وقتی یاد بچگی میکنم، قند در دلم آب میشه
در ذهنم حک کردم، عصر زرین بچگی
الان که به اون موقع مینگرم، همهچیز فوق خوب بود و زندگی پرستیدنی
حالا رو که میبینم، باز نگاهم برمیگیرده به بچگی و تکرار مداوم این سوال:
چرا همهچیز عوض شد؟
برمیگردونم به عدم اطلاعات کافی در بچگی
حکایت امروز من و مدرسه هم از همین دست میشه
اونوقتی که میشد و باید درس میخوندم، تو هپروت و عالم خیال و رویا بودم. صدقه سری همینم همیشه نصف مدادام از ته جویده یا ته خودکارا شکسته بود. که البته یادش بخیر
این مواقع ته خودکار را به حرارت بالای بخاری نفتی میسپردیم و بعد از کش و قوس بسیار باد میکرد. میترکید و خم میشد. بعد به همین مناسبت خودکار را دور میانداختیم
وقت حساب و کتاب و هندسه که اصلا آیکیوم راه نمیداد وته کلاس برای خودم نقاشی میکشیدم
حالا باید بعد 859 سال بفهمم:
165 میلیارد سال از بیگبنگ و آغاز جهان گذشته
13 میلیارد سال پیش منظومه شمسی و زمین وارد داستان شدند
9 میلیارد هم از آغاز حیات در زمین گذشته
و همینطور هستی در حال انبساط بوده
یعنی بر ما که بخشی از این چرخهایم این انبساط تاثیر گذار نبوده؟
ما از هم
ما از خودمون
ما از فطرت
ما از عشق
ما از ما
هر لحظه داریم از هم بیشتر و بیشتر دور میشیم
ملاحظه فرمودی؟ ته این همه عدد و صغری کبری باز خر خودم را سوار بودم
به چگونگی پایان جهان کار ندارم. نگران این لحظه و اینجام که اگر از زمان مدرسه به این راز پیبرده بودم
دو دستی به یه چیزی میچسبیدم تا بلکه در پایان یک چیزی در دستم مانده باشه که به حضورم در قبیلهی آدمیان گواهی بده
برای روز مبادا البته
آخه خیلی میترسم در این چرخهی انبساط، تهش سر از یک آسایشگاه سالمندان در بیارم
سی همین کمی نگرانم
از ماست که برماست
درس خونده بودیم زودتر یه فکری برای این انبساط جهان آدمی میکردیم
افسوس این هم دیر شد و ما همهی عمر دیر رسیدیم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر