۱۳۸۶ شهریور ۴, یکشنبه

دل هیچستان


نمی‌فهمم دنیا از حرکت ایستاده یا من دیشب ذهنم را جایی گم کردم؟
صداها را می‌شنوم. ازدحام همیشگی کوچه خوش‌بخت. اما انگار از دور دست. میام اینجا بروبر به صفحه نگاه می‌کنم و دوباره می‌رم. انگار همه چیز با ذهنم رفته. حتی واژه‌ها
الان هم می‌بینم انگشت‌هام اینجا بازی می‌کنه ولی فقط گزارش این لحظه است. نمی‌تونم بنویسم انگار که اصلا بلد نیستم. صددفعه ورد را باز کردم و بستم. همه کارهای بی‌هوده و احمقانه
گزارش دنیایی را می‌نویسم که خودم چیزی ازش نمی‌دونم. مشتم خالی و نگاهم به جاده‌
حوصله جاده هم ندارم و بی‌ماشین می‌رم. مسیر هر چه کوتاه تر بهتر. انگار می‌خوام از این خونه به خونه دیگه پناه ببرم و شاید هم گم بشم. هیچ چیز نیش‌ام رو باز نمی‌کنه و هوا در خالیه سرم ‌چرخ
می‌زنه
حتی حوصله شنیدن موسیقی هم ندارم. یا حتی خوردن قهوه
نمی‌فهمم باید چکار کنم. دیگه عود هم چاره حالم نیست
همه‌اش در پنجشنبه هستم که دیگه اینجا نباشم. یکشنبه در پنجشنبه زندگی می‌کنم
چنانبدنم خورد و لهیده است که انگار دیشب کوه کندم. دنیا، بی‌ریخت و بدقواره است و حس خاصی بهش ندارم. دنیا فقط هست
اگر قرار نبود طبق عادت حتما حتما کاری انجام بدم که در ندادنش وجدان درد بگیرم، شاید همین وضعیت بی‌عملی بهترین حالت ممکن برای شرایط موجود بود
نه فکر شمسی و پری و زری
اما، نه
مچاله‌ام
خوب نیستم
گمشدم

۱ نظر:

  1. درست میشه....
    سخته لبخند زدن اما میشه یادش گرفت...
    داداشم که از من کوچیکتره میگفت بچه که بودیم خیلی با هم دعوامون میشد...یه بار نشد وقتی قهر میکنی یادت بره و تو اولین نفر باشی که حرف بزنه.....


    حالا هم همینه ابته ...
    اماخب دارم یاد میگیرم یادم بره...


    فردا امروزو یادت میره وقتی میخندی
    ...

    پاسخحذف

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...