عجب روزهای بی نام غریبی است نازنینم
از صبح تا شب دور خودم میچرخم و هی وصله پینه میکنم، هی وصله پینه میکنم. شدم عین قوری چینی عهد قجری خانوم جون که همهجاش بند خورده بود و زینت اسباب چای روسی بود که در باغ صمیمی و پر خاطرة پدری داشت
فقط اون لاکی بود و من بیرنگ
آواره جهان رویا. وقتی زندگی خالی میشه، کله هم از تب و تاب میافته و تو مجبوری در جهانی زندگی کنی که درش هنوز هیجان و حیات هست
رویاهامم همه از جنس گلی کودکانه است. دوباره به کودکی بازگشتم. دیشب یک اسب سفید بالدار دیدم که تمام روز ذهنم و درگیر زیبای خودش کرده بود
البته خیلی بهتر از تفکر به نداشته هاست. فقط میترسم چنان در جهان موازی حیرون بشم که دیگه بازگشت را یا فراموش کنم یا گم؟ اما بعد از مدتها چیزی هست که با یادآوریش قند در دلم آب کنن. فکر سفر و دوری از اینجا. حس اینکه دیگه هر صدایی وجودم را نمیلرزونه یا توقعی که پایین میاد و دیگه وسط جنگل منتظر کسی نیست. مگر جناب تارزان که از شانس ما در جنگلهای افریقا گم شده بود. گو اینکه اگر در طبرستان قدیم و مازندارن فعلی گم شده بود، چنان نم میکشید که نای نعره زدن هم براش نمیموند
چه به عشق و عاشقی
از صبح تا شب دور خودم میچرخم و هی وصله پینه میکنم، هی وصله پینه میکنم. شدم عین قوری چینی عهد قجری خانوم جون که همهجاش بند خورده بود و زینت اسباب چای روسی بود که در باغ صمیمی و پر خاطرة پدری داشت
فقط اون لاکی بود و من بیرنگ
آواره جهان رویا. وقتی زندگی خالی میشه، کله هم از تب و تاب میافته و تو مجبوری در جهانی زندگی کنی که درش هنوز هیجان و حیات هست
رویاهامم همه از جنس گلی کودکانه است. دوباره به کودکی بازگشتم. دیشب یک اسب سفید بالدار دیدم که تمام روز ذهنم و درگیر زیبای خودش کرده بود
البته خیلی بهتر از تفکر به نداشته هاست. فقط میترسم چنان در جهان موازی حیرون بشم که دیگه بازگشت را یا فراموش کنم یا گم؟ اما بعد از مدتها چیزی هست که با یادآوریش قند در دلم آب کنن. فکر سفر و دوری از اینجا. حس اینکه دیگه هر صدایی وجودم را نمیلرزونه یا توقعی که پایین میاد و دیگه وسط جنگل منتظر کسی نیست. مگر جناب تارزان که از شانس ما در جنگلهای افریقا گم شده بود. گو اینکه اگر در طبرستان قدیم و مازندارن فعلی گم شده بود، چنان نم میکشید که نای نعره زدن هم براش نمیموند
چه به عشق و عاشقی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر