ماجراهای زندگی برای من هیچ چیزی نیست الا نبرد برای انرژی
از لاولاو تا تاچماچ.
حتا عشق مادری، پدری، تسلط بر دیگری تا حضور شخص شخیص شانتال
همه و همه در ذهن من به منابع انرژی تعریف میشه
اینکه ما دوست داریم هی به یکی بچسبیم
عاشق بشیم، متنفر باشیم و یا هر حرکت انسانی وابستهی نظم و نیاز انرژیتیکیست
وقتی در عشق به یک نقطه میرسیم که سرشار از انرژی همیم
وقتی در قهر به حال تهوع میکشیم هم برای، نبود همان انرژیست
اعتیاد به انرژی یکی دیگه غیر از خودت که مدام بهش فکر میکنی و درگیرشی
حتا این میس شانتال
فکر کن که باور کنم واقعا احساساتش قلمبه میشه و همهجا رو ول میکنه تا در نزدیکترین نقطهی به من بشینه
ساعتی یکبار هم روی دوپا میایسته، دستاش رو روی زانوم می ذاره و ناز میخواد
یعنی آدم دو پا محبت نمیفهمه ولی سگ خونه اهل مهر و صفا میشه؟
نه گمانم
وقت دعوا و بیمهری هم انرژیهامون تلخ میشه و ناخودآگاه از هم فرار میکنیم
شانتال هم این مواقع دم پرم نمیآد
با تمام این تفاسیر، حتا از کیلومترها فاصله از موج منفی دوری میکنم
ولی یه وقتایی اطرافیان بهخاطر وابستگی و ارتباط تو رو با موج خودشون میبرن
و این تقصیر کسی نیست جز وابستگی من به اونها که به ضعف بدل میشه
وقتی میخوام ترمیمش کنم
اسمم مادر یا اولاد یا خواهر بد میشه
خلاصه که حکایت ملا و خرشه
هرطور سوارش میشدن ، درست نبود و یکی تیکهای میپروند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر