کلی وقت که ذهن سپیدم کلید کرده بود روی این داستان نحوهی آفرینش
وقتی میگه: اذا اراده شیعا یقول له کن فیکون « هرگاه اراده به موجودیت شیء میکنم، بهش میگم باش و میشه »
خب به چی گفتی که باشه و این جهان شد؟
به نیستی در برابرت؟
اول که چیزی نبوده وقتی اراده کردی شده.
در زمان به این رسیدم که این مراحل آفرینش که در عین حال برای ما که حامل روح او هستیم هم در زندگی کار برد داره
یعنی من میرم توی کارگاه، بالای سر کیسهی سیمان و پودر سنگ پرسه میزنم و چشمم بین میلگردهایی که مازاد و از سر ساختمان کسی آوردم میگرده و به ناگاه تصویری برابرم از دل میلگردها ظاهر میشه
بلافاصله همون میشه آرماتور کار و .... الی آخر. یعنی تا اون تصویر را در یک لحظهی کوتاه نبینم کار شدنی نیست
حتا وقت اتود آزاد
کاغذ کاهی کهنه رو میزنم به تخته و می ذارم روی سهپایه
یهو از کهنگی کاغد تصویری خودش رو نشونم میده
وضوحش انقدر هست که تا آخر کار هر بار چشم ببندم پشت پلک ببینمش
بعد هم در تناسب متریال و بسته به مدت زمان خشک شدن کار و ..... میشه حدس زد در چه مقیاس زمانی، مکانی، نور خورشید، رطوبت و .... مقاومت خواهد داشت؟
متریال شما که از جنس قصد و اراده است فقط به یک تجسم یا طرحی ناب برابر شما نیازمنده تا مرحلهی شدن
که ما هم تقریبا همین کار را میکنیم. قصد میکنیم فلان کار انجام بشه و میشه. اما با مقدار متنابهی نیروی کار
برخلاف پروردگار
با این حساب این شد که شما اراده کردی و به تصمیمت به طرح کاملت به هوش برتری که ما اصلا ازش سردر نمیآریم گفتی باش.
من این ماجرا رو کاملا باور دارم. زیرا جایی هست که اکثر ما در آن سرک میکشیم و وقایعی را در رویا میبینیم که هنوز به وقت زمینی نشده. ولی در زمان میشه. « آینده بینی » این آینده دو حالت داره
یا ما همیشه در حال تکرار یک نمایش ابدی هستیم؟
یا ما یکبار از جنس ارادهی خالق شدیم که بهش گفته باش و ما شدیم
برگردم به الست
فکر میکردم شما بعد از ماجرای خلقت آدم و قبل از اخراجش از بهشت این الست بازار را اراده کردی و در نتیجه همهاش به این فکر میکردم که ، بعدش چه به سرمون آوردی؟ تا تولد کجا بودیم؟
امشب دریافتم که
ذهنم اشتباه فهمیده. خب چه کنه بد بخت؟ روحمان الهیست نه این ذهن در پیت که هر چی بلده از طریق چشم و گوش خودم بوده. الست در همان هنگام کن فیکون بوده. ولی اونوقت باز شما را گم میکنم
یعنی نشستی زل زدی به پروسهی آفرینشت از ازل تا ابد و ما هم دیدیمت و بهت ایمان آوردیم؟ کجای قصه؟
وقتی به روزهای تلخ پشت سر میاندیشم، معنای عبور از آتش ایمان را به خوبی فهم میکنم
در تلخترین لحظات کل زندگیم، تنها بودم ولی پشتم و دلم به تو محکم بود که نمی ذاری اونی که ازش بیم داشتم در مسیرم تجربه بشه. تند تند واحدهای ایمانی رو خودم پاس کردم که گره در گره نشه. هر چه که میشد کردم و مطمئن بودم جواب می ده و داد.
از ته چاه جهنم به بهشت آسایش اکنون رسیدم و تنها قوت قلب « چنگ زدن به ریسمانهای باور شما بود
ورای باور و تعقل، بی شکل و ساختار
لامکان
ذهنم به بیشتر از انگیزش هستی راه نمی ده
این همه را باور دارم چون بارها و بارها به قدر دفاتر بسیار گرد آمده در خواب آیندهای را دیدم که هنوز نشده
از تو خبر ندارم
خودم فهمیدم چی شد
الستی جداگانه موجود نیست و ما در حین عبور از همان الستیم که تمام نشده است
چه دیدم که نمی دونم! ولی از بچگی فکرت تنگاتنگ همراهم بوده و به حال خودم رهایم نمیکنه
و از آن آتش ایمان به شما گذر کردم
و شما را از درون همان آتش دیدم
اوناییم که عبور نکردن نمیکنند و به ظاهر همه کلی هم حرص می خوریم که
فلانی را دیدی؟ کاری نمونده به سر خلق نیاورده باشه و راست راست هم راه میره
ولی حالا قراره تفاوتش برای که گذشتیم تا اونا چی باشهاش هم بهمن مربوط نیست
خیلی زرنگم سر از تکلیف خودم در بیارم
ولی حالا ذهنم از امشب درگیر این میشه که اگر با دیدن و بیدیدن شما عاقبت همهمون یکیه؟
پس، چه بود این الست بازار؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر