صبح کله سحری با صدای انفجاری هولناک از خواب پریدم
بدون فکر دمپایی دویدم دم پنجرهها
یه عده هم میدویدند به سمت بالای خیابون و خیالم راحت شد
آخی، خدا را شکر
قیامت نشد
به خودم اومدم دیدم چه بوستی کنده از سرم، استاد خیالپردازی، ذهن نابکار
تا به پنجرههای جنوبی برسم میگفت: دیدی راسراستی قیامت شد
رفتم به سمت پنجرههای شمالی و چشمم به مردم افتاد
گفت: اه، بازم نوبت ما نشد
یعنی به سرعت برق و باد هر چه آتآشغال در صندوقچهی روزمبادا قایم کرده بود
ریخت بیرون
وقتی از پس ذهن خودمون برنمیآیم، چهطور میشه
پاسخگوی بچهها بود؟
چهطور باید چیزی بهشان فهماند؟
خیلی هنر کنم، خودم را درست کنم
قد نمیده به بچهها
راستی، صدای انفجار از ترکیدن کپسول گاز بوده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر