وقتی اینطوری دونههای بارون خودش رو محکم و گاه آرام به سقف خونه میریزه
همیشه یک چیز کم دارم
بخاری نفتی کنار اتاق و سوت کتری که همهجا سرک میکشه و یواش یواش خوابت میکنه
اگر راه بده، برق هم نمیخوام، ما را یک چراغ لامپا بس
دیگه صدای بیرون و ماشینها هم اضافه است
آواز کتری و ترانهی باران
در لیوان چای بریزم
کسی بخواند و
پشت آتیش به آتیش سیگار، بنویسم
گاه نگاه خیرهی هزارهها به جانب انتظار نشستهام را
به دود سیگار سپارم و سری به تائید بجمبانم که:....اوووووم
اگر فکر کنی حتا یکبار در عمرم چنین تجربهای داشتم، سخت در اشتباهی
خودمم مدتهای دور چنین میپنداشتم که حتما یه روزی یه جایی شاید حتا در ایام جنگ و موشک باران و یا ...... چنین تصویری را زیستهام که یادش چنین با من است؟
مثل ترس ژنی از تاریکی که هزارههاست در ما نهادینه شده
این خاطره نه در زندگی پیشین که در خاطرات ژنی من موجود و بیشک متعلق به یکی از پیشینیان منه و لابد حسابی حالش هم برده بوده که اینطور به ما رسیده یا نه؟
دیدی؟ دو تا جمله مثل آدم حسابی نمیتونم بنویسم، تهش باید سر از لاله زار در بیارم
بیچاره نسل بعدی که بناست ژن این شیت بازیهای من بهش ارث برسه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر