میدونی ساعت چنده؟ نماز صبح هم خوندم و باز خوابم نمیبره. شاید بهخاطر فول مون باشه؟
ولی نه گمانم چون دیشب خوب و آروم خوابیدم
یادش بخیر بچگی وقتی از خواب میپریدم، یکراست خودم و به اتاق بیبی جهان میرسوندم
بوی تنش حتی برام امن تر از بوی دخترش، مادرم بود. حتی بوی ذغالهای کرسیش و دوست داشتم. گاهی میرفتم اون زیر و به آتیش زیر خاکستر خیره میشدم
صبح زود صدای شیر که روی بخاری شیشهای کنار اتاق سر میرفت، بیدارم میکرد. بوی نان تازه از زیر لحاف بیرونم میکشید
شبهای جمعه بیبی با صدای راشد به یاد پدر بزرگ یواشکی میگریست
این قدیمیها عشقهاشونم معطر بود
فکر کن! بیبی که به زور زن پسر عموش بود. عاشق میشه و یک روز دوتا بچه رو میذاره و برای همیشه میاد بیرون. مادر من مولود همین عشق بود
بیبی هنوز بوی عشق میداد. جمعه ها همه بچههاش. حتی همون دوتای اولی خونمون جمع بودن و اسفند بیبی براه. سفره ظهر از این سر اتاق تا اونسرش میرسید
و من بسیار خوشبخت بودم
کودکی امن و خاطرهها عطر برنج دودی میداد و گلاب نذری
ولی نه گمانم چون دیشب خوب و آروم خوابیدم
یادش بخیر بچگی وقتی از خواب میپریدم، یکراست خودم و به اتاق بیبی جهان میرسوندم
بوی تنش حتی برام امن تر از بوی دخترش، مادرم بود. حتی بوی ذغالهای کرسیش و دوست داشتم. گاهی میرفتم اون زیر و به آتیش زیر خاکستر خیره میشدم
صبح زود صدای شیر که روی بخاری شیشهای کنار اتاق سر میرفت، بیدارم میکرد. بوی نان تازه از زیر لحاف بیرونم میکشید
شبهای جمعه بیبی با صدای راشد به یاد پدر بزرگ یواشکی میگریست
این قدیمیها عشقهاشونم معطر بود
فکر کن! بیبی که به زور زن پسر عموش بود. عاشق میشه و یک روز دوتا بچه رو میذاره و برای همیشه میاد بیرون. مادر من مولود همین عشق بود
بیبی هنوز بوی عشق میداد. جمعه ها همه بچههاش. حتی همون دوتای اولی خونمون جمع بودن و اسفند بیبی براه. سفره ظهر از این سر اتاق تا اونسرش میرسید
و من بسیار خوشبخت بودم
کودکی امن و خاطرهها عطر برنج دودی میداد و گلاب نذری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر