره. چون دیگه کلام یا دیدگاه مشترکی با دیگران نداره و هر روز تنها تر می‌شه. این کجاش دین داره؟
اینکه بی‌قرار رفتنم؟
اینکه پایتخت پر زرق و برق را سه طلاقه و به جنگل پناه می‌برم؟
سهم من از دنیا چی؟
به‌قول قدیمی ها« دیگی که برای من نجوشه، سر سگ توش بجوشه» نونم به این روغن. که چی؟

۱۳۸۶ شهریور ۵, دوشنبه

بچه تارزان



داشتیم گپ چای قهوه گاهی می‌زدیم که گفت
حالا می‌ری اونجا تنهایی بی‌قرارت می‌کنه
گفتم: من همین‌جا هم تنها موندم. تو دعا کن بلکه تارزان بالاخره سروکله‌اش پیدا بشه و نعره ازنان از بالای کوه بیاد وسط حیاط خونه
گفت
کاش می‌شد منم باهات می‌اومدم شاید یه بچه تارزان هم گیر من می‌اومد؟
خندیدم. ما که به طمع رستم و دیو سفیدش روانه کوه و جنگل شدیم، کارمون کشید به انتظار یه تارزان نم کشیده. وای به تو که از اول به تیت بچه تارزان می‌خوای بیای
یک غار اساسی و هوی بالای خونه هست؛ معروف به " غار دیو سفید" چمی‌دونم اهالی دیار طبرستان می‌گن کتاب داره که رستم اونجا دیو سفید را کشته؟
که البته، عاقلان دانند

تجارت زرشک


مکزیکیه کلاه بزرگش را تا بینی آورده بود پایین و زیر درخت چرت می‌زد. بازرگان امریکایی که از اونجا گذر می‌کرد، کنارش نشست و پرسید: چکار می‌بنی
می‌بینی زیر آفتاب چرت می‌زنم
بلند شو برای خودت کاری دست و پا کن. پولی، کسبی، تجارتی. مدتی بچسب به کار. می‌بینی در زمان کم صاحب مال و ثروت زیادی می‌شی
که چی بشه؟
که بتونی در سن پیری روی قایق تفریحیت زیر آفتاب با خیال راحت لم بدی و از زندگیت لذت ببری
پدرآمرزیده. من که از حالا دارم زیر آفتاب چرت می‌زنم و لذت می‌برم. فکر زیان و تجارت و مالیاتش هم ندارم. چه لزومی به این‌همه دردسر؟

آرامش چهار بعدی



آزاده گفت: خاله کمی دراز بکش یا اصلا کمی بخواب. حتی اگر شده با چشم باز
یک‌خروار کار یادم اومد که اجازه نمی‌ده طی روز بخوابم
بعد چند روز بهش فکر کردم. دیدم وای چه گندی خورده به من و خبر ندارم
کارهای احمقانه‌ای که همچنان احساس اهمیت بهت بده. حتی نوشتن مسخره این کتاب‌ها
شاید به خودم یا دیگران می‌خوام ثابت کنم، خیلی بزرگ یا چمی‌دونم یه چیزی هستم
در واقع در شرایط فعلی نه به عشق کار که فقط به‌خاطر وظیفه‌ای که فکر می‌کنم باید تحت هر شرایط انجام بشه. که حتی شدن یا نشدنش کوچکترین تاثیری در مسیر زندگی من نخواهد داشت
من استراحت و تفریح را به خودم حرام کردم، به امید فردایی که هیچ معلوم نیست دیده بشه یا نه که نمی‌دونم چی بشه؟
شاید هم در ایفای نقش مادر نمونه یا زن در مسیر کمال چپکی افتادم؟
حالا کمی استراحت می‌کنم. صبح‌ها وقتی از تخت جدا می‌شم که دلم می‌خواد. وسط روز پای تی‌وی لم می‌دم و در شرایط فعلی که سرم شبیه بازار مسگرهاست از خودم توقع بی‌جا و بیهوده ندارم که کار من فقط در ذهن ساکت انجام می‌شه و بخاطر عدم توانایی برای انجامش دائم با خودم دست به یقه نمی‌شم
خودم را به‌خاطر ضعف یا خستگی‌های در حین مبارزه به دار نمی‌کشم و پذیرفتم، اینک زمان کار نیست و راحت شدم

توهم زندگی



مرد کاسه گلی استاد به دست به سمت لانجین می‌رفت . کنار ظرف نشست. نگاهش بر کف لاجوردی لانجین رفت و همانجا نشست
کسی از پشت سر هولم داد و برآب افتادم. رودخانه‌ای جوشان و آسیمه سر که مرا با خود می‌برد. وحشت وجودم را گرفته بود و
برای نجات چ دست‌آویزی نبود.
لحظه پیش از سقوط از آبشار، نیرویی بلندم کرد و بر علفزار کنار رود پریشان به زمین افتادم
برهنه و درمانده در فکر نجات بی‌وقفه می‌دویدم . با رسیدن شب چاره‌ای جز ماندگاری نبود. پیش از عشوة سپیده با صدای مرغ سحر بیدار شدم. باید می‌رفتم. یک‌نفس و بی‌وقفه فقط می‌رفتم.
نزدیک غروب بود که از دور خانه روستایی را دیدم . آهسته از بین درختان به حیاط رسیدم و از بند رخت‌های شسته لباسی برداشته و دوباره دویدم. شب وارد ده شدم و مردی غذا و جای خوابم داد. از فردای آنروز در کارگاه نجاری مرد مشغول شدم. گاهی خاطراتی به‌یادم می‌آمد گنگ و بی‌معنا
با دختر مرد
ازدواج کردم. روزی با دوپسر و همسرم برای هوا خوری از ده بیرون شده بودیم. زیر سایه درختی کنار رود یله انداخته بودم که، پسر بزرگم که حالا دوازده سال داشت، در آب افتاد و من با وحشت خود را به رود زدم تا فرزندم را نجات بدهم. که
دوباره عکس خود را بر آب زلال لانجین استاد یافتم. سربالا بردم و من کاسه گلی بردست و دل بی‌قرار فرزند در حال غرق

خاطره


از صبح راه می‌رم. فقط راه می‌رم و ذهنم را می‌جوم. تردید گریبانم را گرفته و دست بردار نیست
گاهی فکر می‌کنم، چقدر حقیقت داره؟
زندگی را می‌گم. واقعا همه این‌ها که می‌بینیم و یا تجربه می‌کنیم، در کدام جهان ما حقیقت داره؟
آیا هم‌اکنون من حقیقتا هستم؟ کسی من را به خاطر دارد؟ من روزی مادر شدم. آیا واقعا شدم؟
کو این مولود؟
روزی دختر عزیز دوردونه و ته تاقاری پدر بود. پدری که تنها در بخشی از خاطرات کودکیم خط و نشانش هست
حتی یک‌روز خانم همسر شدم. هزاران سال گذشته و حتی خاطره‌ای اندک را حمل نمی‌کنم و مردی که می‌شناختم، هرگز نبود و نیست
خیلی جاها کنار اسامی متفاوتی حضور داشتم که حتی چهره‌هاشان در خاطرم نیست
شاید هر یک از این خاطرات یا تصاویر را زمانی ساختم که با همه وجود نیاز داشتم؟
بارها گمان کردم عاشق شدم. اما جریانی که منو سرپا نگهداره وجود داره؟ پس چرا اینهمه ولع برای تجربه عشق دارم؟ من‌که هزاران بار فکر کردم، شدم
پس چرا هنوز تشنه لبم؟
هزار هزارتا خاطره در پشت سر هست که نمی‌دونم واقعا تجربه شد یا ذهن من آنها را ساخت؟
من همیشه تنها بودم
تنها آمدم. تنها هستم و تنها می‌روم. بی هیچ نشان و رد پایی. مانند همه آنها که رفتند بی هیچ صدای پایی؟
من چه روز از سال متولد شدم؟ آیا شدم. یا شایدی هستم در جهان موازی انسان‌ها که فقط نظاره می‌کنم و برای خودم خاطره می‌سازم
خدایا در کدامین بخش خاطره واقع شدم؟

۱۳۸۶ شهریور ۴, یکشنبه

زندگی



دل هیچستان


نمی‌فهمم دنیا از حرکت ایستاده یا من دیشب ذهنم را جایی گم کردم؟
صداها را می‌شنوم. ازدحام همیشگی کوچه خوش‌بخت. اما انگار از دور دست. میام اینجا بروبر به صفحه نگاه می‌کنم و دوباره می‌رم. انگار همه چیز با ذهنم رفته. حتی واژه‌ها
الان هم می‌بینم انگشت‌هام اینجا بازی می‌کنه ولی فقط گزارش این لحظه است. نمی‌تونم بنویسم انگار که اصلا بلد نیستم. صددفعه ورد را باز کردم و بستم. همه کارهای بی‌هوده و احمقانه
گزارش دنیایی را می‌نویسم که خودم چیزی ازش نمی‌دونم. مشتم خالی و نگاهم به جاده‌
حوصله جاده هم ندارم و بی‌ماشین می‌رم. مسیر هر چه کوتاه تر بهتر. انگار می‌خوام از این خونه به خونه دیگه پناه ببرم و شاید هم گم بشم. هیچ چیز نیش‌ام رو باز نمی‌کنه و هوا در خالیه سرم ‌چرخ
می‌زنه
حتی حوصله شنیدن موسیقی هم ندارم. یا حتی خوردن قهوه
نمی‌فهمم باید چکار کنم. دیگه عود هم چاره حالم نیست
همه‌اش در پنجشنبه هستم که دیگه اینجا نباشم. یکشنبه در پنجشنبه زندگی می‌کنم
چنانبدنم خورد و لهیده است که انگار دیشب کوه کندم. دنیا، بی‌ریخت و بدقواره است و حس خاصی بهش ندارم. دنیا فقط هست
اگر قرار نبود طبق عادت حتما حتما کاری انجام بدم که در ندادنش وجدان درد بگیرم، شاید همین وضعیت بی‌عملی بهترین حالت ممکن برای شرایط موجود بود
نه فکر شمسی و پری و زری
اما، نه
مچاله‌ام
خوب نیستم
گمشدم

۱۳۸۶ شهریور ۳, شنبه

خبر اول


خب برای اینکه من آزادی‌های گلی پشت همین کلمات به‌قول شما واژگون شده را دوست دارم
گلی در بند ما و منی نیست. از چیزی خبر نداره که بخواد بترسه. پس آزادانه با پای برهنه روی چمن‌های خیس کودکی می‌دود و و من نفس عمیق می‌کشم
بر خلاف نظر شما هرگز اعتقاد نداشتم، بچه‌ها نمی‌فهمن. خیلی هم خوب می‌فهمند. فقط مورد استفاده‌های آنها را نمی‌شناسن
و اگر در هر سنی گذاشتی کودک درونت لب باز کنه و حرف بزنه، با خود جدیدی روبرو می‌شی
بر خلاف شما معتقدم، چون سن روح تغییر نمی‌کنه، همیشه مسیری در جریانی کودکانه و ثابت را تجربه می‌کنه
فقط ارقام چهره و شناسنامه است که بالا می‌ره نه سن روح
روحی که زمانی کودک بوده، همچنان هم کودک است
خبر اول، کودک است

alternative


وقتی هیچ‌کاری نمی‌شه کرد. هیچ راهی برای رفتن نیست و مجبور به پذیرش شرایط شدیم، تنها کار ممکن همانی است که برابر ماقرار گرفته
شاید اسمش هیچی یا بی‌عملی باشه. اما با وجود اون نمی‌تونی بگی هیچی نیست
شاید شرایط موجود همه چیزی است که داریم و امکانش هست. اما، چشم‌ها را باید شست
وقتی ماجرایی حالمون را بهم می‌ریزه. فکر می‌کنیم به آخر دنیا رسیدیم و همه چیز تمام شده. باور روزهای خوب را از دست می‌دیم و حتی باور تغییر شرایط فعلی
از زندگی و خدا نا امید و قهر می‌کنیم
فقط چون اون‌طور که ما فکر می‌کردیم نشده. اما این شده‌ها در مسیر همان نشده‌های ما قرار داره که راه را برای شدن‌ها باز می‌کنه
هر حرکتی نیاز به نیرو و عمل از جانب ما داره. گاهی حتی دردناک خواهد بود و ناامید کننده. اما تا عامل فشار نباشه حرکت جریان پیدا نمی‌کنه
شاید باید از دل هیچی موجود، همه‌چی را در بیاریم
من که همچنان به رویاها و آرزوهام وفادار و مومنم. حتی با این حال بد همچنان چشم به در منتظر اون معجزه‌ام
معمولا که جواب داده. یعنی من که فقط این جوری بلدم زندگی کنم
خالی ماندن را برای پر شدن دوباره می‌پذیرم. همین هیچی
کائنات نگاه به دست ما می‌کنه
وقتی تو به هر ناقص و بی‌نتیجه‌ای دل ببندی اون برای تکمیل شرایط تو اقدامی نمی‌کنه. اما طبق قانون کیهانی خالی معنا نداره و زود مورد تازه جایگزین می‌کنه
هدایایی بصورت آلترناتیو در هستی داریم. کافی یاد بگیریم چطور به جریانش بندازیم و قوانین را پیدا کنیم. که جز با تجربه راهی نداره

۱۳۸۶ شهریور ۲, جمعه

یاهوچه



وای به تردید که مرا کشت. از سر دل‌نازکی و بی‌تابی غروب جمعه رفتم سراغ صندوقچه آبنوس خاطرات آخرین عشق. این کاغذهای پاپیروس یاهو را می‌خواندم و جزم درآمده بود
وای فکر کن! چه چرت و پرت‌هایی که ننوشته بودم. وای بر "منه ، من" که هنوز چقدر بزرگ بود و اینطور پس رفته بود
برگه‌هایی سراسر انکار. سراسر دروغ. حتی به خودم! وقتی این منه چنین عزیزه خب لیاقتت هم همین تنهایی پشت کبر و غرورت باشد
داشتم برای طرف بال‌بال می‌زدم وپس می‌افتادم
نوشتم، من‌که به زندگی تنها عادت دارم و برای کسی جا ندارم
وای حالم بهم خورد. چی را برای کی بزرگ کنی؟ اگر اویی نباشه بزرگی تو در خفا می‌گنده
براش می‌مردم. قبل از اینکه بره، خودم زودتر رفتم که اون نگه بدرود. وقتی در جوابم گفت بدرود. شوک شدم. انتظارش هم نداشتم این گند دماغ را ول کنه. حالا به هر بهانه‌ای
خدایا این آینه فریبکار را از من بگیر تا خود واقعی را ببینم. دارم گندش را در می‌آرم و از تنهایی می‌میرم

چارچنگولی


همیشه غر می‌زنم. اما وقتی جملاتی مشابه از دیگری شنیده می‌شه انگار مفاهیم هم واژگون می‌شه
مثل همین چار چنگولی
اما ما به چی چارچنگولی چسبیدیم؟
به زندگی؟
خب ولش کنیم که چه کنیم؟
بیا من، آه. الان صاف ایستادم اما
باید صبر کینم تا جناب اجل مرگ سروکله‌اش پیدا بشه؟ یا زندگی را رها کینم و نفس در سینه حبس؟
تا نفس می‌کشیم زندگی هم هست و ما چارچنگولی می‌مونیم. برای همینه که اینگونه بیقرار عشیقم
با عشق کمی صاف می‌شم و به جای چرخه خود به چرخه دیگری نگاه می‌کنم و انرژی عشق می‌گیرم
شاید با عشق یادم بره چارچنگولی به چیزی چسبیدم؟ وقتی عشق هست، تو نیستی؛ چون همه او شدی. شاید حتی این منه من هم کمرنگ می‌شه و کمتر درد می‌کشیم
وای همشهری! پس چه کنیم؟
سینه تنگ شد و نفس سخت. حس باور توهم زمین به وجودم چنگ کشید و نیمه جونم کرد. چه کردی عامو؟

۱۳۸۶ شهریور ۱, پنجشنبه

شدیم، سیندرلا



عجب روزهای بی نام غریبی است نازنینم
از صبح تا شب دور خودم می‌چرخم و هی وصله پینه می‌کنم، هی وصله پینه می‌کنم. شدم عین قوری چینی عهد قجری خانوم جون که همه‌جاش بند خورده بود و زینت اسباب چای روسی بود که در باغ صمیمی و پر خاطرة پدری داشت
فقط اون لاکی بود و من بی‌رنگ
آواره جهان رویا. وقتی زندگی خالی می‌شه، کله هم از تب و تاب می‌افته و تو مجبوری در جهانی زندگی کنی که درش هنوز هیجان و حیات هست
رویاهامم همه از جنس گلی کودکانه است. دوباره به کودکی بازگشتم. دیشب یک اسب سفید بالدار دیدم که تمام روز ذهنم و درگیر زیبای‌ خودش کرده بود
البته خیلی بهتر از تفکر به نداشته هاست. فقط می‌ترسم چنان در جهان موازی حیرون بشم که دیگه بازگشت را یا فراموش کنم یا گم؟ اما بعد از مدت‌ها چیزی هست که با یادآوریش قند در دلم آب کنن. فکر سفر و دوری از اینجا. حس اینکه دیگه هر صدایی وجودم را نمی‌لرزونه یا توقعی که پایین میاد و دیگه وسط جنگل منتظر کسی نیست. مگر جناب تارزان که از شانس ما در جنگل‌های افریقا گم شده بود. گو اینکه اگر در طبرستان قدیم و مازندارن فعلی گم شده بود، چنان نم می‌کشید که نای نعره زدن هم براش نمی‌موند
چه به عشق و عاشقی


هزار



این هزارمین متنی است که در این وبلاگ می‌نویسم. شاید اگر بشینم و آرشیو رو بخونم، تغییرات مسیر روحی و زندگیم و حتی نوع انتخاب کلمات و جمله بندی ها دگرگون شده باشه؟
مثل یک سابقه پزشکی که نشون می‌ده طی دوسال از چی به چی رسیدم؟
چی بودم چی شدم؟
دنیام چقدر کوچکتر یا بزرگتر بود. ولی حتی فکرش هم برام مسخره است. برگشت به سه کاری ها یا شادی‌های کوچک بچگانه‌ای که تا اینجا زندگیم را آورده به قدری کوچک و اندک خواهد بود که بی‌شک و قطعا از خودم لجم خواهد گرفت
وامصیبتی به نامه اعمال هزاره‌های پشت سر و پیش رو. بیچاره خدا که مجبوره روز قیامت همه اینها رو بخونه
علائم که می‌گه وقتش شده. شاید از فکر خواندن این نامه‌ها رفته تو چرت بلکه ما خودمون آدم شیم ؟
به هر حال شکر که هزارمین صفحه این دفتر را هم نوشت و هنوز زنده‌ام
ببین چارچنگولی چسبیدیم به این زندگی. وقتش از هیچی راضی نیستیم. اما اهل دل کندن از این دنیا هم نیستیم
شاید همچنان منتظر معجزه در دقیقة نود باشم؟
از مرگ می‌ترسیم. ولی این زندگی است که داشته‌ها یمان را می‌گیره و باز دوستش داریم

999


نهصد و نود و نه بار من این صفحه را باز کردم و از دل‌نامشغولی‌ها یا مشغولی‌ها گفتم
گاهی تلخ، گاهی شیرین گفتم
اما فقط داستان اینه که گفتم. نمی‌دونم چند تا از این گفتنی‌ها طی تاریخ زیر لب یا بر کاغذی بی‌مخاطب نشست و در دل زمان محو شد
حروفی که به‌هم چسبید و خوانده نشد
بچه که بودیم انشاء بود، علم بهتر است یا ثروت؟
ماهم که دیگه از ترس جرئت نداشتیم بگیم ثروت، همه بچه‌ها علم می‌خواستن. پر واضحه که بیشترشون هیچی نشدن. این هم نسلی‌های طفلی من هم که یا در تب انقلاب شهید شدن یا در میدان جنگ. اونایی هم که موندن یه جورایی موج گرفته شدن
حتی من که ایام موشک باران با کلی آدم در تفرش ول می‌گشتم و صبح تا شب مهمون بازی بود. از وحشت درونی همه خط خطی بودیم و به جون هم می‌افتادیم. اوه ه ه ه؛ چه کسانی که اومدن و رفتن و ما مثل دنیا شاهد این عبور و مرور بودیم
مثل روز آخر دنیا انتظار مرگ را پشت نقاب گریز می‌شمردن
در نتیجه همگی یه جورایی موجی شدیم
خلاصه اینکه این علم و ثروت به بعضی نرسید و به برخی زیادی رسید
و این‌ها بر دفتری ثبت نشد. جز بر یادها
من اینجا هرگز تنها نبودم. هر موقع از بیست و چهارساعت وقتی دلم خواست بگم گفتم، و با کمی تاخیر دیگری شنید
خدا پدر و مادر این قرن جدید و پدیده اینترنت را که شاهکار قرن بود بیامرزه
این ماکروسافت این شب‌جمعه یه خدا بیامرزی می‌خواست

پنج شنبه بازار


یه پنجشنبه دیگه شد و من فکر می‌کنم، شاید این پنجشنبه از خیلی از پنجشنبه‌ها بدتره. در حالیکه همون مسیر تکراری این مدت طی شده. من در جا کار می‌کنم. الکی هی باید برم بیرون و آدم‌های متفاوت ببینم چون می‌خوام از حق نفس کشیدن و بودنم دفاع کنم
اما یک قدم از قبلی‌ها جلوترم چون می‌دونم پنجشنبه دیگه اینجا نیستم
خودش حس خوبی داره. خونه پر از موج منفی و من از رمق رفته
فکر به کوه و جنگل حالم و جا میاره. ولی باید این چند روز را تحمل کنم. باید حق بازی درآرم و اینا
این حق و داد و گرفتنش از اون مشکلات بیخود انرژی حروم کنه که قلبا ازش بیزارم. اما خب من‌که نمی‌تونم مثل منقلی‌ها بشینم تا هر انسان‌خدایی برسه و حقم و بخوره. پس تکلیف این انسان خدا چی می‌شه. من اول برابر این خدا مسئولم. دیگران هم با خدای خودشون امورشون می‌گذره
خلاصه فکر به نبودن در این نقطه که همیشه فکر می‌کنم، حریم و حرم امن منه خوشحالم می‌کنه. این مدت فشار زیادی را تحمل کردم. ممکنه یه روز پوستم خورد بشه و بریزه
خدایا کمک کن طوری زندگی کنم که مجبور نباشم چیزیم رو از کسی بگیرم

۱۳۸۶ مرداد ۳۱, چهارشنبه

ملکوت ناب


بچه راست می‌گه. گاهی گرفتار این تردید می‌شم که چرا بازی راه انداخت؟ چه نیازی داشت به حسادت ابلیس؟
چرا ابلیس بهش می‌گه« تو منو فریب دادی» ؟
خالق چه نیاز به فریب مخلوقش داشت
مگر نه اینکه حکم آنچه تو گویی؟
باهم سر ما شرط می‌بندن. فکر کن! اشرف مخلوقات وسط میز قمار؟ با کی؟
ابلیس. استخفراله


در روز ششم زمین کامل شد و اراده به خلقت آدم کرد. اگر به زمین گفت باش که ما درش زندگی کنیم، دیگه بیرون اندختنمون از بهشت چه حکایتی بود؟
ما که از اول قرار نبود در بهشت بمونیم؟
شاید هم بهشت همین زمین زیبا باشه؟
پس مفهوم رانده شدن و سیب گاز زدن چی می‌شه؟
بالاخره ما گناه‌کاریم یا نه؟

شاید فکر کرده آسایش و سعادت باعث بی‌عاری‌مون می‌شه، گفت یه کاری به دست‌شون بدم که اون پایین ول نگردن؟

هیچ چیز هم که بی‌اراده او نمی‌شه. حتی افتادن برگ از درخت. پس بازخواست و قیامت چه حدیثیه؟
اشتباه نکنی و بگی کافر شدم. هرگز
دارم آدرس ملکوت و بهشت رو به تو نزدیک می‌کنم و گرنه کمی فکر کنی، همه‌اش جواب داره

پسر نوح


ببخشید خدا داشتم کتاب قصه‌هاتون رو می‌خوندم یه چیزایی یادم اومده. اگه گوشم و نمی‌پیچونی بگم؟
اون پسر کی بود که کشتی ساخت و بعد پسرش از اراذل اوباش بود و افتاد تو آب تو گفتی خفه شد هان. الانی رئیسه و حرفای گنده گنده می‌زنه
اون پسره بود که هی باباش اینا شام گشنه پلو باقالی می‌خوردن. بعد هی خواب می‌دید تو می‌گی بندازشون تو بیابونا بذار سگ بخودردشون هان. بعدش یه بار دیگه گفتی سر پسرش و پخ یپخ ببره ها
هنوز تو سری خوره اون یکی پسره است که مامانش پیر بود و هر روز هی پدرش رو در میاره
تازه اینم که چیزی نیست. اون شیطونه بود که بی ادبی کرد تو انداختیش بیرون. الان خدای دنیا شده
اون شاهه که بود رو تاجش عسک مار داشت. اون‌وقت اسمش فرعون بود ها، الان که دیگه شاه مد نیست رئیس دنیا شده
تو مطمئنی حواست به مام هس یا الکی گفتی یه کارایی بکنیم تا همیشه، بیچاره، بدبخت، حیونی و اینا باشیم تا ما رئیس نشیم
بیا بیبین ایی پسر اون آقاهه کشتی سازه الان یه عالمه برج داره و بنز می‌شینه
تازشم شبا رو تخت طلا می‌خوابه لباساشم خارجگینیه آقا

۱۳۸۶ مرداد ۳۰, سه‌شنبه

جدا سری


همینه که عشق می‌شه افسانه
امشب شام رو با یکی از دوستان قدیمی قرار داشتم. هر کی به ما می‌رسه خودش از دنیا ور پریده. شانس یعنی این. چون هر بار فکر می‌کنم انگار هنوز اون آدم خوشبخته خودمم؟
از عشق نوزده سالگیش حرف می‌زد و از زنی که بیست و چند ساله مادر بچه‌هاشه. با تمام قوا سعی می‌کرد ثابت کنه، هنوز دوستش داره
اما پشت دردی که گونه‌هاش رو پشت یه خنده زوری بالا می‌برد می‌خواست درکش کنم
مجبوره جدا بشه چون، خسته شده
خیلی صادقانه می‌گفت: مادر بچه‌هام. زن نمونه و ایده‌آل اما از اینکه تا پام می‌رسه خونه داره ازم ایراد می‌گیره و سعی داره اثبات کنه من بدم بیزارم کرده. حتی از خودم. برام رمق قدم گذاشتن به خونه رو نذاشت
حالا خانمش تلاق خواسته. اون‌هم که از چشماش معلوم بود خدا براش خواسته
وای!!!!!!! چرا بعضی وقتها می‌تونیم اونی که وقتی با همه وجود می‌خواستیمش دیگه نخواهیم؟
بچه یا مادری که با همه حس و توان بهشون وصل می‌مونیمم. دیگه حتی نخواهیم شکلشون رو ببینیم
وقتی کسی رو دوست داریم کنارش بقدری بزرگ و بخشنده هستیم که به راحتی از همه چیز می‌گذریم. اما از نقطه‌ای که مثل میکروب زیر میکروسکوب یکی می‌ریم که دائم می‌خواد تو رو نفی کنه . از اون فراری می‌شیم
عشق همه‌اش بده و بستونه
نه کش مکش

کمبود شکارچی


طبق بررسی پزشکان متخصص شکار برای افرادی که دچار نارسایی‌های قلبی هستند خطر مرگ را به همراه دارد
لذا
از پسران بانو حوا از ده ساله تا نود ساله؛ عاجزانه تمنا و خواهش و اینا دارم
لطفا برای خاطر قلب مبارک از اونواع شکار چه در بیشه و جنگل یا در خیابان‌های شهر شدیدا پرهیز کنند
بنا به نظر گروهی از حکما با انجام برخی ورزش‌های عصر و شبگاهی از جمله
گردش و نرمش چشم و ابرو
تمرین در ایما و اشاره
پرهیز از دویدن‌های بی‌مورد و خانه خراب کن در کوچه و خیابان در پی شکار
و یا با آموزش چگونگی انواع روش‌های مخ‌زنی دختران حوا از طریق این دهکدة بدبخت جهانی که به یمن این تکنوآلرژی نوین در انواع گوناگون و ورژن‌های تازه به تازه و به‌روز وجود دارد، آمار حملات قلبی را به حداقل رسانده تا این بانوان گرام بیش از بیش در این بحران کمبود آقای شوهر گرفتارتر نشوند

we are the world



از دنیا راضی نیستیم. ازدواج می‌کنیم
بعد از مدتی باز حوصله سر می‌ره، بچه دار می‌شیم
وقتی بچه دار شدیم، می‌فهمیم که دنیا از دست به در شده
می‌آییم دنیا را نجات بدیم، سعی می‌کنیم اون را شکل آرزوها و نکرده‌های خودمون کنیم
غافل از اینکه، بچه‌ها فقط از ما وارد جهان می‌شن. ولی برای خودشون. نه برای ما
ما نمی‌پذیریم
مگه می‌شه؟ عمری قالب غلط به‌ما زدن. باید یه جایی ما قالب درست و نشون بدیم. در حالی‌که
بچه‌ها برای آرزوها و توانایی های خودشون به دنیا میان
کاش از روز اول قلم آرزوهای خودم را به دست می‌گرفتم و دنیا را چنان می‌کشیدم که می‌دیدم
شاید آسمان من هرگز آبی نبود. شاید ارغوانی یا سبز بود
اما گفتند: آسمان آبی است. خدا و بهشت و جهنمش آن بالاست.
گفتیم چشم

۱۳۸۶ مرداد ۲۹, دوشنبه

یاوه جات



نمی‌دونم کی بود که فکر کردم منم باید قاطی تیپ ادبا و نویسنده‌ها بشم؟ اما خوب یادمه که همیشه پز می‌دادم که
من، همیشه دلم می‌خواد حرف بزنم. « خودمم فکر می‌کردم حالا چه حرف‌های شیر گاو پلنگی مونده نوک زبونم که فقط دنبال راهه تا بپره بیرون» برای همین
نقاشی رو دوست داشتم وقتی با اون یکی آشنا شدم، دیدم هیجان و تحرک داره
گفتم من از اول هم باید همین کار رو می‌کردم.
« بانوجان یادت بخیر که اولین تکه گل را تو به دستم دادی.» این چند روز که حسابی خرابم و ذهنم برای انجام هیچ‌کار و تصمیم گیری تمرکز نداره،یا به عبارتی ، ترمز نداره
تنها چیزی که آرومم می‌کنه، رویا بینی و نقاشی است
رنگ روی کاغذ متولد می‌شه. رشد می‌کنه و به خواسته تو، همان شکل که به تو آرامش می‌ده پهن و باریک می‌شه تا تصویری از درون در بیرون متولد بشه
این لحظه است که حس می‌کنم، ناخدای کشتی وجود منم
این لحظه بود که فهمیدم، حرف مفت زیاد می‌زنم
تنها زبان حال من رنگه نه وراجی

۱۳۸۶ مرداد ۲۸, یکشنبه

وحشت


از صبح سیگار چای قهوه پشت هم
مات پشت این صفحه می‌شینم و مغزم کار نمی‌کنه. انگار زخم‌هایی درونم دیدم که افتادم به‌جونش و انگولک می‌کنم. دردم می‌گیره. روحم جمع می‌شه اما جایی برای پنهان شدن جز پشت خودم نمی‌بینم
تازه یک کشف بزرگ هم کردم. دوهفته‌است با صدای کتاب گویا می‌خوابم. فکر می‌کردم بازی جدید پیدا شده. اما الان تازه فهمیدم، صدا باعث می‌شه حس کنم یکی غیر از خودم اینجا هست
از تنهایی که عمرا بترسم. در خونه شمال "مردش" جرئت نداره اونجا تنها بمونه. پای کوه و جنگل. اما من آرامشی که اونجا دارم. هیچ‌کجای عالم ندارم
پس نمی‌ترسم
چه چیز تنها بودن نگران کننده یا خسته کننده می‌شه
تکرار من برای من؟
وای کی بود می‌گفت انسان خدا. حالا مثل خر تو گل کیر کردم. میمنت می‌گه: خاله اینها چیه می‌نویسی؟ من دلم می‌گیره
وقتی احساس بیچارگی داشتم می‌اومدم اینجا از تو انرژی می‌گرفتم
خب عزیزم کی گفته بود من غیر از شماها هستم. ببین سطل لبریز شده. چطور می‌شه جلوی ریختن آب را گرفت؟
شاید دارم یه جورایی می‌میرم تا دوباره متولد بشم و بلند شم
اما چرا من از تنهایی می‌ترسم. مثل بچگی که بیدار می‌شدم و دایه تو اتاق نبود
دایه کجایی ببینی که ترسیدم؟

بی‌بی



ما را غافلگیر کردند. همه غافگیر شده هستیم. از بچگی داستان‌های شیرینی برای‌مان بافتند و گفتند که راز زمین از دستانمان بدر شد
تعاریف، مفاهیم خیال‌انگیز سیندرلا گونه‌ای که ما را واداشت به یمن قدم شاهزاده‌ای که با اسب شفیدش به‌سوی ما می‌تازد؛ رنج‌ها را تحمل کنیم
مثل خیال بهشت
الگوهایی که به ما تعلق نداره ولی با خود حمل می‌کنیم. انسان عصر سرعت می‌داند حتی باید پا بر خانواده گذارد تا از داستان زندگی عقب نماند
رویاهای خانوادگی بی‌هویت که فقط برای دوران هشتی و اتاق زاویه خوب بود
زن‌های اندرونی و مردان بیرونی که امروز زنان و مردان مریخی و ونوسی شدن با داستان‌های کهن مناسبتی ندارند
حرمت، خانواده یا محبت دستمایه‌هایی بودکه دیگر محلی برای نمودشان نمانده
همچون دروغ‌های عاشقانه‌ای که بر اساس اصول رمان نویسی باید به قهقرا می‌کشیدت و هر قدم به تو تنش می‌داد و عشق را چنان بزرگ نمایی می‌کرد که تو جذب خواندن کتاب تا انتها باشی
و من که هنوز در انتظار دای‌دای مهربان قصه‌های بی‌بی جهان و مادر فداکار کتاب قصه‌ها و عشق آسمانی در راه و فرزندان پاک و عاشق مادر و مادر فداکار، جا مانده از خود زندگی را باختم
بی‌بی کجایی که من باخته‌ام
زندگی را آرزوهایی که بذرش را در جانم کاشتی
بی‌بی ببین چطور تنهایم و هیچ‌یک از افراد قصه‌هایت واقعی نبود تا زندگی من معنا بگیرد
بی‌بی تو چطور عاشق شدی؟ من حتی عشق را هنوز ندیده‌ام
حتی عشق فرزندی
بی‌بی تو از کدام جهان آمده بودی که مرا با رویای جهانت پروردی
بی‌بی ببین چقدر تنهام
چقدر خسته و نا امید رها شده در ناکجای خشم و حسرت

۱۳۸۶ مرداد ۲۶, جمعه

سلاطون


محبت یا عشق از لطیف‌ترین انواع انرژی کیهانی است که ذراتش با سرعت فوق العاده‌ای تکثیر می‌شه. حالا اگر این انرژی در چرخه فعالیت خوبی قرار نداشته باشه. در نقطه‌ای نشست می‌کنه و در اندک زمان تبدیل به توده فشرده انرژی می‌شه
مسدود شدن جریان‌های انرژی عمل چرخه فعال انرژی کیهانی، با مشکل رو برو می‌شه
تاثیر این انسداد جریان به‌تدریج بر جسم ما به شکل انواع بیماری ظاهر می‌شه. شاید حتی سرطان از این نقطه آغاز بشه؟
برای همین باید از این منبع لایزال مثل چاه مرتب برداشت بشه تا انرژی های تازه جایگزین بشه و ما چنین زود پیر نشیم و بمیریم
به‌هر حال من اگر به هر دلیل و مرضی بزودی از دنیا رفتم شما شاهد باشید که مدت‌ها بود این جریان انرژی عشق در من زاد و ولد می‌کرد و یک‌گوشه می‌ماند
واقعا که چه اشرف مخلوقاتی باشیم ما که حتی بلد نیستیم

دوست بداریم
دوست داشته بشیم
عاشق باشیم

جمعه تلخک




این جمعه گویی از همه جمعه‌ها سنگین تره! از ظهر روحم مچاله شد تا حالا که به غروب نفرین شده‌اش رسیدیم
خیلی سال پیش خواب دیدم در این سرزمین یک غروب جمعه جمعی فرشته را زنده سوزاندن
شاید راست باشه و ما گرفتار نفرین فرشته‌ها باشیم؟
وگرنه که همه روزها و شب‌ها مال ما و خداست
این‌ها همه‌اش حرف بیخوده. چنان سینه‌ام را حزن جمعه گرفته که نفسم بالا نمیاد. فکر کنم کمی بعد سیل اشک هم سرازیر بشه که البته سعی دارم نشه
ولی آ خدا
چرا وقتی خودت نمی‌دونستی قراره رو دست بخوری الکی پلکی ما رو ریختی در این جمعه‌های سرگردان و خودت از خجالت چنان قایم بشی که دست هیچ‌کی بهت نرسه
روز قیامت خودت رو محاکمه نمی‌کنی. دلم گرفته و شکسته و وصله پینه‌است. جواب این دل‌های غروب جمعه کشیده را چطور می‌خواهی بدی؟

استرالوفيتکوس


توی کلاس همیشه جام آخر همه بود. در نتیجه شناور در رویا ساعات پشت هم طی می‌شد و من الکی قبول می‌شدم
دوران راهنمایی هم که از بعضی پسرهای کلاس حتی بلند تر بودم. این لطف را داشت که سر دسته اراذل بودم و در مدرسه رئیس دزدها
در دبیرستان این قد بلند کار دستم می‌داد. نه تنها همیشه قاطی لوش لوش معروف دبیرستان مرجان ته کلاس بودم و شاهد انواع اعمال خطرناکی بودم که تا صبح خواب از چشمم می‌برد و دوباره خواب‌آلوده برمی‌گشتم دبیرستان
دخترها معمولا کوتاهتر و من نردبان دزدا روم نمی‌شد با هیچ‌یک پا از مدرسه بیرون بذارم و همیشه تنها بودم.
حالا باید بفهمم که از کدام جناح دشمن ضربه خوردم. همیشه بالاخره یکی مقصره نداشته‌های من باید باشه. وگرنه که من فقط ماهم
همه‌اش زیر سر این اجداد مسخره ( استرالوفيتکوس) بود که از بس شکمو بودن و دنبال شکم دویدن قد کشیدن
حالا من این‌همه بدبیاری نژادی را کجا بذارم؟

۱۳۸۶ مرداد ۲۵, پنجشنبه

زن



از وقتی دنیا را دیدم یه دنیا بود یه بی‌بی‌ جهان. یه جورایی کنه یا سنجاق قفلیش بودم
اون‌هم از اون زن‌های اصیل و قدیمی لر بود که در جوانی اسب سوار می‌شد و قطار فشنگ از گردنش آویزان بوده طفلی خودش که چیزی نمی‌گفت.
اما دایی‌ها هنوز جایی یادی از او می‌کنند این سرلوحه خاطراتشان هست
همیشه چشمش خط افق رو در گذشته و بایاد عشقش می‌جورید. داغ عشق به‌دل داشت و پشت اون همه جذب چشمای عسلیش همیشه از فراق مرطوب بود
زن‌هم بود زن‌های قدیم. خونه داریش که بی‌نظیر بود تا سفیدآب اهل بیت را خودش درست می‌کرد
وقتی اخم می‌کرد یه محله سلسبیل همگی قلاف می‌کردند
اما حالا ما
نمونه کامل از نا رفتگی و ادعای زنانگی هم داریم
من‌که خودم سال‌ها چپکی می‌رفتم. اگه با مردم بگی، بخندی و خودت باشی، می‌گن طرف یه چیزیش می‌شه. اگه بری تو افه جذبه و اینا با غر و لند و زوری کارت و می‌کنند
یا باید خانم سانتی‌مانتال بیرون بود. یا خانم کدبانوی خانه. اگر مشغول هر دوکار باشیم ، دائم شکوه و شکایتمون براه است . وقتی هم که ادای مردها رو می‌خوایم دربیاریم دیگه انقدر جو گیر می‌شیم که پاک ظرافت از یادمون می‌ره و تعمدا صدا دو رگه می‌زنه
نمی‌دونم این ماجرای روغن حیوانی انقدر معجزه داشت که نوبت ما که روغن کوپنی بود لابد اینطور تک بعدی از آب درآمدیم؟
خب زن مرد نما که زن نیست
زن زیادی لوس هم که عروسک چینی است و زن نیست
زن گرمه؛ زنده و عاشق. با همه ظرایف و هنرهای زنانگی
زن مقتدره در جایگاه کامل یک زن

۱۳۸۶ مرداد ۲۴, چهارشنبه

جهنم آن‌لاین



این چه حکایتی که من هیچ وقت سر درنیاوردم؟
از وقتی ماما، ممه، آب و یاد می‌گیریم اولین چیز که یاد می‌دن می‌گن: لبات اینطوری غنچه کن. آه. حالا یه بوس بده
حالا پسر بدری خانوم و ماچ کن تا عکس بگیریم و الی آخر
همچین که به سنی می‌رسیم که می‌تونیم از تعلیمات هزار دوره با کلی عکس و تفسیر استفاده ببریم
اولین قانون می‌گه: تو دیگه حق نداری با پسر بدری خانوم بازی کنی
خط قرمز
چوب فلک‌ از بین خط اخم خانم والده شروع می‌شه تا برادر شیر خوره تو گهواره که : چه غلط‌ها؟
خب پدرآمرزیده ها از بچگی یادتون باشه این زبون بسته‌ها بزرگ هم می‌شن. دل‌شون هم می‌خواد باز لبا رو غنچه کنن شقی به گوشش بزنن
این چه کاریه تازه چیزی که در جهنم کلی برای خودش تبصره و ماده داره؟
بذارین شاید خودشون از بچگی تونستن یه خلاقیتی به خرج بدن که از بابتش در بزرگی پاسخگو نباشن

اعماق


راه می‌رم. بی حس و بی‌رمق. به زمین و زمان می‌گم و هر لحظه انرژی بیشتری می‌سوزونم و خودم با انرژیم میام پایین
اگه نگاهش کنی ردش و بگیری، آخرش یه نتیجه ازش در میاد که می‌تونه مسیر سرنوشت رو حتی عوض کنه.باید تبر برمی‌داشتم و می‌افتادم به جون ریشه‌هام. ریشه‌هایی که در اعماق کهن‌ترین زمین‌ها رشد کرده
و تو ناگاه خودت را می‌بینی مثل قربانی عشقه اون زیر از بین میری، مجبوری همه چیز را نابود کنی تا خودت را حفظ کرده باشی.
درد این ایام زوری بود که بین ریشه‌ها می‌زدم تا خودم رو از بین اون‌ها در بیارم
کاری که در برنامه‌ام نبود و
به این زودی، خواب را هم نمی‌دیدم
حالا خسته از جدال باید کمی آروم بگیرم تا ببینم اینی که بین ریشه‌ها پنهان شده بود، چه شکلیه تا یک فکری براش بکنم
و این شاید همان درد زایش بود؟


انالحق




از جایی که هفت میلیارد انسان خدا روی زمین نفس می‌کشه، هر کدوم که در حریم خودش فقط حضور در لحظه اکنون داره و باعث آزار دیگری نمی‌شه دری براش بسته نیست
من که پیغام جدیدت را ندیده بودم. اما، خوش غیرت‌هایی هستن که کنارم باشن. وقتی برگشتم خونه، پسورد جدید در میل باکسم بود
فعلا اینو داشته باش
کمی خستگی در می‌کنم و برمی‌گردم
تو هم خدایی ولی در اسارت ذهن بیمارگونه زمینی

۱۳۸۶ مرداد ۲۲, دوشنبه

دل ترک خورده من


از صبح تاحالا اینهمه ژانگولر بازی درآوردم
دل‌نازکی کردم و از هر راه که بود و می‌شد گله کردم
لب برچیدم
از آینه گریختم و گوش‌هام و کیپ گرفتم؛ که قبول نکنم بغض دارم
خیلی ساده است اشک روی صورتم سرُ بازی می‌کنه. مثل بچگی از وضعیت موجود آگاه نیستم
تکلیف، برنامه. یه عمر فکر کردم مدل زندگیم اینه. حالا بی‌اونکه دلم بخواد برش گردونم از پیش‌آمدنش هم نمی‌دونم چه حسی دارم؟
حالم هیچ خوب نیست. دیگه نه آرومم می‌گیره در این صحنه تکراری بی‌رمق بمونم
نه می‌دونم برنامه آینده چیه؟
تلفن‌ها رو بستم تو خونه راه می‌رم و فکر می‌کنم. زنگ در جواب نمی‌دم. نمی‌خوام چیزی بشنوم
انگار دیگه پشت این در به من مربوط نیست. شایدم می‌ترسم داستان دوباره‌ای بیشتر حالم و بگیره
خدایا نگام کن
از درون ریختم. دوباره جمم کن

پرچین



از وقتی قدم رسید به نرده‌های آخر باغ هر روز ساعت‌ها پشت نرده‌ها می‌موندم و چشم از اون‌ورش برنمی‌داشتم
همیشه می‌خواستم بدونم، اونور نرده‌ها چی می‌گذره؟
چرا فقط می‌شه اینور نرده‌ها بود؟
یعنی از اینجا به بعد به من مربوط نیست؟
کم‌کم برای خودم قصه ساختم و باور کردم، اون‌طرف. سرزمین خداست
همون‌جایی که همه باهاش حرف می‌زنند ولی نمی‌دونن کجاست
یواشکی من قد می‌کشیدم و نرده‌ها آب رفت
حالا پام و می‌ذارم اون‌وره نرده‌ها
اینجا هم هیچ خبری نیست. حیف عمری که پای اینجا حروم شد
باید بگردم و نرده دیگری پیدا کنم که همچنان خدا پشتش خونه داشته باشه


ت مثل تلخ


بچگی یادش بخیر. تو عالم خودم مشغول بازی بودم و به فرض خانم والده باکسی گپ می‌زد. کافی بود این وسط‌ها بشنوم " ت " زود از جا می‌پریدم که گفتی، تلخ؟
تا سال‌های زیاد دنیا محدود به من بود و هر جا "ت" بود قطعا گروهی برای من
داشت ندسیسه چینی می‌کردن
سال‌ها طول کشید تا پی بردم، مردم چنان درگیر خودشون هستن که باید با اهرم سرشون را کمی متمایل به خودت کنی
شده حکایت یکی از دوستان که مرتب پی گیر نوشته‌ها هست. پدرجان، با این توجه باید به تو جایزه هم داد
این مدت بیشتر اونها که هر روز میان و یه خط درمیون باهام چت دارن ، هنوز نفهمیدن داستان زندگی من دگرگون شده. البته حالا دیگه متحیرم که اینجا میان چی را می‌خونن؟
شاید کامنت‌ها؟
منظور اینکه، عزیز دل اگر بنا بود این جماعت رفقا به قدر تو حواسشون به من بود. روی سر می‌ذاشتم چه به گلایه؟
جان مادرت من اینجا هر چی می‌نویسم به خودت نگیر
من اصلا خل شدم و فقط با خودم درگیرم. منظوری هم به کسی جز خودم ندارم
هزاربار گفتم مسئولیت تمام سه کاری های دنیا را می‌پذیرم
دیگه به نوشتن هم مالیات نبندین
د آخه من اگه اینجام نگم که سرطان حنجره می‌گیرم

کجا؟



تا حالا به مفهوم انسان بی تعلق فکر نکرده بودم. یعنی فکر می‌کردم می‌دونم یعنی چی، اما چون تجربه نشده بود ادراکی از این حس نداشتم
عمرمون حروم شد با توهم تعلقات خاطر
تعلق به پشت سر و مکررات بیهوده
فرزند، پدر مادر، دوست رفیق یا هر فریب کذبی که برگزیدیم تا باور نکنیم تنهاییم
نه اینکه فکر کنی به همین سادگی تعلقات از وجودم رفت. نه سال‌ها بود به این نتیجه رسیده بودم که بچه‌ها عزیزن تا اولین نه رو نگفتن بعد از هزارمین نه دیگه مفهومی به‌نام بچه وجود نداره
پدر مادر یا سایرین هم تا وقتی دوستت دارن که اولین نه را نگفته باشی
اولاد خوب آنی است که خوب محبت می‌کنه، خوب سرویس می‌ده و خوب وظایف فرزندی را به جا میاره
باور کن اگه جا داشت این احساسات با ریال و تومان هم قابل خرید بود. که شکر خدا این مورد در سهمیه من قرار نگرفت
ولی آخرش چی؟
همه تو رو خواهانند فقط چون
طالب خود هستند
رفقا دردها را با تو قسمت می‌کنند اما، تحمل توجه به دردهای تو را ندارند که هیچ حتی انقدر تو را نمی‌بینند که متوجه شوند دردی داری. همه فقط درگیر خود اند
حال؛ در چنین دنیایی چه جای حدیث و ماندگاری؟
باید دل به دریا زد و هر لحظه فقط بود
هنوز نفهمیدم از کجا باید شروع کنم. اما ایمان دارم به عقب برنمی‌گردم

۱۳۸۶ مرداد ۲۱, یکشنبه

اتوپیا




نمی‌دونم این یکشنبه‌ها برای اون‌ور آبی‌ها چه حکایتی داره؟
محمد لندن زندگی می‌کنه، 

جمعه‌ها یاد من می‌افته تا غربت غروب جمعه رو بدر کنه
می‌گم مرد حسابی اون‌جا وقت کار و زندگی است به تو چه که اینجا جمعه تعطیل و دل‌گیر می‌شه؟
می‌گه : 

انگار غربت جمعه رو با خودم از ایران آوردم. 
یکشنبه‌ها غروب هم دلم می‌گیره
اما نه به اندازه جمعه
این طفلی ها مثلا اونجا دنبال خوشبختی می‌گردن ولی با تقویم ما نذری می‌پزن و زندگی می‌کنن
به‌قول آقا مجید ظروفچی جوب‌چیه اداره چی: جمعه جمعه آقامه
به این می‌گن مدینه فاضله؟

۱۳۸۶ مرداد ۲۰, شنبه

طفلی‌ها








آخی، نازی
طفلی دختره که لابد الان سرکلاس درسه
ولی این پسره ازش می‌باره از اون گرگ‌های دندون تیزه که فقط منتظره یه جای خالی است
اصلا معلومه اولاد شخص بانو لیلیته
ولی طفلی‌ها خب چه کنند؟

 فرمایشات هورمون وقتی جواب نگیره،
 عشق هم می‌شه

نشونی

عشق حسی است به لطافت این نوای موسیقی
با صدای تک تک این کلاوی‌ها که با هم شناور می‌شن
هارمونی رقص زندگی هم با عشق ایجاد می‌شه که غیر از اون می‌شه نوایی ناهنجار خش دار و خسته کننده
نرمی این کمانچه

 لحظه آسایش را به یاد میاره 
سیگاری بین دوانگشت پشت شیشه، لحظه‌ها را نخ می‌کنی
وای خدا تا جنون راهی نیست
به خودم دلداری می‌دم« حتما یک قرار بزرگی در پیش است!» به قول شیخ
جا خالی کن که، شاه به ناگاه آید
چون خالی شد
شه به خرگاه آید
یه چیز تو مایه همون‌هایی که همه این سال‌ها بارها گفتم
اما هیچ‌موقع اینطور خالی نشده بودم
هست اندر پرده بازی‌های پنهان غم‌مخور
دیگه وقت گول مالیدنم نیست

شاید یک فرصت خوب باشه؟
همیشه تغییرات می‌تونه وحشتناک به‌نظر برسه
به رنج کهنه خو می‌کنیم و انواع بیماری‌هایش را یاد گرفتیم
اما جرات شادی ناشناخته کمی دل می‌خواد

..................................

یادم می‌آد هنوز کودکستان نرفته بودم . 
شاید سه یا چهار سال داشتم
توی یک بازار قدیمی دست مادرم رو گرفته بودم و شیفته چراغ‌های ریسه شده در سقف بازارچه و روایح متنوع انواع عطریات تا ادویه جات و صد البته مهم تر از همه ویترین‌های اسباب بازی فروشی بود
حتی چه بسا این بازار در شاه‌عبدالعظیم بود
چون یادم نمی‌آد دیگه به اونجا رفته باشم.

 به هر حال اگر صد بار هم رفته باشم هیچ‌وقت نمی‌تونم با اون ابعاد غول‌آسای مدل کودکی پیداش کنم
خلاصه که مفتون زیبایی نفهمیدم مامان چرا منو تنها گذاشت و رفت؟
من‌که معلومه قرار نبود بتونم مواظب باشم. پس من گم نشده بودم. 

مامان گم شد
نشستم و زدم زیر گریه تا یه پاسبون اومد طرفم و دیگه یادم نیست چی شد
 

دوباره وسط بازارچه گیر افتادم. 
 نه نقشه و نه هیچ حساب کتابی که به کسی آدرس  بدم

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...