۱۳۸۶ مرداد ۲۹, دوشنبه

یاوه جات



نمی‌دونم کی بود که فکر کردم منم باید قاطی تیپ ادبا و نویسنده‌ها بشم؟ اما خوب یادمه که همیشه پز می‌دادم که
من، همیشه دلم می‌خواد حرف بزنم. « خودمم فکر می‌کردم حالا چه حرف‌های شیر گاو پلنگی مونده نوک زبونم که فقط دنبال راهه تا بپره بیرون» برای همین
نقاشی رو دوست داشتم وقتی با اون یکی آشنا شدم، دیدم هیجان و تحرک داره
گفتم من از اول هم باید همین کار رو می‌کردم.
« بانوجان یادت بخیر که اولین تکه گل را تو به دستم دادی.» این چند روز که حسابی خرابم و ذهنم برای انجام هیچ‌کار و تصمیم گیری تمرکز نداره،یا به عبارتی ، ترمز نداره
تنها چیزی که آرومم می‌کنه، رویا بینی و نقاشی است
رنگ روی کاغذ متولد می‌شه. رشد می‌کنه و به خواسته تو، همان شکل که به تو آرامش می‌ده پهن و باریک می‌شه تا تصویری از درون در بیرون متولد بشه
این لحظه است که حس می‌کنم، ناخدای کشتی وجود منم
این لحظه بود که فهمیدم، حرف مفت زیاد می‌زنم
تنها زبان حال من رنگه نه وراجی

من و قمری‌های خونه

    یک عمر شب‌های بی‌خوابی، چشمم به پنجره اتاق بود و گوشم به بیرون از اتاق. با این‌که اهل ساعت بازی نیستم، ساعت سرخود شدم.     ساعت دو صبح ک...