۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه

صبحت بخیر، عشق من


یکی از نکات عمده‌ای که به‌طور معمول پیش می‌آد و همه بی‌تفاوت از کنارش می‌گذریم
تاثیرات احوال دیگران برماست در شروع صبح یا حتا درمیانة روز یا شب
بذار اول بگم
صبحت بخیر عشق من
این یه جمله از وقتی بیدار شدم تا برسم این‌جا همین‌طوری مونده بود توک زبونم و نه بیرون می‌جست و نه برمی‌گشت به ذهنم
خب همین‌طوری که الکی آدم به کسی نمی‌گه، عشق من
ولی تو وقتی صبح چشم باز می‌کنی و یک خروار حرف عاشقانه و نگفته در دهان تجمع بی‌مجوز و غیر قانونی کردن
چه می‌تونی بکنی جز سرکوب، اعمال خشونت خود برخود، خفقان و در نهایت
شکنجه و .............. اوه حتا فکرش را هم نمی‌تونم بکنم
بهتره در همین حیطه‌های زمینی مثال بزنیم
حرمت ایران که بازی و مزاح نیست و سرکوب شده‌ها قهرمان ملی، ربطی به من زپرتی ندارن
خلاصه که برای کنترل این جملة نجیب و عاشقونه مجبوری خودت رو ریز ریز کنی و ممکنه کار به جاهای خیلی بالایی بکشه
حالا باید دید که کی و چرا شب گذشته به من در نهان عشق ورزیده؟
باور کن همین جوری‌هاست.
وقتی زیادی و بیخودی ذهنت درگیر یکی می‌شه، مال اینه که خط رو خط افتاده و اون در حال پخش همان جنس عواطف و احساساتی‌ست که صبح وقت بیداری تو از خواب با خودت برگردوندی
حالا گو این‌که یه عالمه راه و دلیل دیگه هم هست که دیگه زیادی می‌ره تو مایه ساحری و دون خوان بازی که جای اونا این‌جاها نیست
کاش می‌شد بری خفت یارو رو بگیری و ادعانامه بدی به آقا منو بی‌وقته زابرا کردی
داشتم نون و ماست خودم رو می‌خوردم. تو اومدی و با فکر به من منو از جای خودم بلند کردی و در نقطه عشق نشاندی
حالا چشمت دراد بیا و باقیش را تمام کن
البته از اونجایی که معلوم هم نیست او آدم مال و به درد بخوری برای عاشقیت باشه، زیاد روش معتبری به حساب نمی‌آد
پس بهتره فقط به این بسنده کنم که عقده ها را فرافکنی و از خود خارج کنم
آی زندگی سلام
سلام عشق من صبح بخیر
چه‌قدر خوبه که تو بتونی در اولین جملة آغازین روز از واژگان مهر استفاده کنی و روزت را با زیبایی و عشق بپیوندی
سلام به اونی که نمی دونم کیست و انرژی خوش‌رنگ عشقش منو امروز قشنگ کرده
سلام به عشق که اسباب همة زیبایی هاست
عشق من سلام

یاس جانماز مادر


حمد به خدای خالقین که هنوز یه امیدایی هست، انگار
هنوز یه نقشه وو نشونه‌های معطری هست، انگار؟
می‌شه آدرس یه چیزای خوبی داد
گوش کن ببین جناب افتخاری چه قشنگ
خروارها قشنگ از قشنگ می‌گه. از یک بغل امن و فراخ به نام جانماز مادر
دو تا گلدون، یه گلاب‌پاش یه کتاب رو رحل چوبی
مشت یاسی که می‌ریزی
روی جانماز مادر
گل مریمی که روزی روی سنگی می‌شه پر پر
توی آینه نگاه کن می‌گه:
فرصتی نمونده
می‌گه : خوش‌بحال اون‌که آیه های عشق رو خونده
وای الانه است که نفسم حبس بشه و از یاد عشق
از یاد زیبایی و سادگی بالا نیاد
چطور می‌شه این همه قشنگ را تجسم کرد و آروم گرفت؟
خوب من
چشمات رو وا کن
روبروت آبیه دریاست
روبروت غرق ستاره است
شهر خورشیدی فرداست
چی می‌مونه توی دنیا
غیر یه بدی یه خوبی؟
می‌بینی ما همه می‌دونیم چمونه و چی کم داریم و چی می‌خوایم
اما چه دردمونه که نمی‌تونیم بخوایم؟
خوب نمی‌تونیم دیگه، این‌ها همه آرزو خاطره‌هایی در دور دست بود
زمانی که چادر نماز مادر حرمت بهشت را داشت
ما بلدیم و کم داریم و مثل مشهدی‌ها
مودونوم و نموگوم

محبوب شب بی‌عاشقان




حالا من، نه.
اصلا ، من هیچی
شما به‌جای من.
هر شب در فراق عشق بسوز و در این بی‌علتی عطر محبوب شب
چنان خونه‌ات را پر کنه که دلت می‌خواد از حرص این‌که چرا یکی دیگه جز تو این‌جا نیست
که تو تنهایی لذتش رو نبری.
یکی دیگه که با تو شریک بشه درک این که، محبوب شب بوی عشق می‌ده
یکی که وقتی نگاهش کردی زودی بفهمه داری از عمق شب، اوج مهر درباره محبوب شب
چه قشنگ و چه زیبا
حرف می‌زنی

من نمی‌فهمم شما چطور می‌تونی بی وجود ماها کنارت در بهشت، حالش‌رو ببری؟
نکنه موضوع کمبود جا و ایناست
بالاخره ما کمی جمع تر هم جا می‌شیم.
ولی منه مخلوق تو نمی‌تونم به تنهایی قشنگ را نگاه کنم و افسوس نخورم از این‌که
به تنهایی شاهد این همه قشنگ ولی بی‌خاصیت زندگی‌ام؟
مثل اوقاتی که دلم نمی‌آد تنهایی به یک موزیک خوب و تازه گوش بدم و از لج این‌که چرا یکی دیگه نیست، شاید بهش بگم: ببین چه می‌کنه
این تیکه‌ رو .....وای
و او هم مثل من از شنیدنش لذت ببره. در نتیجه بعضی وقتا از گوش دادنش پشیمون هم شدم
ولی اسم شما خداست
مدلت که باید خیلی بالاتر ازما بنده‌هات باشه یا نه
مهم نیست خیلی و شاید شما هم همچنان در حال رشد و آموزشی؟

تک درختی اون وسطا


اگر بر حول محور هستی بخوای بچرخیم و به دنیا نگاه کنیم، همچین هم بنا نیست هر چی می‌خواهیم همون بشه و همه چیز سفید و شفاف باشه
نگاه من و سهم من از این تصویر همان‌قدر به سفیدی‌ش احتیاج داره که
نگاه یکی دیگه به اون رنگی محتاج که تو بهش رنگ سیاه، رنگ نفرت می گی
شری که در نقطة ایکس معنی شر می ده
در ایگرگ معناش عوض و خیر می‌شه
مثل بارون.
وقتی نباره خشکسالی و زیادی بباره سیل می‌شه
شب نباشه زمین نابود ، می‌سوزه و خشک می‌شه و روز هم نباشه باز همین حکم را داره این چرخة تعادله
ولی یه مرز وسطی هم هر چیزی داره که چون نه یک است و نه دو
نمی‌شه گفت اصلا نیست
مثل هیچ یا نیستی، این‌ها هم نبود یک خبر را اعلام می‌کنه
غایب.
یکی بود یکی نبود
اون‌جا که وسط این دو جاست و من ایستادم
منگی و خنثی‌ست.
همیشه که نمی‌شه یا خوشم باشه یا ناخوشم
یه روزایی هم فیوزاتم ضرتش قمصور می‌شه و به کل خواجه از آب در می‌آم
خواجه نسبت به همه چیز.
بی‌تفاوتی محض.
البته این خیلی بهتر از حرص و جوش زیاده است
اما باز انتهای بی‌عشقی و حزن بی‌هم‌کلامی‌ست
نگاه کن درخت بر بلندای سهم‌گین صخره
چطور ایستاده و قد کشیده است؟
بلکه هم کلامی ببیند

۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

می‌شه برگردی؟

خب دروغ چرا؟
لحظات از پی هم می‌گذره و عمر ما پیدا نیست چقدرش باقی مونده
دو روزه فکر می‌کنم با این حساب من بازم ناکام از این دنیا خواهم رفت
بی درک عشق
بی لمس حقیقی و در معنای فراخ و عمیقش
هی فکر می‌کنم که در گذشته ها کی آنی داشته؟ البته خیلی‌ها داشتن
اما آنی که برای من خاطراه‌اش همیشگی شده باشه
لابد مریض می‌خوام؟ می‌خوام بدونم کجا باید غرور نمی داشتم و به خرج دادم؟
امیدوارم فکر نکنی چنین قصدی دارم غرورم رو به زیر پا بذارم و برم دنبال یکی از اون با ارزش‌ترین‌هاش که خودم
هول هولی بهش گفتم: من می‌رم
نه از باب بیچارگی و تنهایی
فقط از این رو که می خوام با هرچه شده ته مونده غرورم را بریزم دور یا به عبارت خودی تر بشکنم
اما به جرات قسم می‌خورم ته هیچ تصویری با تمام آن و اینی که داشتن ظرفیت این رو ندیدم که برم و باقی عمرم را زهر مار کنم
باز شاید غرور لحظه مرگ احساس سربلندی بهم بده؟
شایدم احساس شکست
نمی‌دونم هر چه که هست دچار غرور مزمن شدم. انقدر که حتا نمی‌تونم دنبال پریا برم
یا نازش رو بکشم
شایدم اسمش غرور نیست و خستگی باشه
خستگی از تکرار مکررات و خستگی از تنهایی و قدم‌های یک سویه‌ای که همیشه به طرف دخترا برداشتم
اما باور کن دارم از تنهایی و بی‌عشقی از صفحه روزگار محو می‌شم
خدایا یه آنی برسون که مایة دلخوشیم باشه
چند روزه دوباره کارم نمیاد و ارتباطات بالا و پایینی دوباره قطع شد و جبرئیل اصلا گوشی برنمی داره
چه برسه به زمین بذاره و تقلب برسونه
به خاطر این آرام بخش‌های احمقانه‌ای‌ست که می خورم
خدایا ببین با این نبود امکانات عاطفی تو داری به ادبیات کشور هم لطمه می‌زنی. کسی چمی‌دونه شاید اگر عشق داشتم
جلد دوم شاهنامه
جلد دوم نهج البلاغه
و از همه مهمتر مجلد بعدی شب‌های دوهزار و دو شب
جلد دوم جنگ و صلح را تا حالا نوشته و یه سی‌چهل تایی هم نوبل ادبی گرفته بودم
حالا خود دانی
اگر معتاد شدم
گردن شما و شمایی‌ست که بدتر از من مغروری یا نمی‌دونم یا تقصیر اونی که
منو از خاطر برده

خاطرة‌، دلتنگی



شده؟
انقدر دلت برای یکی تنگ بشه که ندونی چه خاکی به سر کنی؟
پریشان احوال و بی‌تاب و بی‌قراری. و تا پس افتادن از فرط دلتنگی راهی نداری
تو گویی که همین حالا جان به جان آفرین تقدیمکنی
امانه جانی از بدن می‌رود و نه تو هنوز فهمیدی که ، برای کی این همه دلتنگی؟
ها والله
دلتنگی بی‌دلیل دیدی؟
چنی دلتنگ که الانه که بغضت بجه و قلبت وایسته
ضربان قلبم تند و محکم می‌شه، تاپ‌تاپ می‌زنه و پر از هیجانی است که
نمی‌دونم چیه؟
شاید تصویری این وسط پنهان و نمی‌بینم؟
یکی که از یه وقتی قرار بوده که باشه و به وقتش هم بوده
و تو با این همه او را به‌یاد نمی‌آری
تصویر در پشت همه تصاویر" هید " شده و تو به تمام از یادش بردی
وای فکر کن چه فاجعه‌ای می‌شه.
حتا تاب تصورش را ندارم. فکر این‌که یکی یه‌جا
همین نزدیکا باشه
منم یه وقتی این‌طور شیفته و واله‌اش شده بودم و حالا در فراموشی، گمش کردم
وای
نفسم تنگ شد
بیش از این تاب از تو گفتنم نیست
آهسته نیا، نرم بیا

سفره ایرانی




از هرچی فرار کنی، دنبالت می‌آد
منم از بچگی از تنهایی می‌ترسیدم و فرار می‌کردم. حتا اگه شده با مورچه‌ها حیاط هم ارتباط برقرار می‌کردم
یا نه با گنجشک‌های ساکن، بین درختا
خلاصه که همیشه با یه چیزی در ارتباط بودم که تنها نمونم
می‌بینی که این سال‌ها هم با پشت سر در ارتباط موندم و از خورجین بی‌بی‌جهان و گذشته هم در نمی‌آم
یاحتا هی و هی و هی نوشتن بهابل.
بهابل در هفده سالگی من و تفرش
خلاصه که وقتی به عقب برمی‌گردم، هنوز یه کسایی را دارم و اون‌جا تنها نمی‌مونم
سال به سال دریغ از پارسال و پیرارسال و پس پیرارسال
خدایا می‌شه بگی منو برای چی نگه داشتی، وقتی هیچ کس قرار نیست
از بودنم بهره‌ای ببره یا به جایی از کائنات متصل باشم؟
خودم هم که از دم گشت از زندگی و بساطش شاکی، این چه اصراری که داری؟
دو روزها دلم قورمه سبزی می‌خواد.
ولی قورمه‌ سفرة بی‌بی‌جهان
از این سر تا اون سر اتاق
دلم خوش بود با ازدواج کس و کار دار می‌شیم که اونم بدتر از کس و کار خودم از آب دراومد
یعنی تا کی و چه وقت قراره من همین‌طور زیر آوار بمونم؟
عزرائیل............. خسته شدم. بیا منو ببر
شاید اون‌دنیا عشق هنوز وجود داشته باشه و همه کس و کار هم باشن
و یا اصلا لازم‌ نداشته باشن؟
بیا.......... منو ببر، جان مادرت

۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

بلایای بی‌ربط و مود بد



با این‌که دیروز عصر یک دوش مشتی گرفتم و انرژی‌های منفی روی هاله ام رو شستم
باز
مودم منفی شده بود و درست شدنی نبود
نتیجه اخلاقی
بعد از افطار ان‌قدر حالم بد بود و گر گرفته و محزون بودم که زدم بیرون
مسیر همیشگی اتوبان به اتوبان
حوصله کسی را هم نداشتم. گرنه برای این مواقع دوستان به قدر یک فنجان قهوه را دارم
اما ترجیح می‌دم کسی مودهای کج و کوله‌ام را نبینه
یه نموره هم گریه کرده بودم. خسته‌ام
خستگی مفرط. دل و جونم خسته‌است
از تنهایی از بازی‌های زندگی و آدم‌هاش از همه چی فله‌ای روی هم خسته‌ام
دارم یه کارایی می‌کنم که اگر همین‌طور خوب تا آخر بره، می‌شه بعدش زد به سفر نمی دونم از کجا شروع کنم
فقط می‌دونم تحمل تنفس در تهران را ندارم
دلم کوهستان می‌خواد با یک کلبة چوبی. حتا اگر برقم نداشت، نداشت؟ نه چرا پس تکلیف سیستم میستم چی می‌شه؟
از بی‌عشقی که داریم می‌میریم، بذار در سکوت مجنون نشیم
خلاصه که آخر شب دیشب یه اجل معلق اومد و از پشت بهم زد و اومد پیچید جلوم ایستاد
که اه
چرا زدی؟
کپ کرده بودم! این کیه دیگه؟ چرا بدهکارش شدم؟ اون زد که.
خلاصه که آخرش هم افتاد گردنم و از صبح کله سحر بیمه و اینا بودم
نه مال من چیزی شده بود
نه مال اون شد
اما یه تصادف کهنه داشت می‌خواست بندازه گردن من
تو بیمه هم کارشناس بهش گفت ولی از اون‌جایی که حتا گواهی‌نامه نداشت و گفتن: بله، آقای صابری. حتما
یعنی سفارشات لازمه به ایشون شده بود
اینم یه جور دیگه‌اش
خسته‌ام با این همه دل‌خوشی نمی‌دونم کجا برم؟

۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

وکیل الرعایا



نگفتم؟
شروع شد. از فردا باید با این قلب زپرتی راه بیفتم دادسرا، ثبت، شهرداری و جنگ و دعوا
خب من که مال این چیزا نیستم و همیشه یکی دیگه جای من این کارها رو کرده
اما حالا به دلیل حجم بالای پرونده‌ها نه گمانم کل میراث من از پس هزینه وکیلش بر بیاد
آخی ، یادش بخیر. اون ده پونزده سال پیشا یه خواستگار وکیل داشتم.
ترسیدم نکنه خودش سریع‌تر از قبلی هر چی مونده رو زیر آبی بزنه و در بره الان خوب بود.
یعنی اصولا که خوب می‌شد و دیگه الان کسی جرات نداشت را به راه بکشتم به دادسرا
البته اگه خودش نمی‌کشید
ای خدا این چه زندگی مزخرفیه آویزون گردنم کردی؟
سه روزه دارو تعطیل.
یه جورای می‌فهمم تنفسم مشکل شده و همچی پاری وقتا قفصه سینه‌ام گر می‌گیره و می‌سوزه
بعد نیشم باز می‌شه و زیر لب می‌گم: تا سپیده راهی نمونده
این موقع دیگه می‌گم: گور بابای درک.
من که آماده برای مرگم. چیزی برای از دست دادن ندارم
پس همه کارایی که پیش می‌آرن را باید برم
تا جایی که ببرم
خدایا چندتا بنده‌ات مثل من این‌طور به دل‌خوشی مرگ زنده‌اند؟

جمعه بی‌ربط



روزها اسامی خودشون را دارند، ولی احکام برنمی‌دارند، چون تابع ابروباد و مه و خورشید و فلک در همه
اما چه‌جوری دیدن، چه‌طور با اون‌ها مواجه شدن و تعبیر کردن
فضیلت خودش را داره
مثل اچار فرانسه، بالاخره یه چیزی رو می‌چرخونه و کانون ادراکت یه نموره از حال بد دور می‌شه
که جای بسیار امیدواری‌ست
بعضی با مصائب همراهی می‌کنند و دل به دریا دنبالش می‌رن
این نه تنها فضیلتی نداره بلکه چنان کانون عادت‌ها رو یه سفت می‌کنه که تو ناخودآگاه همون‌جا برای همیشه می‌مونی
این می‌شه، اول پیری
اختیار باماست
البته در این لحظه خیلی هم به اختیار باور ندارم
وقتی وسط گیره باشی و هی بپیچونن و سفت ترش کنن، باور خودتت هم از دست می‌دی
خیلی عادت نکنین من همیشه رو هوا باشم و سفت به تاق باورام چسبیده باشم
روزای برزخی، جهنمی، دوزخی، ابلیسی هم دارم
که نمی‌دونم چرا این صبح‌ها اصلا دیگه چشم باز می‌کنم؟
خلاصه که مثلا قرار به
بودن در هرلحظه. اکنون و حالا و در هر لحظه در عرض لحظه، شناور بودن
یا با سرعت با جریان رفتن و در نتیجه سرت بکوبه به هر چی که در مسیر این جریان قرار گرفته
نه که فکر کنی رفتم بالا منبرها
خودم یکی از واجدین شرایط فعلی هستم که دارم حتا با نوشتن و گفتن این‌جا باهاش مبارزه می‌کنم که در جریانش نیفتم
پس با خنده و روی زیاد می‌گم: وای چه صبح دل نشینی! البته دیگه نزدیک به ظهره
اما از هشت صبح با خودم کشتی گرفتم تا راضی شدم به مبارزه برخیزم و اینا رو با صدای بلند و محکم
به خودم بگم
سلام زندگی که خیلی هم مالی نبودی
سلام جمعه که وفادار کودکیم بودی

کی گناه‌کاره؟



اگه یه وقت بفهمم
که تو نبودی
و یا اصلا
نمی‌تونستی باشی
کی رو باید سرزنش کنم
تو
یا خودم؟

۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

من چه سبزم ام......



اصلا یادمون می‌ره چون انرژی نداریم. یادمون می‌ره چون آگاهی از نوع انرژی بالایی‌ست
یادم رفته چون پوستم را کندی. من‌که نفهمیدم باهام چه‌کار داری؟
اما کشیدة خوب و محکمی بود و دستت درد نکنه. نمی‌دونم الان مثل خر تو کیفم
یا یه انرژی محسوس و شیرین و لذت بخشی بهم دادی که از جنس آگاهی بود و به‌یاد آوردم
پشت این همه سیاهی یه سفیدی‌هایی دیدم که کس به خواب ندیده
یادم اومد روزایی که چار چنگولی به تاق چسبیده بودم و جز زخم بستر و سقف بی‌روح سفید هم‌دمی نداشتم
یادم اومد که حتا مدتی امید زنده موندنم نبود
اون وقتی که بیست روز در کما بودم و نود چهاردرصد خونم عفونت بود. حتا چرک مغزم را خشک کرده و کوچیک شده بود
عجب دنده‌ای تختی برای من ابتیاع فرموده بودی
عجب استقامتی که الان فکر می‌کنم، همه‌اش کابوس یک شب بلند و تموم نشدنی به نظر می‌رسه
دخترک در ماه عسل با ریزی جثه‌اش خوابوند تو گوشم. تو گوش منی که چند روزی‌ست مغزش ورم کرده بس‌که در عذابه
آخه نمی‌تونم باور کنم تو این همه بد بشناسی. موضوع این‌جاست. من نمی‌تونم برای کسی، حتا دشمنم بد بخوام
تو چطور می‌تونی این‌طوری دهنم رو صاف کنی و باز در من باشی؟
چطور می‌تونی این همه خودت را به عذاب بندازی، از دست من؟ منه من؟
بعد یهو مثل الان یه حال بی‌ربط می‌دی که تا اور دوز فاصله‌ای نداره.
یهو می‌کوبیم به تاق آسمون، بي‌گاه و ناگاه خودت رو نشون می‌دی
کرشمه می‌ای و دوباره می‌ری

این انرژی زیادی که یهو ریختی و رفتی، کی باید چه‌کارش کنم؟
حتا نشد برم نماز
نشده برم افطار
نمی‌دونم چه‌قدر چند فاز و ..... چه‌کارم کردی؟
اما خب، خوبه که اگه همیشه نیستی، یه وقتایی که می‌آی
چنان می‌آی که هیچ محبوبی ندیده




۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

شهر خالی، از عشق



عشق می‌گن رنگش سرخ
یاقوتم، سرخ
نسل من و پیش از من یاقوت رو می‌شناسن
مصداق کامل ، عشق بود
جنون بود
زنی که سی و چند سال در میدان فردوسی، هم‌چنان سر، قرار بود
زنی که از عشق ناامید نشد چون عاشق بود
فرشته ترانه‌ای به‌نام شهر خالی برای او خوانده و جدیدا بازسازی و هر ازگاهی از مهپاره پخش می‌شه

وقتی از سیاست و حساب و کتاب و بگیر و ببند حرف می‌زنی
وقتی از اکنون بیرونی و در آینده سیر می‌کنی
وقتی به دنبال تا کی و تا چه‌قدر و تا کجا هستی
تا وقتی اهل حساب و کتاب و عمرم تباه شدی
عاشق نیستی
عاشق یعنی یاقوت
بی‌خواست و بی‌نیاز
وابستة عشقش بود.
خب عشق جنونش بود
بچه بودم وقتی از پشت شیشه ماشین در حین عبور او را دیدم که با بساطش کنار میدان نشسته
یکی همون وقت قصه‌اش را گفت. شاید مرد راننده؟
بعد از انقلاب هم باز دیدمش
یه لچک قرمز به لباسش اضافه شده بود که بی‌شک زوری و از امریه‌های کمیته‌ تازه وارد
با همه جنونش بالاخره یه‌جوری حالیش کرده بودن با لچک مجبور پزش رو تغییر بده
خدا را چه دیدی؟
شاید در آخرین لحظات مرگ نفرینش را به سپاه فرستاد که
با قرار دادن یک لچک
مانع از دیدن و شناختنش شدنش باشن
و نه این‌که او نیامد
آمد و لچک نذاشت بشناسش؟
آدم عاشق لحظه‌ای به باور، عشقش خیانت نمی‌کنه
حتما او آمد ولی یاقوت را ندید
خاصیت عشق این است که عیب هنر نماید
و غیبت سادة یک مرد
زنی را به افسانه‌ها پیوند داد
تو که نیستی منو حیرون تو خیابون ببینی

۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

بوی باران




هوا ساکن و آسمان به خوابی نا‌زیبا فرو رفته
نه ستاره‌ای نه ماه می‌بینی
نه رعدی و نه صدایی می‌شنوی
همه‌چیز به‌کباره خاموشی گرفت
زمان ایستاده
مکان همین‌جا
ولی نا‌قشنگ
درونم خالی
برونم تنها
همه چیز در خوابی سکر آور
به تماشای باران رفته
هنوز
بوی امید و باران را دوست دارم
نه بوی باران و کاه‌گل، کودکی
نه بوی بارانی در پسه زندگی
برای اینکم بوی بارانی می‌خواهم
چون
فردا را با امید آغاز خواهم کرد
پس باران خواهد بارید
دلم این‌طوری خوش‌حال تراست
گرنه
صبحی بی‌طعم آغازمی‌شود

باورت دارم



هنوز اتفاقی نیفتاده
هنوز هرم گرما هست و کوچکترین نسیمی وزیدن نداره
چشم می‌بندم
سعی می‌کنم تمام حواسم را فعال کنم
می‌خوام ببینم چه‌قدر از من تابارون راهه؟
بو می‌کشم
نفس عمیق
سعی می‌کنم در جهات مختلف، حسش کنم
به خودم می‌گم: بی‌شک خواهد بارید
کمی صبر کن
بوی بارون تو هواست
صبر کن
فقط اندکی راه است از رعد
تا امید و ایمان

من شبم، اما خنک



از باد زنگ شروع می‌شه
.
.
تا از پنجره عبور می‌کنه و
.
.
.
از من می‌گذره
یه‌کمی هُرم گرما داره
تاب می‌آرم. می‌دونم رعدها می‌گه
بزودی
بارون می‌زنه و خنک می‌شه
آخ اگه بارون بزنه
خب سر و ته زندگی همین امید و نگاه به کمی اون‌ور تراست
باور، باران، در راه

۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

ماه خدا اینا




اوخ ببخشید: راستی سلام
اون‌وقت هی به آدم میگن : بچه جان نماز بخون . کاران بد نکن خدا بدش می‌آد
از اون‌ورم که ایی آقا روسری می‌گفت: بچه، به تو چه خدا کجاهانی هس یا نیس
بعدم که همه‌اش عزا داری و محرمه Nun Tsk Tsk. یا همه‌اش می‌خوان سر یکی رو ببرن میث اون ابراهیم که می‌خواست سر پسر بیچاره‌ش رو ببره،........ هان
تازشم تا اسم ایی امام ها می‌آد همه اشگ‌شون در می‌آد، همه قصه‌هاشم که آتیش و جهندم داره بعد تازه، ایی کیمیان می‌خواد من بچه مومن باشم.
خب من دلم می خواد الان رو که هستم زندگی کنم.

ولی اون می‌خواد من بد بخت
عقده ای معتاد بشم، دمه ترمینال بشینم و چرت بزنم و جنس بفروشم؟

آره؟
بی‌بی دیشبی می‌گفت ماه رمضون، ماه خداس Lava Lamp یازده ماهش که مال شما نیس، حالا نمی‌شد اینم می‌بخشید و ما رو هی ایی‌طوری بیچاره نمی‌کردی؟
همه‌اش باهاس کاران سخت سخت بکنیم. چیزانی هم که دل‌مون می‌خواد نکنیم.
به‌جاش
هی با مردم دعوا کنیم. عطر نزنیم و همه جاهان بوی بد بیاد
وقتایی که ایی کیمیان روزه می‌گیره، خودم حکومت نظامی می‌کنم و از اتاق در نمی‌آم
تازه بهش می‌گم خدا نخواسته که شما و همه اونای دیگه روزه بگیرید که با همه دعوا کنید خانوم
می‌گه: Bow Down
من که واسته خدا روزه نمی‌گیرم!!
خدا این‌طوری گفته تا ما این طوری رشته‌های اراده‌مون رو که داره می‌میره و تموم می‌شه قوی کنیم.
گلی: خب ایی‌طوری که هی از گشنگی غش می‌کنه آدم.
- ندیدی این‌هایی که در روزه خواب‌شون می‌گیره؟ چون جسم می خوابه تا بدن انرژی
به مرکز انرژی‌های کیهانی بره و از اون‌جا انرژی بگیره. برای همین مردم موقع روزه رویا بین می‌شن و خواب‌هایی می‌بینند که تعبیر داره.
گلی: اه، مث یوفس؟

کلک اینا رو می‌گی که هی بری بخوابی منم فکر کنم رفتی انرژی بگیری؟ هان؟

خب ایی اراده به چه دردی می‌خوره وقتی که تو همه‌اش دعوا می‌کنی؟
تازشم من باهاس یواشکی چیز بخورم که یه وقتی تو دلت نخواد. از غذا هم که خبری نیست، من بیچاره هم چشمم کور باهاس ناهار مرور هفته بخورم. تو روزه‌ای یا من؟
تا وقت افطار که یهو می‌پری تو آشپزخونه وخودت و می‌کشی چون تو گرسنه‌ای !؟
بعد افطارم که دیگه حالش رو نداری خوش اخلاق باشی
تازه می‌شه شب تا تو آدم بشی

اون‌وقت شما کدوم اراده تون رو قوی کردین؟Ice Cream Cone اصلا به چه دردی می خوره این‌ها؟
-ببین بعضی وقت‌ها نمی تونم کاری رو که تصمیم می‌گیرم تا آخر انجام بدم
یا همین سیگار رو نمی تونم نکشم چون، اراده ام ضعیفه
با اراده ضعیف ما نه در زندگی شخصی و نه در اجتماع می‌تونیم موفق باشیم

Light Bulb و خیلی استفاده‌های مهمتر دیگه‌ای داره که تو حالا نمی‌فهمی
باشه برای بعد.
ولی از طریق همین رشته‌هاست که آرزوهای ما برآورده می‌شه. خدا هم با اراده جهان را آفرید
گلی : خب نمی‌شه تونم اراده کنی با کسی دعوا نکنی، چون تو قراره رشته‌هات رو قوی کنی به دیگرون چه ؟
وای، گفتم افطار یاد خوراکی افتادم. فقط عاشق این‌شم. چیه؟
عاشق، عشق که نباشیم.
بذار عاشق شکم‌مونScrapbooking باشیم.
یا نکنه باهاس گشنه از دنیا بریم؟

وای آش رشته با یه عالمه کشک و زعفیرون و نعناء داغ. بعد یه بقشاب زولبیا بامیه
بعد تخم مرغ عسلی و نون پنیر گردو خرما هم هست
وای خدا قربون
ایی ماه رمضونت برم با افطاراش و اراده‌اش
دو تا نون خامه ای گنده با یه لیوان چاییBBQ
وای اگه شله زردم باشه که دیگه چی می‌شه. اوه........ حلوا یادم رفت
.
.
.
وای، یه چی یادم افتاد. برگشتم که اونم بگم :
حلیم


ماه، منو خدا



وقتی به رمضان نزدیک می‌شیم. وقتی بهش می‌رسم. انگار سوئیچم زده می‌شه و می‌رم کانال دو
و عاشق این حالم
یکی از رمضان‌هایی که برای همیشه به یاد خواهم داشت، رمضانی بود که چیلک بودم. تنها. یک‌ماهی از آمدنم گذشته بود
خشم‌ها، یاس‌ها و همه آن‌چه که ازش به جنگل پناه برده بودم، بین باغبونی سخت در باغ که بعضی از شما به‌یاد دارید، بین خاک جنگل ریخته بود و
به خودم رسیده بودم. دیگه چیزی برای بلغور کردن ذهنم نبود. یک‌ماه برای خودم دل‌سوزونده و یک‌ماه زار زده بودم. مثل مراقبه‌است اون‌جا که به صفر می‌رسی و گفتگوی درونی یهو قطع می‌شه
ترجیح می‌دادم به‌جای گیر دادن به خودم، رهاش کنم و از سر راه خودم برم کنار
منم رفتم. من مونده بودم و خدا و اهل بیت، دیو سفید اینا
گو این‌که روزهای آخر کار داشت به‌جاهای باریک می‌کشید و ژانر فیلم از عرفانی به وحشت نزدیک می‌شد
تمام اتفاقات شبانه، صداهایی که می‌اومد، همه به‌نوعی باعث فرارم به تهران شد
اما حالم بینش چه‌قدر خوب بود. نماز برای باران
بارش باران و رقص من زیر باران
منی نبود که از چیزی ابا داشته یا خجالت بکشم
رشته‌های انرژی با روزه چنان مستحکم شده بود که توپ داغونم نمی‌کرد و هر لحظه نزدیک خدا بودم
خدایا رمضانی دیگه رسید، از حضورت، منو خالی نذار
سفره‌های مهر را خالی نذار
دل‌های مشتاق را بی‌تاب نکن
ای خدا خود را زما پنهان نکن
ای خدا بیمار را تنها نذار
ای خدا در بندر را از یاد مبر
فرزندان ایران در اسارت، به حقارت نشسته اند
پروردگارا فرزندان ایران را رهایی بخش
خدایا خودخواهی، قضاوت، متی‌ت، پستی، دروغ، لقمة حرام
چشم به انتظار بر در نذار
خداوند این رمضان را معراج‌مان کن
سفره‌ام خالی و خودم تنهام. خدایا هیچ کس را این‌چنین تنها نذار

۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

غم مخور


بعضی چیزها مثل شراب به زمان احتیاج داره. یا مثل مسافر که به طی مسیر
حتا بعضی رفته‌ها که مجبور به بازگشتند
بعضی نیامده‌ها، که محکوم به آمدن. اسمش نمی‌دونم چیه. سختش نکن که بشه سرنوشت
چون این حتا شامل حال ترشی لیته هم می‌شه که باید بمونه تا جا بیفته
صبح کتاب حافظ را خیلی اتفاقی و بعد از چندین ده‌هزار سال باز کردم گفت:
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
خوشم اومد دلم خواست مثل بچة آدم و قشنگ بخونمش
خواندم. با همه حضور و توجه هم خواندم. تا امروز که از عمرم گذشته این دومین باری است که دیوان خواجه گشوده شده و این ابیات خود را نمایان کردن
دفعه قبل سی‌سال پیش بود و حالا بعد از سی سال کی قراره بیاد ؟
صبح اول هفته همگی سراسر نشاط و انگیزة حیات

هان مشو نومید
چون واقف نئی از سر غیب
باشد اندر پرده
بازی‌های پنهان
غم‌مخور
من‌که در اساس عالم به این ابیات اعتقاد
کامل دارم
پس ، غم مخور

سنبله خانم


یه روز از صبح نوبت خودمون می‌شه
ما آدم‌ها عادت داریم که همه رو شناسایی کنیم، تعریف و بعد گوشه‌ای بذاریم مثل برگة سرکلاس گوشة لپ‌مون برای زنگ تفریح
هر کی از راه می‌رسه، می‌خواد بشوره، پاک و منزه تعریفتت کنه و بندازه روی بند
اگر شناختش رو برای خودش نگه می‌داشت باز خوب بود. می‌آد و به زور می‌خواد بهت تلقین کنه، شناخته تو رو این‌جوری
حالا تو برو بالا ، بیا پایین، خودت رو بکوب به دیوار که بابا منو از کدوم پنجره این شکلی دیدی؟
اشکال من اینه که همه چیز رو گردن خودم می‌اندازم و از قول خودم نقل می‌کنم
خب اگر بخوام دائم بگم، فلانی این‌طوری کرد بعدم بذارم تو کاسه‌اش که یک کلمه از حرف‌هایم خونده نمی‌شه
این راز بزرگه
زن‌ها هم معمولا در خانه همین‌طور فرماندهی می‌کنند
یه جوری بهت تلقین می‌کنند که انگار خواست اون‌ها از بدو آفرینش خواست تو بده، فقط یادت رفته بود که دوباره به یاد آوردی
چی می‌شه اگه من بفهمم تو که تازه با چهارتا مطلب به من رسیدی نمی‌تونی منو بشناسی که خیلی منطقی‌ست
ولی ما حتا زیر بار این‌چیزها هم نمی‌خواهیم بریم
نمونه
خانم والده، امروز قدوم مبارکش رو گذاشته این‌جا و برام پماد آورده. با مخ رفتم تو در کابینت. بی‌شعور منه به این گندگی رو با 175 قد ندید، احمق
خلاصه، اومده پیشونی متورم. چشم تار، می‌گه:
می‌دونم چی می‌کشی. عین اون دفعه شدی که من شدم. خوب می‌شی
می‌گم سر من خورده. شما چه‌طور می‌فهمی من چطورمه الان؟ خب اصلا کی بهت گفته بود بیای که الان وارد مرحلة « سمبلی‌زی‌شن » شدی تا بگی هم دردی کامل و رضایت حاصل شد. نشون به اون نشونه که هیچی نیست
اما نوعی با تو رفتار می‌شه که می‌بینی، این‌ها چنان تو رو می‌شناسن که خودت هم به شک می‌افتی
خب چه کاریه
بذاریم هر کسی خودش خودش رو تعریف کنه
فکر کنم این‌طوری بهتر باشه
تا تعریف ناقص و نیم‌بند تو از من یا من از تویی که حتا شاید نه هنوز و نه تا هیچ وقت هم بیرون از این صفحات نبینمت هرگز

اندر، غروبات جمعه



وای چه‌قده ، مثل جناب خر سرکیفم
شاید اگر این عشقولانه‌ها بیرون بریزه
یه غروب این‌طور آتشین نمی‌شه که موسیقی‌ش کیهانی به‌نظر بیاد و احوالش
آسمانی
روی هوا که چه عرض کنم
نه خودمم
نه نیستم
نه می‌دونم درکدوم لایه از زمان مستقر شدم
موزیک انگار از تک تک سلول‌هام عبور می‌کنه و من چسبیده‌ام به تاق، کیف، آسمون
نمی‌دونم با چه چیز دیگری می‌شه به این حس رسید که خود انگیخته‌اش را بلد نیستم و مثل تقلبایی که جبرئیل می‌رسونه، باید یهو سرچشمه‌اش باز بشه
وای اگه بشه و حالیت نشه و اوخ
من‌که خوبم
خدا همه را خوب نگه‌داره. همه خوب هستند چون هستی هول محور خیر در گردشه
و حتما همه خوبن

خدایا بیچاره شدیم
گروهی گویند تو برعرشی
و گروهی بر فرش
کدامین سو به دنبالت بجوریم؟
این حال چقده منو به یاد شما می‌اندازه. شاید یکی از فوق‌العاده ترین تجربیات حضور شما باشه، اما چرا هر روز خدایی نمی‌کنی؟
من‌که انقده زود گول می‌خورم و با دوتا چشمک ستاره از اینو ر تا اون‌ور راه شیری می‌رم
خب بعدش.....................؟

نیازم همه ...؟


دم غروب جمعه‌است.
قلبم یه‌جور فشرده‌گی حس می‌کنه
نه درد
یه دلتنگی. دلتنگی، عاشقونه
از اون احوالی که انگاری تب داری، اما نداری. یا توهم تب داشتن
منم الان دچار همین جنس توهمم و یه‌جاییم داره می‌سوزه که بهتره برم اول قرص‌های قلبم رو بخورم و بعد بیام باقی اینو بنویسم
خب یه لیوان آب خنک خودش به‌تنهایی کلی حال می‌ده
بعضی چیزها رو اگر در بارة یکی از پسران حوا بشماری، آخرش خودت می‌گی: مرتیکه خوش‌گذرون
اما همون کارها رو اگه برای ما بشمارن، آخرش یه اسم بدی می‌شه که بهتره منم نگم
حکایت، اکنون من جرات نمی‌کنم بگم:
از صبح یاد چندتا از این پسران حوا که یه روزی بهشون یه حس عشقولانه داشتم افتادم و به موازات هم دلم در اون لحظه براشون تنگ شده و انقدر بازی کش پیدا کرد که همین دقیقة نود، پیش از غروب در مکاشفه‌ای عجیب فهمیدم
پر از حس، عاشقانه‌ام و قالبی برای ظهور و پردازشش ندارم
از بالا که به همه‌اش فکر می‌کنم، دلم نمی‌خواد به هیچ یک برگردم
اما اون خاطرات هم بخشی از حقیقت من به‌جا مانده در زمان پشت سر و یا در بعدی موازی باشه که الان یکی یکی انرژی می‌گیره و تصویری روشن می‌شه تا من بتونم این همه که درم متورم شده در خاطرات کهنة پشت سر بریزم و به عبارتی پرت، انرژی
و حرومش می‌کنم
وقتی می‌گم باید عاشق بشم، شما هی فکر بد کنید
داستان همین لحظات مراقبه‌ای‌ست که باید خرج اکنونم بشه
نه گذشته‌ای که تغییری درش حاصل نمی‌شه و بلیتی سوخته است

خودکشی


تا حالا به این فکر کردی چی‌می‌شه که یکی حاضر به چنین حماقتی می‌شه؟
در هیچ شکل و نوعش قابل توجیح نیست
خودکشی همه رقم داریم، این از نوع جنون محض و از تلقینات ذهن ابلیس به انسان خداست
همون شرط آغاز خلقت
" تو بذار من تا قیامت بمونم، نشونت می‌دم این اشرف مخلوقات چه موجود زپرتی‌ست "
حالا این‌که چرا کار به شرط و بذار و اینا کشید..........؟ چی بگم؟
اول چرایی عالم خداوند بود که از توسط ابلیس نقد شد، چرا انسان، از خاک را آفریدی؟
حالا این‌که خدا را چرایی را سزاست یا نه رو نمی‌دونم. اما این‌که چرا باید بخواد چیزی را به مخلوقش ابلیس یا حتا فرشتگانش ثابت کنه؟
خب اگه این‌طوره من‌که از ملائک والاترم که لایق سجده اون‌ها بودم یا نه؟
خب پس چرایی‌های من کجا می‌ره؟
مثلا: به آدم علم اکبر می‌ده و از فرشته‌ها می‌خواد امتحانش کنن و ازش اسم اعظم را بپرسند
مگه فرشته هم می‌تونه باز و خواست کنه؟
او که در عرش مقیم و خدمتگذار خداونده
چرا باید بدونن که انسان فقط تباهی و برادر کشی را رواج می‌ده؟
چرا خدا باید خودش را بعد از این همه آفرینش باز به مخلوقات خود اثبات کنه؟
اما چی می‌شه که اشرف مخلوقات به این نقطه می‌رسه؟
نقطه‌ای فاقد، امید، در غیاب کامل روح خدا، اوج خشم که سمبل من است یا اثبات
اثبات چی به کی ؟ حتا در سیاست و اهداف خاص چنین رفتاری خطا و تنها و تنها از محصولات ذهن، انسان است
این دنیا چه ارزشی داری؟
نداره؟ دیروز که خوش بودی به همه چیز می‌ارزید
تو بدبخت‌ترین موجود دنیایی که از در و دیوار بلا به سرت می‌ریزه
چرا تو؟ تو که این همه خوب بودی و نخواستی و نکردی ............ در کل با سرکوب زندگی کردی، چراباید روزگار، شانس، خدا با تو چنین کنه؟
دائم در گوشش می‌گه و می‌گه تا به نقطة زیر صفر انرژی می‌رسه. وقتی تهی از انرژی شدی، قالبی تسلیم، به شیطانی
وقتی به خودکشی فکر می‌کنی به یاد این حرف‌های من بیفت.
به یاد ذهن مکار که داره تو رو به انتهای چاه جهنم می‌کشونه
ما که در بهشت بودیم. چی شد؟
این همه انسان خدایی بود. هی
حواست هست، این همون شرط ابلیس و خداوند است
در بازی‌ش نرو
این تاریک‌ترین لحظة شب است که به سپیده نزدیکه تا شب

۱۳۸۸ مرداد ۲۹, پنجشنبه

نه ایوبم نه ابراهیم







سرکار خانم والده هرموقع می‌خواست برای خدا افه بیاد می‌گفت:خدایا
قسمتم کن به حج بیام، حتا اگر شده یک‌سال در راه باشم
حالا چه لزومی داره در عصر طیاره سرکار خانم والده ما یک‌سال در راه باشه هم خواست او بود
فکر می‌کرد لابد هنوز حج این مدلی پذیرفته می‌شه؟
به هر حال که یک‌سال در راه بود. می‌گم چطور. خانم والده از وقتی اسمش درآمد تا وقتی رفت سه‌بار ساک بست و خداحافظی کرد
شد یک‌سال
وسطش کم آورده بود و خودش را برای خدا لوس می‌کرد و می‌گفت: آه خدا
یعنی انقدر روسیاهم که منو نمی‌پذیری؟
و من باید تکرار می‌کردم. : خیلی بی‌انصافی. خدا به کدوم سازت برقصه؟ عمری نشستی و پاشدی گفتی بیام، حتا اگر یک‌سال در راه باشم
خب اونم همون‌طور تو رومی‌خواد که تو دوست داری. ولی باورش نداری می‌شی ابراهیم
یا ایوب باش یا یه آدم معمولی و پذیرای هرآنچه در مسیر پیش می‌آد
خدا به ابراهیم گفت: بچه دار می‌شی. کپ کرد. پرسید: سن من از نود گذشته و همسرم هم پیر شده
چطور چنین چیزی ممکنه.
خب ممکن بود. خودش با همه پیامبریش انقدر ایمان نداشت. با عیال مربوطه به فکر افتاد چطور حرف خدا زمین نمونه؟
زن دیگه گرفت. در حالی‌که قرار بود همان بانو بچه دار بشه، نه از کنیزش
این یعنی عدم ایمان و .................. نتیجه‌اش هم هنوز جنگ بین اعراب و اسرائیل
ایوب نه
اون باور داشت خدا بنده‌های خاصش رو آزار می‌ده تا امتحان کنه. نشست. خداهم از عذابش نکاست. چون ممکن بود فکر کنه، دوستش نداره
تا وقتی برید و گفت:
آقا بکش از ما بیرون. چه‌کارت کردم؟ پوستم رو کندی
خودش این‌طور دوست داشت. غیر از اینو باور نداشت
خب تقصیر این خدا کجای این ماجراست؟ جز این‌که هر چه را همون‌طور که ما دوست داریم و باور کردیم به ما می‌ده
حکایت خانم والده هم همین بوده
پس یک سال حکایت آرزوی خودش و ناله‌ها راه افتاده بود
خدایا نه ابراهیم و نه ایوبم
باور کردم در منی و پس
جز معجز چیزی نخواهم دید
اما ببخشید یک سوال: من این همه سردی و یاس را دوست داشتم؟ من اولاد، تنهایی بودم؟
من فقط منی ساده و بی‌گناهم که از بچگی مثل تارزان بین شاخه‌های طبیعت قد کشیدم
مرا دریاب

ایوب نیستم، نگاهم کن



خسته‌ام
خیلی
روزهای تلخ از پی هم می‌دوند و تلخی من بیش می‌شه و از خودم دور و دور تر
می‌گه: من به نزدیک‌ترین راه شما را صید می‌کنم. و نزدیک تر از نقاط ضعف ما به ما راهی برای صید ما نیست
اصل شناخت ة پیکانی‌ست که تو را به نامعلومی رهسپار می‌شود که هزاره‌هاست از خاطر بردم
به رویاهای محال و به انسان خدایی که حس می‌کنم ازش فاصله گرفتم
این چند سال اخیر چهارسال دقیق، پریا خیلی ازم انرژی حروم کرد
حروم چون بی‌بازگشت بود. فقط دادم. دادم و رفتم
بی‌تربیت نشو، عشق، مسئولیت و هرآنچه که در این مسیرها لازم بودو بی‌نتیجه دادم و کردم
نتیجه‌اش از یک جهت عالی و از طرفی خسته کننده. برای بیماری بازگشته معجز و برای همان بیمار زیاده خواهی
منم بعد از تجربه مرگ همین‌طور شدم. تورم حاد خودخواهی. اما در همون زخم‌هام به خودم رسیدم
چطور می‌شه یه دختر بیست سه ساله را به مسیر اصلاح و بازبینی خود رسوند؟
همة این‌ها انرژی بسیاری ازم گرفت. گاه حس می‌کنم پیر شدم. پیر، پیر
گاه انگار چهارده ساله هستم
اما از درونم شکسته‌ام. خواست تغییر هست حسش نیست
به‌گمانم تمام انرژی‌های ذخیرة عمری برای این دوره بود؟! خب شکرش باقی‌ست که در این دورة‌عمر این‌همه معجزه دیدم
خدا داغ هیچ اولادی بر دل پدر و مادر ننهد
که ما را همین بس
اما خدایا، نگاهم کن
نه ایوبم و نه خواستار لطف تو در بدخواهی
یعنی دروغ چرا هیچ موقع نخواستم موجود برگزیده یا خواستار لطفی خاص باشم
نخواستم ایوب وار مهرت را در رنج‌هایم ببینم
از ذهن ابلیس رهاییم ده که سخت، پژمرده‌ام


۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

ایزدبانوان، ایرانی


هییییییییییییس
هیچی نگو، پسره، یه چیزی بهت می‌گه
هیس، پسره یهو می‌بینی تو روت وای‌میسته.
خب غرور داره، پسره، تو خانم باش هیچی نگو
خب یکی نبود به این خانم والده‌ها بگه: خب، غلط می‌کنه این زپرتی تو روی من، بزرگترش بایسته
خیلی بی‌جا می‌کنه توی کارهای من دخالت می‌کنه و نظر می‌ده
اصلا کی گفته این شاخ شمشاد دو برابر ارث ببره؟ بیفته گوشة خونة بی‌مصرف و بی‌عار؟
از وقتی قدم رسید به رف، یه چارد دوختن برام که ادای بی‌بی‌جهان را در بیارم
نه‌که دخترش خیلی محجبه و خانوم بود؟ من بودم بودم معطل. به خودمون آمدیم دیدیم یه عروسک بغل گرفتیم و پیشته پیشته می‌کنیم
یه اسباب سماور و دیگ و قابلمه مسی هم بی‌بی از شاه‌عبدالعظیم هم خرید تا مشق حمالی کنم
او که برادر بود و قرار بود همیشه ازش بترسیم که نکنه تو رومون بایسته
باقی هم که موجودات مقدسی که باید نظر لطف‌شون برای کنیزی و تو سری خوری منو بگیره
در شهر هم که موجود پست و حقیری به‌نام زن بودم و ............. الی آخر
ببین بین این‌همه دیکته، یکی بهم نگفت:
عزیزم تو آمدی تا روح خدا را در زمین تجربه کنی
عزیزم خدا می‌خواد در وجود تو عشق را تجربه و درک کنه. آخه مگه می‌شه خدای درون مردها از خدای درون من تفاوت داشته باشه؟
لابد دوز مال اون‌ها بالاتر و مال من پست تر بوده؟
کسی نگفت، تو جهانی یکتا، بی‌نظیر و خارق‌العاده‌ای، نسخه‌ای از عالم اکبر و اصغر
یکی نگفت: تو زن هستی. با قدرت فرازمینی چند برابر مرد
خیلی‌ چیزها نگفتن چون ما را از بچگی برای اسارت و بهره وری مردانه تولید می‌کنند
از قرار که حکایتش اینه
الان هم که هرچی جون می‌کنیم عشق رو تجربه کنیم، با مشتی برده دار مواجه می‌شی که اومدن سروری به تو را تجربه کنند
دختران حوا می‌گن:
مرد را باید زبون گرفت. باید مثل مادر بهش رسیدگی کرد. مردا مثل بچه‌ها می‌مونند ، باید بازیچه‌شون بشی
برای مرد باید در خونه کدبانویی قابل « کنیز زر خرید » در بستر « فاحشه » و ......... خب خیلی غلط کردن
پس ما چی؟ زن چی؟ مظهر عرش و خلقت و خدای‌گونگی چی؟
چرا نگفتن تو ایزد بانویی؟
نگفتن حتا بی‌مرد هم می‌تونی خود انگیخته مثل خیلی‌ها بچه دار بشی
مثل، مریم، مادر زرتشت.... یا زن‌های دیگری که در اسطوره‌های باستانی و ایرانی آمده
خلاصه که معنای زن را پیچوندن و کردن توی قوطی در جهت ارضای مرد

مسافرین قطار سریع‌السیر زندگی



اینم یه مدل دیگة زندگی
نشستیم پشت یک شیشه قطار
قطار در حرکت و ما مسیر در عبور را از همون یه شیشه تعریف می‌کنیم
می‌شه گاهی برخاست و از پنجرة دیگه به دنیا نگاه کرد
حتا کمی جابه‌جایی، کلی منظر دیدت را عوض می‌کنه
اگه قطار بایسته و تو بتونی سر صبر همه تصویر را ببینی، یا بیای و یه گشتی درش بزنی
اون‌وقت می‌شه گفت، در عرض راه می‌ری، در عرض زندگی می‌کنی
می‌شه هم هیچ حرکتی نکرد و همین‌طور میخ تصاویر با مسیر رفت
در حالی که اومده بودیم ما مسیر را بریم. حالا ترن و عوضی سوار شدیم
مسافرت بلد نبودیم؟
زیادی میخ و بی‌عرضه بودیم؟
بالاخره هریک از ما نقشی، صندلی، هوایی از این واگن را به خودمون اختصاص دادیم
بعضی بلند می‌شیم و در راهرو ها قدم می‌زنیم، پنجره‌های دیگری را هم می‌بینیم
در کوپه‌های دیگری هم سرک می‌کشیم و گاهی آشنایی، هم‌زبونی می‌بینیم
گاهی هم صفر می‌ریم و صفر هم برمی‌گردیم
گاهی هم اصلا سوار نمی‌شیم.
همیشه روی نیمکت سالن انتظار نشستیم
کی قطار ما بیاد؟
در نتیجه هیچ‌وقت سوار نمی‌شیم تا قطار آخر بیاد
اینم نوعی زندگی‌ست که برخی بهش سخت اعتیاد دارند
تو چه‌طور در قطار نشستی؟
یا پیاده‌ای؟
یا رسیدی؟

سراب


شنیدی؟
هندیه می‌گه دنیا سراب آهه، خیال آهه؟
یعنی همین
همه دنیایی که ما می‌شناسیم و تعریفش می‌کنیم
چیزی شبیه به این است
سایه‌ای از پشت اطلاعات ما. معمولا ما از خودمون هم شناخت و آگاهی نداریم
چه به دنیا؟
از دور می‌بینی یکی داره می‌آد
فکی می‌کنی، این کسی‌ست که مثل هیچ‌کس نیست
باید صبر کنی تا انقدر به تو نزدیک بشه که بتونی تصویر واضح تری ازش به دست بیاری
اما
ما همین‌طور که از دور می‌بینیم
تعریفش می‌کنیم، قصه می‌سازیم، بهش شخصیت می‌دیم. می‌بریم و تن طرف می‌کنیم
لباسی برازندة قامت ذهن ما. ذهن من. شناخت از من تا من
نه بیشتر، همة موضوع توهمی است ساختة ذهن من که بهم حق می‌ده به‌خاطر باورهای غلط خودم
از دیگری متنفر بشم، دروغ‌گو خطابش کنم. ............ این همة شناخت ما ازدنیایی‌ست که دائم ازش توقع داریم
بهش لعنت و بارها پرستشش می‌کنیم


سپتامبر، شهریور



شنبه رو، ول کن، بچسب به شهریور
که دوباره از راه اومد
نمی‌دونم چیه شهریور ما سپتامبر فرنگیا فرا ورایی‌ست که در همه‌جا سیاه و فرا روانی‌ست
نه این‌طوری فایده نداره، بذار از اولش بگم
بچه که بودیم به سبک روزشمار اسفند که چند روز مانده به عید منم روی تقویم اتاقم از اول شهریور علامت می‌ذاشتم
بیست وسه روز، هفده روز، ده روز............ همین‌طور تا بره به سمت مهر
حالا این‌که اون آخرش از شانس بد من می‌شد، تولدم. بماند، اونم حکایت دیگه‌است
نمی دونستم برای 23 شهریور ذوق کنم؟
یا برای اول مهر عزا بگیرم؟
نظر به این‌که قدرت هر دو برابر بود.
اول جشن رو می‌دیدم،‌دوم به مهر فکر می‌کردم
در نتیجه از بیست سوم به بعد فقط به دفتر کتاب فکر می‌کردم که زهر اول مهر را بگیره
هنوز نمی‌دونم چرا انقدر از مدرسه و چارچوب و بگیر و ببندش بیزار بودم؟ چون هیچی که نبود تبدیل جهنم به بهشت که بود
مدرسه و پسرا و در و دیوار
نه که همه از دم گشت اراذل اوباش بودیم، همیشه سمت و مقامی َگله گردنم بود.
نه من تنها و منو باقی اوباش
البته اون‌موقع به معنای حقیقی و اصیل و ناب اراذل اوباش پی نبرده بودم.

 گرنه قدر این جنبش سیاسی را از بچگی فهمیده بودم
اگه شده ترک تحصیل می‌کردم و از باندم جدا نمی‌شدم بهتر بود. 

اما با تمام اینا، شب اول مهر زیر دوش با صدای بلند زار می‌زدم
باور کن
تا دوم سوم دبیرستان همین‌طور بودم
خاک به سرم از اول خواری طلب بودم. بگو سی چی زار می‌زدی خب بچه؟
خانم والده
فکر کن!!!!!!!!!!!من
جن و بسم الله
خانم والده. ول کنش نبودم
حتا اگر صبح تاشب تو حیاط ول بودم. باز خونه بودم و کنار خانم والده
چنی ماه بودم؟
حرومم کردن. همه وجودم عشق بود، حتا تحمل دوری به قدری دشوار که هم‌چنان بهش چسبیدم
شاید ماه تا ماه نبینمش. اما هزار ساله که کنارمه. با چند طبقه اختلاف. همه می‌گن تو چرا نمی‌ری از این‌جا؟
انگار فحش ناموسی بهم می‌دن. منو ترک خونة پدری؟ ترک سایة مادر؟
ببین چه‌طور گیر افتادم؟
حالا که اول مهر نداریم و نه بچه‌ای که بخوایم راهی مدرسه کنیم و از هفت دولت آزادیم و می‌شه از هر روزش لذت برد
از سه ماه مونده به شهریور، می‌رم تو مود عزا
همینه دیگه، کانتر سنم می‌اندازه. شوخی هم نداره. خودمم فکر می‌کنم، هیچ غلطی نکردم که وقت رفتن از خودم راضی باشم و به‌قولی وقت مرگ زندگی را به خودم بدهکار نشم
کاش می‌شد از همین‌جا عقب عقب رفت. یا
جهشی پرید تهش
این وسط دورة برزخ و من هیچ دوستش ندارن

۱۳۸۸ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

من و بیگ بنگ



در جهانی با وسعت از بیگ‌بنگ تا کنون، نقطه‌ای در گوشه‌ای کوچک و گم به نام زمین وجود داره
نقطه‌ای که در منظومة خودش هم‌تایی نداره

کرة گردی با چهار فصل، سراسر زیبایی، سبز و آبی.

چیزهایی که همه می‌دونیم و درش در پی بُهت و حیرت‌های انسانی می‌گردیم
بین این‌همه خوب، این همه قشنگ، گم شدیم و چیزی جز نکرده‌ها و نداشته‌ها نمی‌اندیشیم
منم روزی در همین نقطه ایستاده بودم
زمین ارث پدری‌ بود پر از، بدهی و طلبکاری، هر موقع نق می‌زدم، یکی از خانم‌بزرگ‌های فامیل می‌گفت:
مادرجون خدا را شکر کن که ........... داری............. نداری.
ومن مثل دیوانه‌ها فریاد می‌کشیدم
این‌ها را همه دارن.
مال من تنها نیست که منتش باشه بامن.
مثلا سلامتی. هنر نیست
همه سلامت هستند. سقف، همه دارند............ الی آخر هر نوع توجیحی که می‌شناسی
تا وقتی
دوسال چارچنگولی چسبیدم به تخت
اون‌جا متوجه شدم، سلامتی را همه ندارند، خیلی چیزهایی داشتم که همه نداشتند.
این‌ها رو روی سقفی دیدم که دوسال تنها منظر دیدم بود
اون بالا همه من دیدم
منی که فریاد می‌کشید.
جنگ می‌کرد، پوست می‌کند، توقع داشت، و همه را زیر دستش متصور شده بود
وقتی برای گذاشتن یک لگن
مجبور شدم به یک پرستار غیر با خواهش و احترام حرف بزنم.
چون کسی برام نمانده بود
فهمیدم به تنهایی هیچی نیستم
مثل خدای، بی بنده
پادشاه بی ملت
اون‌جا بود که به خودم رسیدم.
همه سدها، همه دیوارها، همه دردها را خودم به تنهایی ساخته بودم
دشمنی جز من وجود نداشت.
ذهن ابلیس.
ذهنی که در همة این سال‌ها اسباب تنهایی‌ام شده بود
ذهن اجازه نمی ده کسی جز خودم راببینم. نه که حالا برش داشتم. یا اصلاحش کردم
خودخواهی ذات ذهنه
فقط شناسایی‌ش کردم که چه‌طور وقت و بی‌وقت منو به سمت تنهایی و خودخواهی هول می‌ده؟
چطور دائم فکر می‌کنه همه بسیج شدن تا فقط حال منو بگیرن
این نقطه‌ای بود که در خودم دیدم. با شناخت ذهن. تازه متوجه شدم
چه آدم خوشبختی هستم که افتخار سکونت و تجربة این همه قشنگ
این همه خوب را یک جا دارم و قدرش را نفهمیدم
عاشق گل‌های بالکنی‌ام که می‌گه: تو هستی، چون ما هستیم
پس مفیدی، حتا اگر به قدر ما
به‌قدر عشقی که به انسان داری و بخششی که از پسه این همه من سرکشیده
من هستم، تو هستی، دشمنی هم جز ما نیست. این باور و ذهن من بود که همه تلخ‌ها و سیاهی‌ها را به‌خود می‌کشید. نه دشمنی، خلق
سلام به روزی که زیباترین باشه
به ذهنی که ساکن بهشت باشه نه درد و رنج جهنم


جومونگ در ایران



فکر کن! توی این هیری ویری ملت از ناراحتی دارن بالا می‌آرن. برامون سیرک راه انداختن
یه مثل قدیمی بود، ......... خانم زردک می خواهی؟ حکایت ماست
به یمن انتخاب قاضی‌القضات مهمان خارجی برامون اومده
فکر! کی؟
جومونگ
یا ما خیلی دیگه پرتیم و قراره دو ماه گذشته را بادیدن روی جومونگ از یاد ببریم
یا به ما مربوطی نیست
اگه با تشریفات وارد ایرانش کردن.. درحالی‌که قهرمانان بسکتبال رو از قسمت معمولی وارد فرودگاه می‌کنند
که اصلا خرتون به چنده؟
آقا نشسته تا چمدوناش رفته تو ماشین در سیل مشتاقان و خبرنگاران با دو بنز پلیس اسکورت می‌شه
خب البته در این‌که ایران کشور امن و ...... شکی نیست. همه خارجی‌هام می‌تونن تشریف بیارن
باقی شایعه است. می‌گی نه، جومونگ. شنیدم چه استقبال باشکوهی ازش شده که نصفش از تیم بسکت نشده
خب ما یه قوطی بگیر و بنشون لازم داشتیم که اومد، جومونگ
بسه دیگه
مملکت آباد و امن و امان. می‌گی نه؟
شاهدش جومونگ
فکر کنم اینم از هوس‌های احمقانه مارگیر باشه؟
به نقل از شاهدان عینی، خودش انتظار نداشته این‌طور در ایران طرفدار داشته باشه و کپ کرده بوده. طبق آمار پرطرفدارترین طلبة جومونگ مردم ایران بودند
چون مردمی عاشق افسانه و اسطوره هستن
الله اکبر
شما ها چرا خودتون به‌جای سه پیچ کردن مریم و مسیح و سلیمان در سینمای ایران. یه چندتا از این اسطوره‌های ایرانی نمی‌سازید؟
مثل شاهنامة فردوسی؟
بعضی رفتن بعضی‌جاها دیدن پوتین چه مرد خبر ساز و مورد علاقه و توجه خانم‌های روسیه‌است
گفته مام یه صدایی از خودمون دروکنیم.
نه که ملت خیلی سرکیف و جومونگ قراره براشون ملق بزنه
شاید می‌خواد فیلم بازی کنه؟
به هر حال به‌من چه؟ واقعا که
.
.
بد کردی، شریفی‌نیا

۱۳۸۸ مرداد ۲۶, دوشنبه

عاقبت به خیری



خدایی‌ش چقده این سینما خُب چیزی‌ست.
کاش در زندگی هم مثل سینما هی را به را معجزه می‌شد
از در و دیوار بدشناسی یا خوش شانسی می‌باره. بستگی به ژانر فیلم داره
کمدی، درام
هالیوودی، هندی
بسته به تصمیم کارگردان ایناش رقم می‌خوره اما
از همه مهمتر وقایعی‌ست که مگر فقط در سینما رخ بده
من‌که بی‌خواب و .... تی‌وی نکبتی تهران هم داره یه فیلم می‌ده مال بیست سال پیش
آقای ابوالفضل عرب‌نیا یا نمی‌دونم پور عرب؟ من هیچ وقت جز آقای شکیبایی اسم هیچ‌کدام از آرتیست‌های رویت شدة بعد از انقلاب را یاد نگرفتم. از ابوالفضلش اطمینان دارم
یکی از همین دوتا
اسم پسرش رضا، ده ساله، که یهو یکی می‌آد می‌دزدش
می‌فهمه تازه که، این باباشه
قبلی‌ها بابا ننه نمای قلابی که بچه‌رو از یک‌سالگی دزدیده بودن
فکر کن!!
ما از پس، بچه‌های خودمون برنمی‌آییم. اینا از هم می‌دزدن
حالا گو این‌که رضا اولش شاکی شد. ولی از قرار بعدش کلی هم راضی بود. رفت و گشت............ خالی بندی محض
ولی فکر کن خیلی حال می‌ده.
یهو یکی الان پیدا بشه و بگه : ببین
من مامانتم.
اون خانم والده قلابی بود. فقط غیرتم برنمی‌داره با بابام شوخی ندارم
بیچاره او هم که سی ساله دستش از دنیا کوتاه شده. مام که از اون ورژن پدری‌ کلی راضی بودم
ولی چه حالی می‌داد.
الان مامان جان می‌آمد و مرا در مرز هزارسالگی با خودش می‌برد
دکتر می‌شدم
مشهور می‌شدم
شوهر می‌کردم.
پولدار می‌شدم
نمی‌شدم؟
راست می‌گی وقتی برای تجربه این‌ها نیست. بهتره بیخود خاطرم را آشفته نکنم این ُدم، آخری بریم دنبال این‌که
مادرمون کیست؟
چرا از اول این نبوده؟
حسرت هزار سال درخت گردی و ول‌زنی می‌مونه به دلم که اگه مادر خودم بود. چه‌ها که نمی‌شد
آقا بی‌خیال همون بی‌بی‌جهانش به یه دنیا می‌ارزید
پس سناریو برعکس
من اولش دختر بی‌بی‌ بودم. بعد از مرگ بی‌بی فهمیدم بچة دخترشم.

وای از این عشق



من تسلیم
چی بگم دیگه
در نت‌لاگ هم می‌نویسم. نه مثل این‌جا . به قدر فهم دختران و پسران حوا. فقط در رابطه باعشق
غیر از این خواننده نداره
موضوع عشق می‌ذارم تاشب پنجاه‌تا کامنت جواب می‌دم
حالا اگر چهارخط از چیزایی که این‌جا می‌ذارم و اون‌جا بگم. مغزشون داغ می‌کنه. یعنی آمادگی درک و تمایلی به فهم هستی و یا صرفا خرد و آگاهی درشون نیست
اما کاش واقعا می‌دونستن عشق چیست؟
در یک نظر خواهی جمعی به نتایج فوق العاده‌ای رسیدم که به‌من می‌گه: بهتره دکون عشق و پشق رو تخته کنی
آقا اینا به همه چیز نام عشق می‌دن الا عشق
درواقع دنبال بغل خواب، دوست پسر، شوهر، زن، معشوقه. تحت عنوان عشق دنبال همه‌چیز هستن جز عشق
حتا نمی‌دونن عشق یک جریان بی‌کنترل و تصمیم از جانب ماست
من مثل احمقا می‌پرسم: فکر می‌کنم عشق یعنی............... بعد می‌شنوم
نه عزیز جون باید زبونش بگیری، مثل مامان بهش برسی
............. انواع کمین و شکار.
در تمام عمرم تنها جایی که به کمین و شکار توجه کردم. کمین و شکار حماقت‌های خودم بود
البته از صدقه سری کاستاندا
عشق که حساب و کتاب نداره. یک بیماری‌ست. جنون، کجاش به محاسبه راه می ده؟
خلاصه که ما در این جماعت هیچی
عشقم هیچی
فقط سیاست و حقه و حرف مفت
مردها که همه ماشالله جنتلمن و وضع‌ همه توپ و تحصیلا بالای دکتری و از دم مجرد
اون‌جا بابای آدم دروغ‌گو
بگم؟
حتا در این جماعت موجودی دیدم که از فخر ............ اینا ....بود. اما یکی مثل همه این‌ها.
درگیر من، درگیر بند تمبان
خلاصه که تا همین‌جا ما را بس.....
خدا را شکر که در جدول هیچ جمع ادبی نیستیم
روح شاملو هم شاد.
بهترین و بدترین‌شان را عور دیدم
همه یکی بودند
کافی‌ست همه چیزشان را بگیری، مقام و ماشین.......
برهنه بریزشان در گرمابه. هیچی تهش نمی‌یابی
جز مشتی مرد ایرونی وابستة پایین شکم که سه‌چهارم‌شان هم متاهلین در پی شیطنت
البته دور از جون شماها که این‌جا براتون اینا را می‌گم


۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

اقتدار، بذر





هر چی‌، هستی بهترین باش
شعار زیبایی که بهش عمیقا اعتقاد دارم. حتا اگر مورچه، باید بهترین مورچه‌ها بود
اما یه‌چیزای دیگری هم هست که اون‌ها تعیین کننده است. مثلا، اقتدار
هر موجودی دارای اقتدار و هر اقتداری هم حرف خودش را داره
باور نمی کنی؟ حتا یک بذر هم حامل اقتدار خاصی‌ست. مثل بذر درختی که نیوتون زیرش به قانون جاذبه رسید
ببین هنوز با عذت و احترام ازش نگهداری می‌شه. یک درخت سیب، اما با اقتداری جهانی
یعنی من‌که این‌طور فکر می‌کنم. ممکن هم هست اشتباه باشه
برای نیوتون فرق نداشت از کدوم درخت، چون درباره‌اش تصمیم نگرفته بود. به ناگاه اتفاق افتاد
درخت سیب را در لحظة مناسب رها کردو نیوتون هم دید و به جاذبه رسید
یا مایکل جکسون، موتزارت یا سایر بچه‌هایی که قصد کردن و در مکانی مناسب برای شکوفایی به‌دنیا آمدن. می‌شه گفت، زمین مساعد بود
ولی در خانوادة جکسون 5 فقط یکی اسمش مایکل بود
یا در خاندان درخت پنج‌چنار تا این‌جا سه برادر تونستن به راس امور مملکتی برسن. خب این افتضاس
پس خبرگان و تشخیص مصلحت و پلاک 111 چی؟

تو چطور؟


دیشب لب، یارم رو تو خواب ماچ مالی کردم، هی خوشحالی کردم
دنیا زتو سیرم، در دامت اسیرم، بگذار که بمیرم دنیا، دنیا
کلنگ از آسمان افتاد و نشکست، وگرنه ما کجا و بی‌وفایی؟

خدام که با عاشقیت نرو نیست
ما خودمان یه همشهری داشتیم توی غیاث‌آباد، که می‌گفت
بودن یا نبودن، مسئله این است. وگرنه آب مردم غیاث آباد از شور هم شورتر بشه، تن به این بی‌ناموسی‌ها نمی‌دن

خاطرخواتم که اکابری، ختم اقدس اقدس گرفته

آدم عذب دکمه‌اش می‌افته، شب خوابش نمی‌بره. وقتی هم برد؛ جخت باهاس صبح نزده بره خزینه، غسل
به‌قول شیخ اجل:
گل پری جون، بله
مش حسن
کجایی که ببینی گاوت رو کشتن؟
تهرون، تهرون که می‌گن همینه؟
بده در راه خدا
مومنت، مومنت.
در جنگ چالدوران بود یا جنگ ممسنی که به این کلنل لیاخوف روسی می‌گفت
بیا که از دوریت رسیده جان به لبم مریم جان. یار خوشکلم مریم جان

ببین می‌شه تا صبح اراجیف نوشت. تا حالا فکر کردی اگه خودت رو به دیوونگی بزنی چی می‌شه؟
من امشب خیلی فکر کردم.
با دیدن آقای پسیانی در نقش شایسته. درست وقتی که از خودم می‌پرسیدم، واقعا دیوونه شده؟
به جوابم رسیدم. کافیه وا بدی. فیوز بپرونی یا سیم بوکسور پاره کنی. کافیه وا بدی
از هر چی که هستی ، اسم، لقب، موقعیت، هرچه که داری را به قیمت فراموشی و سه تلاق وجدان وا بدی
فکر کنم همین‌طوری می‌شه. مثل وقتایی که برق خیلی قوی می‌شه و بعد می‌ره
انقدر به مغز و روحت فشار می‌آد که نخوای چیزی بمونی که هستی. دلت بخواد جلد و قالب و تهی کنی و ببینی جستی، از هرخطا و هر بلا رستی
فکر کنم بشه. ولی راه‌کاری‌ست برای بعضی‌ها. راه فراری و نجاتی از خود. خدا نخواد هیچ‌کس این لحظه ها را درک کنه
.
.

راستی من می‌دونم تلاق با ط نوشته می‌شه. با حروف عربی مجادله دارم. ازم غلط فارسی عربی نگیرید لطفا

شورای حل، من


اگه به حساب و چرتکه بود، می‌شد گفت: عجب روز شلوغ، مفید و پر باری بود
و از جایی که به تنها چیزی که می‌تونم فکر کنم آنی‌ست که آزارم می‌ده
باید بگم، اوه. چه روز مزخرف ، گرم، ترافیک وحشتناک و نردم خوبی داشت. از صبح که به رسم ادب و احترام به خود، کلی کار کردم و از مجموعش احساس رضایت بسیار
از قرار موسیو جبرئیل از دیروز یادش رفت، گوش رو سر جاش بذاره. هر بار که بر می‌داری داره مثل نوار ضبط شده برای خودش می‌خونه
خب خدایی حیف، در تمام سال از این خبرا نیست. گاهی این‌طوری معجزه می‌شه، معمولا بعد از تحمل کلی رنج، این سرچشمه‌ها می‌جوشه
منم نذاشتم حیف بشه، چاپ زدم تا ساعت سه بعد ازظهر. رفتم یه‌سر این شورای حل اختلاف محل ببینم جناب شاهرودی چی تحویل داده؟ جناب لاریجانی چی تحویل گرفته؟
والله من‌که از شانزده سالگی پام به این مراجع عالی باز شده،می‌تونم کلی کارشناسی کنم
که
نه قم خوبه نه کاشون
لعنت به هر دوتاشون
فکر کن نصف عمر من بین دادسراهای مختلف طی شد. اما هیچ موقع چیزی که در این شوراها کشیدم و را ندیده بودم. حتا وقتی هنوز تحت نظر ادارة سرپرستی بودم و خانم والده، قیمم بود
خلاصه که خدا نصیب گرگبیابون نکنه. یکی از کارمندای دایره اجرای احکام با صدای بلند می‌گفت:
انشالله لاریجانی این شوراها رو جمع کنه همه راحت بشیم. دیدم این حس بین ما له و علیه مشترک با کل قوة قضائیه
یه اتفاق دیگه هم افتاد. مردی داشت از همه چیز ایراد می‌گرفت. نق می‌زد، شاکی بود. گفتم در هر حال که همینی که هست. بهخودت سخت نگیر
یه نگاه معنی داری بهم کرد. گفت شما راس می‌گی ولی عادت نداریم
بیست دقیقه بعد اومد پشت اتاق رئیس کل صدام زد.
رفتم بیرون. پرونده‌ای که دستش بود نشانم داد. کپ کردم. برادر و سه پسرش. مقیم امریکا داشتن می‌رفتن سفر که در همین هواپیمای معروف خاکستر شدن. برای حصر وراثت اومده بود. می‌گفت زن و دخترش امریکان. نمی‌شه در شرایط فعلی بیان. می‌ترسن. گفت: تو راست می‌گی. ولی اگر جای من بودی هم باز می‌تونستی به من توصیه بدی خونسرد باشم؟
دیگه لال شدم.
.
چه روز غریبی!
خلاصه تمام عصر و غروبم به کوفت گذشت تا الان بتونم با رضایت بگم. آخی
از اینم خلاص شدم. چه روز مفیدی
کی گفته روز خوب یا مفید یعنی تو یه موتور به خودت وصل کنی تا یه‌نموره احساس رضایت بهت دست بده
اوه
یه کارخوب دیگه هم کردم. از شورا که اومدم بیرون دیدم یکی زده گوشة ابروی سپرم رو آورده پایین. همون‌جا چندتا پیچ بلند خریدم و نشستم گوشة خیابون به پیچ کردن سپر ماشین
مردی که تمام این مدت داشت هرم گرما را از موزاییک‌های مقابل مغازه با شلنگ آب می‌برد. همین‌طور حواسش به این شیر زن بود که داره چه می‌کنه؟ وقتی دوباره سوار ماشین شدم. گفت:
شیشه‌ها رو بده بالا. شلنگ رو گرفت به شیشه‌ها و ........ یه حالی بهم داد که اندازة ....نمی‌دونم خیلی حال کردم. گفتم:
بگم؟
خیلی آقایی
حال کرد. هر دو حال کردم. او محبت کرد. من حال کردم و حسابی قدردانی و اونم باز ذوق کرد و شیشه‌های پشت را هم آب گرفت
وقتی می‌ایستم و کنار بهار نماز می‌خونم.
از پیچ سپر بستن چه باک؟
خوبی این دنیا این بود که منم رو ازم گرفت. وقتی توی خیابون کاری انجام می‌دم، فکر نمی‌کنم الان همة آشناهای دنیا این‌جا جمع‌ند و منو نگاه می‌کنند
یا این‌که عابری رهگذر دارن نگاهم می‌کنن
خیلی طول کشید تا بفهمم، ذهن من بین این آدما تقریبا خلاص عمل می‌کنه. اینا کم مونده ذهن‌شون بپکه. اصلا کسی را می‌بینند؟
که بخوان قضاوتش کنن
خلاصه که روز پر بارمون هم گذشت بدون ذره‌ای احساس رضایت

۱۳۸۸ مرداد ۲۴, شنبه

سلامی باعطر نارنج وترنج



سلام به شنبة هفته به هفته
من اگر زودتر به کاربرد واقعی این شنبه‌ها پی برده بودم، یقین تا حالا خیلی چیزها که نشدم، شده بودم
کمه کم چهار پنج‌تایی اثر جاودان بعد از مرگم می‌رفت در موزه‌های هنر
یه هفت هشت ده تایی نوبل می‌گرفتم
یه سی‌چهل تایی هم برج فرستاده بودم بالا
انقدر ازبچگی همه کارها حوالت به شنبه کردیم که شنبه دون‌مون دراومده بود و از شنبه‌ها بیزار
نگو فوت آخر کوزه گری به شنبه‌ها افتاده بود

هفتة پیش که ناگهانی خودش خوب شد.
امروز هم حالم خوب نیستا، غمگینم.
دل تنگم. اما یه حال دیگه‌ام خوبه
از صبح عین ماشین چاپ کارم اومده. جبرئیل شماره خونمون را گرفته و گوشی رو گذاشته روی میز. دیگه منم هرچی می‌شنوم کپی برمی دارم.
خدا را چه دیدی؟ شاید قراره شنبه‌ این کتاب نوشته بشه؟
بابا بهابل رو می‌گم. من‌که کرم تفرش نشینی و هم‌چنان به هزار و ششصد چهل و سه مورد از صبح اون‌جا ولم. تازه
دست گوگل مپ درد نکنه که می‌رم روی تفرش و از اون بالا آه می‌کشم
پس لابد تا زنده‌ام هنوز دارم بهابل می‌نویسم؟
نه که تموم نشده. سی چهل شصتایی نسخه کامل ازش دارم. اما می‌خوام پوز رشدی رو بزنم
حالا
اگه عمری بود منظورم را متوجه می‌شی. تازه از یک دوست فهمیدم نباید به کتابی صرفا قابل چاپ فکر کنم
من فقط باید اونی که تو سرم هست رو بنویسم. به وقتش خودش چاپ می‌شه
پس یعنی از نو یک حکایت تازه
ولی خب حالشم خیلی زیاده
راستی
سلام زهرا، سلام، حسین، حسام و سلام به بانو به فرهود به کامن و اونایی که تقریبا هر روز به این‌جا میان
این سلام اول هفته پراز انرژی بود.
خدا کنه گوشی‌های همه‌تون روی زمین بمونه و تا آخر شب از خودتون حسابی راضی باشید
اوه سلام به بردیا به نارنج به ترنج و به یک دوست دیگه در بلژیک که نمیتونم اسمش را بخونم.
لطفا " کامن " اگه می‌شه بگو این اسم در ولایت شما چطور تلفظ می‌شه؟

hi to NAGOLORE &
اینم از اون رفقایی‌ست که با نقش و تصویر با من رفیق شده . خلاصه که آخر هفتة شماواول هفتة ما برای همه بی‌نظیر و رضایت بخش

۱۳۸۸ مرداد ۲۳, جمعه

گناه یعنی چه؟




یه سوال
اگه من دلم یه چیزی بخواد گناه؟
مثلا اگه اون چیز یک گپ و گو لازمش بشه چی؟
اگه لازم بشه از خونه برم بیرون؟
یا لازم بشه یکی بیاد این‌جا؟
یا مثلا اگه لازم باشه یهو لباس عوض کنم و به خودم برسم چی؟
مثلا بیست بار برم جلوی آینه و بزکم را چک کنم، گناه؟
خب حالا این میون یه نموره هم ذوق کنم چی؟

یا از خوشی دو تا راست دوتا چپ قر بدم چی؟

یه شام عشقولانه بپزم و یه مهمون بیاد برام ؟
یا مثلا یکی الان زنگ بزنه و مجبور بشم برم بیرون و بعد باهم شام بریم بیرون چی؟ گناه؟
خب پدر بیامرز اینا که هیچ کدومش گناه نداره؟
پس چرا یه‌کاری نمی‌کنی که هم خودت که در من به تجربة عشق به زمین آمدی حالشو ببری و هم من که این‌طور عاطل و باطل این‌گوشه تنها موندم؟
می‌دونی چند هزار ساله که حرف نگفته دارم؟
اووووووووووووه از عصر ابراهیم نبی تا حالا
، نه شاید کمی این ور تر
از عصر همین دیروزا و رسول گرام فرهاد. شایدم یوزارسیف؟ به هر حال خودش که فرهاد بود
خب آدم هم کم می‌آره، هم گلو درد می‌گیره
هم ممکنه فکش از فرم عاشقانه گویی خارج بشه و بعد یواش یواش بهش بگن تلخی
حالا من اگه بگم: آقا یه عالم حرف عاشقونه دارم
یه عالم نوازش و ناز مهربان
خروار خروار بغل خالی برای گرفتم یه حس خوب
یه حس، زیبا
حسی که می‌گه، چه زندگی زیباست
تو زیبایی، من زیبام، دنیا زیباست
با این حساب؛  چرا  در هرکار کوچک و بزرگ لنگ می‌زنیم؟
شاید چون زمین بازی امن پیدا نمی‌شه؟ 

هرجا یه لحظه بایستی، زیر پات زلزله می‌شه
بهتر جایی نرم که نرفته برگردم
 

فقط به‌خاطر، من



خب یه جمعه هایی هم هست که مخصوص حسنک و من است
همان جمعه‌ها که وقت مکتب رفتن است. همونا
امروز جمعه خنکی نبود بشه رفت باغبانی. در نتیجه پنجره‌ها هم بیشتر بسته و مردم هم سر خونه زندگی و کسی به‌فکر من نبود و خدا خواست و روزکار شد
با همه بی‌عشقی و ملات جاذبه برای کار، خب یه‌وقتایی هم براثر نشست و برخاست با جبرئیل یه امواجی هم ناخواسته به سمت من می‌آد و مجبورم یه کاری‌ش بکنم.
می‌شه جوهر قلم و کتابت. حالا چه‌قدر این ثبت و تحریر به دلم می‌شینه و ازش راضی‌ام، باشه برای خودش
بی‌شک با اونی که همه‌جوره از درون و برون درجوشش آمده یکی نمی‌شه
اون رنگ و لعابی خاص و درونی داره. این مثل رادیو کار می‌کنه. امواج رو از هوا می‌گیره
در نتیجه جای کار بیشتری داره تا اونای دیگه. منظور این‌که امروزم به اینا گذشت و کمی کار کردم. البته اگه یه‌نموره دیگه کار کنم می‌تونم تا آخر شب برای امروزم راضی باشم
نه که فکر کنی شدم دستگاه چاپ.
ننویسم چه کنم؟
می‌افتم یاد تنهایی و ذهنم سر از محلة ابلیس درمی‌آره
تورم منه بیچاره و خلاصه مصبیت‌های دیگری که داره
وگرنه کاش منم امروز کار دیگری داشتم
شاید عصر اگه خانوم بودم
خودم رو مهمون کنم بیرون؟
نباید بذاریم تنهایی به زندگی رنگ خاکستری بده.
من همه چیز می‌خوام به‌خاطرمن
پس ارج من برمن

کفر



گاليله در كليسا :
در هفتادمین سال زندگی در مقابل شما به زانو درآمده‌ام و در حالی که کتاب مقدس را پیش چشم دارم و با دستهای خود لمس می‌کنم توبه می‌کنم و ادعای خالی از حقیقت حرکت زمین را انکار می‌کنم و آنرا منفور و مطرود می‌نمایم.

این دو خط امروز به دستم رسید. ببین چه عمق و وزنی داره. چند لحظه‌ای نفسم بند آمد. این یعنی کفر. البته در مورد گالیله عرض نمی‌کنم. معنای کفر یعنی، تو به صبح اکنون اعتقاد داشته باشی و ببینی و بگی : نه نیست. به خاطر مصلحت یا هرچیزی.. آنچه که باور داری را نفی کنی، کافری

خب ما بد وضعی گیر کردیم. من این رو از مقیاس اقلیدسی در می‌آرم و می‌برم بالا.
بالا و بالاتر تا عرش خدا
هیچ یک از ما فکر نمی‌کنیم، بدیم. فکر می‌کنیم درست،
توهم ماست. دنیا آنی‌ست که ما فهمیدیم. در نتیجه هر لحظه به آن‌چه حقیر یا عظیم می‌بالیم. اگر غیر این زندگی کنیم، کافریم
من اگر تا مرگ شعورم بیشتر از این نشه تفاوتی نخواهم داشت تا مرگ. سعی نکردم بد باشم. خاصیت و ذاتم این بوده
مرا چه جای جهنم است و برزخ؟
خدایا رحم تو که مثل بندگانت نیست؟
امیدوارم همین باشه وگرنه خدا نمی‌شدی. الکی که نیست برای هرکار ساده بیست هزار و ششصد پنجاه و چهار حرکت و قصد و اندیشه می‌کنیم تا یه دفعه به یک طرح به یک دریافت به یک شهود بگیم، باش
خدایی که حسابش از من و تو جداست
نه یا نیستی یا اگر باشی، حقیقتا خدایی و شایسته و سزاوار که خلقت تنها تو را سزاست. فقط بد نیست یه نوازشی به سر من بکنی
لطفا

۱۳۸۸ مرداد ۲۱, چهارشنبه

سبزه روز


سلام و صبح زیبا و رضایت بخشت بخیر
به قول سقراط رنج و راحت حلقه‌های یک زنجیرند که از پی هم می‌آیند
دیروز خاکستری با هر جان کندنی که بود سپری شد
ولی اول صبح که چشم باز کردم، اصلا از نور و دمای اتاق پیدا بود روز خوبی شروع شد
حالا به دیروز ربط داره یا نه اصلا مهم نیست. دیروز گذشته و به تاریخ پیوست
تنها حقیقت موجود اکنون است. و خداوند تنها در اکنون حضور دارد و من فقط باید مراقب باشم تا با امواج تیره و تار ابلیس وارد بازی نشم
و مثل دیروزها خودم را در ببرم
باور کن همه ما از این روزها و لحظات داریم. به اسامی مختلف نگاهش می‌کنیم و یا ازش می‌گذریم
یه روز می‌شه روز خوب و روز بعدی روز خوب
همین‌جوری‌ها هم هرموقع که دلیلی برای دلخوشی باشه به خودمون می‌گیم: چقدر زندگی زیبا و دوست داشتنی‌ست
و فردای تار می‌شه: مرده شور این زندگی را ببرم
پس دیروز چه شد که از حساب بماند؟
سعی می‌کنم یادبگیرم این روزها نیستند که رنگ بندی و تعریف دارند. این احوال غریب آدمی‌ست که هر روز رنگی داره و نمی‍شه تعریف ثابتی براش پیدا کرد
همه روزها روزها زندگی هستند، بستگی داره ما چگونه با آن‌ها روبرو بشیم؟
چراغ‌ها سبز و مسیر بی دست انداز. جای پارک هم به وفور در انتظار و ............ خلاصه که خدا این روز منو حسابی سبزش کن
آمین

ساحری یعنی همینا



ساحری یعنی همینا
بتونی خودت رو در تلخ‌ترین ثانیه‌ها نگه‌داری و مراقب باشی که سه‌ای نکنی
پشیمونی به‌بار نیاری
با بازی‌های ذهن و من، بیچاره نری
اگه تلفن زنگ زد و از شانس دیر رسید و نفهمیدی بالاخره ، خودش بود یا نه؟
حق نداری تا صبح بی‌خواب بشی و به خودت لعنت بفرستی که حالا چطور بفهمم کی بود؟
چون تو آیدی کالر کوفتی‌ت خراب و دیگران فکر می‌کنند
دلت بخواد خودت زنگ می‌زنی
تو هم نه که نخواهی
می‌مونی توی سردرگمی مُرکب که این
کی بود این وقت شب؟
بعد طبق معمول پاک کن، حتما مصلحت این بود
را برمی‌داری و صورت مسئله رو پاک می‌کنی تا بتونی امشب رو
بی دردسر و آرام‌بخش بخوابی

همین
.
خسته‌ام
.
دیگه حرفم نمی‌آد
شب خوش

هدیة عقاب



مهم نیست، جواب یا کمک از کجا بیاد. مهم فقط رسیدن جواب و دگرگونی به سمت بهبودی‌ست
ساحری یعنی مستقیم بودن. ساحر می‌دونه چی می‌خواد. از قصد یا اراده‌اش کاملا آگاهی داره و تمام نیرو و باورهاش را در اون جهت به‌کار می‌بره
به هر حال کاری با تعریف ساحر در فرهنگ لغات ندارم
منظورم از این ساحر همان ساحری‌ست که این‌جا تعریفش آمد
و بریم به‌سراغ اعمال ساحری امروز. جونم برات بگه : همة خونه رو جارو کشیدم. حتا زیر صندوق‌های خانوم‌جان که کار هند است و برتنش چرمی کشیده و داغ نقش نشسته داره
بعد جای همه خالی تی مفصلی هم کشیدم. حسابی سرامیک‌ها رو برق انداختم
موزیک، 

گشتم موزیکی پیدا کردم که شنیدنش مساوی با حال خوب می‌تونه باشه
و نسکافة عصر در بالکنی
از عود هم غافل نبودم و از قصد
وقتی هر حرکت را به نیت، تغییر انجام بدی، می‌شه قصدی که انرژی‌ش با گرانش هستی پیوند می‌خوره
تا ارادة خداوندی می‌ره
و از اون‌جا که این روح و ارادة یا انگیزش هستی را در نهایت باور دارم و بخشی از شکل و فرم زندگی و باورهام شده
در نتیجه بالاخره جواب می‌ده
فقط بدیش اینه دیگه مثل قدیم تو کار ساحری از راه دور و اینا نمی‌رم. و در نتیجه فصلخماری می‌زنه بالا
که ناگفته نماند این خماری‌های میان پرده‌هم از مهمات همان ساحری و قصد و اراده و ایناست
تا بالاخره من جواب گرفتم
بذار برم و برمی‌گردم می‌گم از کجا یا چطور

فقط از یاد نبریم که، بد کردی شریفی بیا

عبوری روان وخنک



هنوز که هیچ اتفاقی نیفتاده
فکر کنم به زمان احتیاج داره تا سحر فعال بشه؟
می‌دونی چند صد هزار بار با همین جنگولک بازی‌ها ثانیه‌های تلخ رو برداشتم و از خونه ریختم بیرون؟
مهم نیست آخرش قراره یکی از سقف اتاق بیفته تو من عاشقش بشم یا این‌که فقط بتونم بی‌خط انداختن به روح و وجدانم این احساس تلخ رو عبور کنم؟
وقتی مجبوری و راه دیگری جز گذشتن از طناب بالای یک پرتگاه نداری، اون بالا انواع چشم بستن و ندیدن و تمرین می‌کنی تا بتونی زنده برسی اون‌سر، طناب
منم یه‌کاری توی همین مایه‌ها می‌کنم
ثانیه‌ها رو می‌شمرم
لحظات را ورق می‌زنم ، برگ برگ می‌کنم، عقربه‌ها رو هول می‌دم
خلاصه هرکاری بشه می‌کنم فقط برای این‌که این مودهای تلخم را می‌شناسم
خودم رو بیشتر می‌شناسم. تا حالا چه‌قدر به‌خاطرش جریمه و هزینه پرداخت کردم؟
اگر بدونی بین آت آشغالای ذهنی، وجدان درد من چه‌قدر از همین تلخ‌های تبدیل به فاجعه شده وجود داره که هر کدوم می‌تونست به نوعی سرنوشتم تغییر بده؟
چه افسوس‌ها که از همین تلخ‌ها در امروزم خال نشده .
حتا در این لحظات تلخ ، سرشار از توهم، عشقم را ترک کردم
موجودی که هنوز کسی نتونسته فضایی را که او به خودش اختصاص داده را پر کنه
هر کسی آنی نداره.
و من حتا در آن لحظة فشردة تلخ نتونستم جلوی این زبون تلخ چون شلاقم را بگیرم

یه‌وقتی گفتم می‌رم که کاش همون‌موقع لال شده بودم
اینه که انقدر ازعبور این لحظه‌های تلخ خوف دارم و با هر دوز و کلکی در صدد مقابله و یا
فرار ازش بر بیام
لابد تو هم مثل من و به مدل خودت یه‌کارایی می‌کنی؟
مگه می‌شه بی‌تفاوت باجریان رفت؟

قصد، ساحری









یه‌کارایی کردم، به محاسبات سرانگشتی و قدیمی خودم که بارها جواب داده، امیدوارم این‌بار هم بده
خب همین‌که قصد به تغییر می‌کنی، یک روند، یک جریان، یک پرونده جدید .......افتتاح می‌شه. جز پوشهو متن‌های داخلش محتوی انرژی تصمیم و ارادة ماست
خب ببین. بدجنسی نکن. من این‌ها رو در همین حد بلدم که همیشگی هم نیست. گاهی علامة دهرم و اون بالا و در همسایگی رفقای جبرئیل پرسه می‌زنم
و وقتی که تهی از انرژی ، مهر می‌شم مثل بهمن با سرعت همه چیز را خراب می‌کنم و گوله رو به پایین
اون‌جام خب پیداست می‌شم، همساده ابلیس اینا و دارو دسته‌اش
از کوزه همان طراود که دراوست
اما حال خرابی یعنی همه اینا رو بریز دور من حال خوبی ندارم: منیم بیلمیرم
یعنی بخواهی هم قدرت باور همان اعتقادات درت نیست و ترجیح می‌دی چادر رو ببندی به کمرت و مثل قمر خانم بگی: آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآای
نففففففففففففففففففففففس کش
کو این خدا؟
این فعلا اخبار تا این‌جا
چیه؟ خب مگه من دل ندارم مثل این بنگاه دروغ‌پراکنی از خودم را به راه اخبار بگم؟
برم فعلا به ادامة حرکات ساحری که ابزار سحر معطلند و ممکنه سحرش و قصدش و رنگش با هم بپره
برمی‌گردم می‌گم کار این قصد، ساحری به کجا کشید
منتظر باش
بزودی
خب چیه؟
از تبلیغات و بوق و کرنا غافل نباش

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...