یه وقتایی مثل بولدوزر میرفتم به سمت پدر و ایشان که انرژی تهاجمی منرا رو هوا میزد، حالت دفاعی میگرفت و میگفت: خب خب، محبتت قلمبه نشه. همونجا وایستا؛ بگو چی میخوای
منم که رودار تر از این حرفا که بخوام وا بدم و کوتاه بیام آویزونش میشدم
در آخر مثل کارمندهای دولت ما رو حوالت میداد به: خب خب هیش نگو. برو اول برج بیا
مام دیگه دندون پاچه خواری رو میکنیدم و صبر میکردیم تا اول برج بیاد ولی دل خوش بودیم که حتما میآد
یه آشنایی داریم جمیعا دوست و دشمن بهش میگن دکتر جون
در هر مورد و حکایتی، پیش از اینکه فکر کنه تو چی گفتی بدون استثنا میگه: فهمیدیم.
تو میپرسی : خب چی؟
با نگاه عاقل اندر سفیه از پشت اون عینک پنسیش جواب می ده:
میگم، بهموقعاش
حالا این موقعاش کی میرسه ؟ پیدا نیست
دو حالت بیشتر نیست
1- یه روز از صبح ...... = بنویس روی یخ
2- یا واقعا قراره بهموقعش یه چی بگه، و به عقل سلیم اینطور میآد ، کسی که در حال انجام کار بزرگیست، سکوت اختیار میکنه.
با همه اینها
نمی دونم چرا همانطور که اون سربرج حضرت پدر باورم میشد
دلم میخواد این بهموقع دکتر جون هم باور کنم
نمیدونم چه حسی بهم میگه: این راست راستی یه موقعی داره، مثل بمب ساعتی که فعلا هنوز داره کوک میشه
یهجا اونوقت کوک در میره و ...............................
ساعت زنگ زده دیگه زنگ نمیزنه، چون دیگه زنگهاش رو زده
آقا مجید ظروفچی، جوبچی، اداره چی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر