قدیما یادش بهخیر، صفحه صفحه آرزو مینوشتیم
یعنی از همان وقتی که داشتم تصمیم جدی میگرفتم برای متارکه با کتاب دولت عشق گیتی خوشدل مواجه شدم
بعد قانون توانگری و ..... اینا و برای ایجاد شهامت و روحیه در امر تلاق همینطور توی اتاق کارم انواع کتاب توانگری و بازگشت به خویشتن خویش روی زمین و هر جا که میشد ولو بود
انواع شعار به در و دیوار که تو میتونی
و از جایی که کتاب با اقبال بسیار همراه شد
کتابها در اکثر خونههای نزدیکان به چشم میخورد
و ما گروه گروه به نوشتن آرزوها و ارسال برای انواع فرشته جات سرگرم بودیم
چند روز پیش یکی از همین برگهها از یهجایی سر خورد و افتاد بیرون
برداشتم و نگاهش کردم
نه از این نگاههای معمولی
بند به بندش را خواندم
متحیر و داشت دود از سرم میزد بیرون
که بدون استثنا همهاش جز یکی انجام شده بود
اون یکی هم نشده بود چون، خودم خیلی ازش مطمئن نبودم و کمااینکه هنوز هم نیستم
داشتن یک فرورند آقای شوهر گل باقالی که حکم آچار فرانسهی زندگیم را داشته باشه
از همان روز افتادم به این فکر که کی به کیه؟ حالا که تاریکیه؟
بیا و یک لیست بلند بالای دیگه از آروزوهای تازه درست کنیم
از من کاغذ و قلم و از شما به انتظار
هرچه سعی کردم حتا یک آرزو بر کاغذ بنویسم نشد
چون ترسیده بودم
یعنی دیگه نمیدونم چی به نفع زندگیم و خودم هست چی نه؟
و درستتر اینکه بگم:
متوجه شدم جز مرگ آرزویی ندارم
به همهی آنچه نوشته بودم، رسیدم و خودم هنوز هیچی
شاد نیستم
از گذران عمر راضی نیستم
صبح که چشم باز میکنم هیچ هدفی جز خالی کردن بار گذشته از طریق مرور ندارم
یعنی هیچ آرزویی به بهبود زندگیام نیانجامیده بود جز اونی که هیچ وقت ننوشتم ولی همیشه در راس آرزوهام بود
رسیدن به آزادی و بیآرزویی
شعاری که همیشه ورد زبانم بود
یعنی هرجا که پا میداد آرزویی بکنم، حرفی بر لبم نچرخید جز، خواست آزادی روحم
حالا کی و چهطور به این حتم رسیده بودم هم به خدا نمی دونم
یعنی بارها شده بود که گفتن:
مثلا فلان چیز فلان کرامت را داره هر چی میخواهی آرزو کن و من هم مثل بز فکری جز رضایت شما نداشتم و بلافاصله گفتم:
من چیزی نمیخوام جز بازگشت با اصل خدایگونگیام
چیزی نمیخوام جز وحدت با شما
حالا
ببخشید
واقعا شرمنده
اصلا در زندگی شاد نیستم
اما به شعار همیشگیام رسیدم
آزادی در بیآرزوییست
چو از ره نیاز برآیی قیمتت پیداست
اونوقت انگیزهی ما برای ادامهی حیات چی میشه ؟
آه خدا کمکم کن از تنهایی و بیهمزبانی به تنگ آمدم
ولی نه با همدم دلم شاد و نا با همزبان
نکنه مریضی چیزی شدم؟
هان؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر