یهوقتی یعنی بعد از داستان تصادف و گذشت دو سال از ماجرا
سرو نازه خیابان ما مونده بود و یک جفت عصای زیر بغل و از جایی همچنان لوس و بیمصرف که نمیتونست به آینده و خلاصی از اونها فکر کنم
همه چیز مثل همیشه در اکنون حقیقت داشت و من در آن دیروزهای اکنون ناشکیبا بودم
فریاد میزدم و نمی تونستم کسی را ببخشم که البته کسی جز خودم در ماجرا مقصر نبود
بالاخره تا بوده همین بوده.
به جد بزرگوارم گفتند:
کی گفت سیب بخوری؟ تندی حوا را نشان داد و گفت: حوا
مام که تخم ترکه همون بابا دروغ چرا؟ یه دو سه سالی رفتم تو کار شکستن رکورد خودکشی
از نوع نیم بند.
تهدید کن.
حقیقی و ....... تا در آخرین تجربه از شانس من زد همان تکنسین اورژانی آمد که بار قبلتر هم آمده بود
ما که هیچی یادمون نیست. به گفته خانم والده همون بود
دو سه هفته بعد در یک عصری بزک و عطیر و عطور کرده میخواستم برم بیرون اف اف صدا زد و به امر خانموالده فراخوانده شدم به درب ورودی ساختمان یعنی با یک لحن تلخی گفت: خانوم. لطفا تشریف بیارید پایین
مام خوش خوشه و تیتیش رفتیم پایین
همینکه از بالای پلهها رویت شدم، مردی که روی پلههای بیرون در منتظر ایستاده بود چنان عقب عقبی رفت که نزدیک بود بخوره زمین
مام که شاد و شنگول و اینا داشتیم همچنان پلهها رو میرفتیم پایین
با دیدن اخم حضرت مادر اندکی توی دلم خالی شد....... خلاصه که مامور بار آخر که دلش برای من سوخته، آمده بود با جان فشانی با من عروسی کنه تا دیگه خودکشی نکنم
چی بگم از یارو که بدبخت انگار جن دیده بود یا بهقول قاسم: پنداری مار آقا را گزیده؛ نمیتونست بین این دو آدم ارتباط برقرار کنه
اینی که با سه چهار پنج ساعت صافکاری و بتونه رنگ برابرش بود یا اون بدبخت زرد و زاری که میخواست بمیره؟
اون عصر خیلی بهم برخورد
دیدم اون منه بدبخت ضر ضرویی که تا ته خیار تلخ میشه میخواد نه خودش باشه نه دنیا
دقیقن همون شخصیتی که عمری بهخاطرش از دختران بانو حوا بیزار بودم
خود من بودم
و این آقای اورژانس بزرگترین درس زندگی را بهم داد بیآنکه خودش فهمیده باشه
به هر حال قصدش کمک به من بود. گو اینکه از این طریق خیری به خودش نرسید
اما به من رسید
تعظیم تمام قد به آقای تکنسین اورژانس تهران
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر