گفتم فریدالاطرش افتادم یاد، دایی جانها
من بچه و اون دو تا هم جوان ؛ خوش برو رو و خوش سلیقه
این دایی جانها مدتی برای کار مقیم آبادان بودن و هر از گاهی که برای دیدن بیبی به تهران میآمدن
زیر پنکه دراز میکشیدن و گرام مبله، تازه و شیک خانم والده موسیقی عربی پخش میشد،
من هم با همان چهار پنج سالگی همهشون رو دوست داشتم
و هنوز هم دوست دارم
جدی دنیا چهقدر چهقدر افسانهوار امن بود
من شاد بودم، کودکانه و خانه همیشه بوی عید میداشت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر