قصهها را دوست دارم
بهخصوص قصههای مقدس
همونها که در کتابهاییست که با احترام از روی رف بلند و کوتاه اما هرگز خوانده نمیشوند
یکی از اونها ، گوسالهی سامری
یه نخود که به عقب برگردیم در میهمانی آفرینش ابلیس که یه جاش که کمه همهجاش در حال سوختن بود ؛ خط نشونش رو کشید و گفت:
کاری میکنم اعمال زشتش به چشمش پسندیده بیاد و از دستهی گمراهان باشه
مام اونجاها که مضطر میشیم، دنیا برامون خاکستری میشه به هر چیزی چنگ می اندازیم
به جز خودش
به جز خودت
یعنی حتما باید بریم به یهچی دخیل ببندیم که بلکه چیزی غیر از اونی که از اول فهمیدیم هر لحظهمون بنا بر مدیریت و ارادهی او در حال تجربه است بیاد و نجاتمون بده
نه خدایی که قابل دیدن نیست
یه چیزی که به حساب خودمون بیاد و لمس بشه
ها چی فکر کردی؟
نه که میگی، قوم بنیاسرائیل هم گوساله سامری رو ساختن و مثل فیلمهای هالیوودی جلوش از شادی رقصیدن؟
خیر، یارو رفته بود که بیاد چهل روز شده و نیومده؛
سوالها شروع شده بود
اووووووووووم....................... یعنی نتونسته حتا از خودش محافظت کنه؟
یعنی خداش هم کشک و دوغ بوده؟
نکنه خودشم دروغ بود؟
نه که حالا به بلایای خدایان قبلی گرفتار بشیم؟
به قید دو فوریت گوساله رو یارو کردن و به دست و پاش افتاده بودن که آقا موسی برگشت با دو بغل فرمان خداوندگاری
تو بگو اون تاجرو مولتی میلونرشون ذوق میکرد که خدا پرستی ور بیفته و بت پرستی کنه
نه اون برده بدبختی که حداقل وقت خواب نیاز داره خداوندی نادیده ازش محافظت کنه
خلاصه که این ملت هی دست خدا رو خط میزنن و
دخیل میبندن
چیزی که اسلام برای برداشتنش آمد
برون ریختن بتها از کعبه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر