امشب یه نموره خیالات برم داشته
والا اهل اینچیزا نبودم که می تونم تو اون جنگل بی در و پیکر دوام بیارم
اما رفتم که بخوابم، خوابم نمیبرد
کورمال از اتاق اومدم بیرون که بیام اینجا یهو احساس کردم سایهی تلخی کنارم تکون خورد
حتم داشتم شانتال سرجای خودش بود. تا دست کلید چراغ رو پیدا کنه ضربان قلبم رفت رو پونصد و مغزم گر گرفت
دیدی انقده مردم آزاری کردم تا....
اوه فهمیدم. کار پیره جان خودم
آخه از کراماتش شنیدم این بود: جناب حضرت اقدس دوتا موکل داره
باز طبق معمول بیموقع زبونم کار افتاد و باز کار دستم داد
وای ........... خاک بهسرم !
خدا خودش امشب رو بهخیر کنه
قول میدم شنبه میرم حموم موهام و میبافم و دیگه به حرف مردم شک نکنم
اوه
یهصدایی از اون اتاق میآد، انگار یه ورق کاغذ از یه بلندی افتاد روی سرامیک هال
یا بسمالله خودت رحم کن
فعلا برم بخوابم بلکه خوابم برد
خوشبهحال شماها که خوابید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر