اونوقتا که با صدای بانو دلکش بیدار میشدیم
همراه نغمهی بانو ما هم نرمک نرمک از رختخواب بیرون میآمدیم
اونموقع به لطف حق، این مهپارههای 24 ساعته نبود که خانم والده تا چشم باز میکنه، صداش در خونه جریان داره
ما بودیم و یک رادیو و دو تا کانال تیوی
در نتیجه صبح جمعه هم با ترنمی دلنشین آغاز و تا ظهر به عطر قورمهسبزی و رویت سبدهای چوبی حاوی سبزی خوردن تازه و میوهی شسته ، که لب حوض صف میکشیدن ادامه مییافت
سروصدای نوهها که حیاط را روی سرگذاشته بودیم و عصر
هندوانه یا باقلا پخته، بسته به فصلش بود
بیبی اسفند دود میکرد خانوادهاش چشم نخورند و ما غافل از چشم
کسی معنی تلخی غروب جمعه را نمیشناخت
به خودمون میاومدیم شب شده و وقت خداحافظی بود
زندگی با همین مدیریتها به خوبی میگذشت
نفهمیدیم چهجوری بزرگ شدیم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر