۱۳۹۱ آذر ۱۴, سه‌شنبه

استاد بزرگ، شانتال




شاید اگر از اول بازی مثل آخرش فهمیده بودیم، الان همگی مستقر در بعد چهار انرژی بودیم
یعنی توی بعد چهار نیستیم، چون بی‌شعوریم. نه یعنی ، فقط من بی‌شعورم

شماها سگه غلط کرده باشه کسی تصور کند مثل من باشید
منظور خودمم
آره من اگه از هزاره‌ی اول فهم کرده بودم زندگانی را، الان بی‌شک تو هر بعدی بودم جز اینی که هستم
بعد درجاهای،  مکرر
و طفلی اونی که وقتی بهش می‌گم: ببین، رفیق، هم‌شاگردی، هم هر چی که حال می‌کنی؛
باور کن خودمم هنوز نفهمیدم خرس کجا تخم می‌ذاره؟
سربه زیر می اندازه و می‌گه: از فروتنی‌تونه استاد
ای داد
من کجا و استاد؟
بذار اصلا از اولش بگم:

وقتی به شانتال می‌گم: 
بدو بیا برات قطره بریزم. مثل قرقی می‌آد روی دو پا می‌ایسته و سرش رو می‌ذاره روی مبل که براش قطره بریزم
وقتی می‌گم: شانتال... شب‌بخیر. برو بگیر بخواب
به آرامی بلند می‌شه و می‌ره روی تشکچه‌ای که کنار رادیاتور هال داره می‌خوابه. این یعنی  از حدود ساعت 9 شب تا صبح هر چند بار که  از اتاق بیام بیرون و برگردم هم نه
وقتی می‌بینه تخت مرتب می‌شه، اونم با خروج من از اتاق گشت زنی روزانه‌اش رو آغاز می‌کنه
باور کن، این سگ واق واق هم نمی‌کنه. همه‌ی اموراتش رو با نگاه می‌گذرونه
اگه مثل سنگ چشم دار بیاد و بشینه جلوی پام و چشم ازم برنداره ، یعنی غذا می‌خواد
یک نگاه کج و راه می‌افته می‌آد و می‌شینه پشت در شیشه‌ای این اتاق تا من بیام و در را باز کنم
وقتی هم که یادم می‌ره مونده بیرون هم باز عین سنگ چشم‌دار می‌شینه و از پشت شیشه ذل می‌زنه به راه تا من بیام
ولی امکان نداره واق واق کنه.
خلاصه که از هوش و نبوغش هر چی بگم کم گفتم. و از موضوع اصلی دور می‌شم
گاهی همین‌طور که نگاهش می‌کنم یهو با خودم می‌گم: ببین این راس راستی یه موجود زنده است‌ها. قلب داره . مثل من نفس می‌کشه، می‌ترسه، شاد می‌شه و ...... یکه می خورم. انگار حقیقت وجودیش را به‌خاطر می‌آرم
و نمی‌تونم مثل قدیم فکر کنم، سگی در خانه است
موجودی زنده، مسئولیت حیات یک موجود حقیقی

اگه مدام دنبال چرایی اینک باشی، شانتال هم استاد می‌شه
تازه نه فقط اون
حتا از گل‌های بالکنی یا درختان تا سوسک‌های چلک، به فهم فلسفه‌ی آفرینش، مرگ و زندگی نزدیک تر می‌شم
  پشتم یخ می‌کنه و چهار ستون بدنم می‌افته به لرزه که
   چه‌طور جرات کردم
بچه‌ای در این جهان هرکی هرکی باقالی به چند من به دنیا بیارم؟
                                    به هستی سوگند که اصلا شعورش را نداشتم
احمقانه مثل گله‌ی بزها، از گله جا نموندم. بچه به‌دنیا آوردم که به خودم بگم: نه، تو بچه داری
و خانواده‌ی آقای شوهر بگن: الهی شکر اینم زایید
تا وقتی احمق در جهان بسیار، بدبختی بیداد خواهد کرد


وقتی داری رانندگی می‌کنی، طبق برنامه یک کاری را انجام می دیم که بهش فکر نمی‌کنیم

برحسب عادت
ولی وقتی همون‌جا پشت رل به این فکر می‌کنم که من الان در حال راندن ماشینی به طول چهار متر و خورده‌ای هستم
وسط ترافیک تهرون، یهو دست و پام رو گم می‌کنم و به جای پدال گاز، ترمز رو فشار می‌دم
انسان، بنده‌ی عادت
و خریت


ببخشید، انسان نه
فقط من

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...