هر روز مثل همیشه با صبح روز آغاز میشه و با شب تمام. هر روز مثل هم تکرار میشه
مثل ماشینی برنامه ریزی شده تند و تند باید کار کرد. نمیدونم بی این انگیزه عشق کار کردن، اصلا کاری از آب در میاد؟ نه به خدا
من که خودم و میشناسم. بیعشق مثل نون بی مایه، فطیره
جوششی از درون ندارم و روحم به هیچ سو پر نمیکشه. َجلدِ خودم شدم که، میپره و باز به خود برمیگرده
وقتی جرات نمیکنی تو چشمها نگاه کنی و حرفی بزنی. وقتی میترسی حتی بین امواج خشمگین انسانی قرار بگیری و از وحشت به خونه پناه میاری
وقتی نه شب و دوست داری و نه روز و نه غروب
پس به چیه این دنیا دلخوشی وقتی که عشقی نداری؟
هی به این صفحه بدترکیب نگاه میکنم که طلب ارث پدرش را ازم داره. لال میشم و دستام از جون میره که، خدایا دارم چه غلطی میکنم؟
کی گفته حرف مالی برای گفتن دارم که هی باید بنویسم؟
من توی همین خونه هم گوشی برای گفتن ندارم
چه جسارتها برای خلق گفتن
اینم نوعی توهم فانتزی همه آدم هاست که فکر میکنیم باید یه فیلی چیزی هوا کنیم
خوشبحال انوشه انصاری که خودش و به هوا فرستاد
مثل ماشینی برنامه ریزی شده تند و تند باید کار کرد. نمیدونم بی این انگیزه عشق کار کردن، اصلا کاری از آب در میاد؟ نه به خدا
من که خودم و میشناسم. بیعشق مثل نون بی مایه، فطیره
جوششی از درون ندارم و روحم به هیچ سو پر نمیکشه. َجلدِ خودم شدم که، میپره و باز به خود برمیگرده
وقتی جرات نمیکنی تو چشمها نگاه کنی و حرفی بزنی. وقتی میترسی حتی بین امواج خشمگین انسانی قرار بگیری و از وحشت به خونه پناه میاری
وقتی نه شب و دوست داری و نه روز و نه غروب
پس به چیه این دنیا دلخوشی وقتی که عشقی نداری؟
هی به این صفحه بدترکیب نگاه میکنم که طلب ارث پدرش را ازم داره. لال میشم و دستام از جون میره که، خدایا دارم چه غلطی میکنم؟
کی گفته حرف مالی برای گفتن دارم که هی باید بنویسم؟
من توی همین خونه هم گوشی برای گفتن ندارم
چه جسارتها برای خلق گفتن
اینم نوعی توهم فانتزی همه آدم هاست که فکر میکنیم باید یه فیلی چیزی هوا کنیم
خوشبحال انوشه انصاری که خودش و به هوا فرستاد
این همون روزمرگیه که همه میخوان ازش فرار کنن اما راهشو پیدا نمیکنن و مدام دنبال چیزای تازه میرن تا تنوعی براشون بشه و رها بشن از یکنواختی ، غافل از اینکه همون تنوع هم بزودی کهنه میشه. اما نازنین تنها چیزی که کهنه نمیشه همونیه که در جستجوش هستی .
پاسخحذف