نزدیکای صبح خیس عرق از خواب پریدم، بقدری قفسة سینهام درد داشت که میسوخت و قلبم انگار مچاله بود
هر چی کورمال روی میز کنارتخت دست کشیدم، اسپری رو پیدا نکردم
تصور حتا یک قدم اضافه تر برام حکم تهی شدن قالبم بود و در این گیر و دار انگار یه بغضی که نمیدونم کجای گلوم پنهان بود ترکید و گریستم
گریستم و از دارو اسپری بریدم
نگاهم چسبیده بود به سقف، سایههای نیمه مهتاب روی سقف اتاق میرقصید
انگار سایهها جون گرفته بودند و در تکاپو بودند
زنی بلند قد دست بچهاش را کشید و از اینور سقف رفت اونور
پیر مرد گوشة اتاق یه چیزی شبیه چپق به دست داشت را بر دهان گذاشت
ترن بیصدای به سینة سقف شتافت و یکسره به روی من افتاد وو رفت
قطعا توهم بود و کابوس تلخ مرگ. ولی چیزی که بیش از همه برای امروزم جالب شد این بود که، من تا آخرین لحظه دارو نخوردم. نگاهم از سقف نگرفتم و انقدر منتظر مرگ مونده که دوباره خوابم برد
چند دقیقه نشد درد شدید دوباره بیدارم کردم. تا حموم رفتم، سرم رو زیر آب سرد بردم. انگار نفسم پشت موهام گیر کرده بود
یکهو بالا اومد یه نیمساعتی لبة زیردوشی نشسته بودم . میخ، چت، منگ هر اسمی داره
فقط منتظر مرگ بودم
این برای اکنون و بیداری من یعنی
.........................؟
حقیقت انزوای محزون زاوئیههای زندگی، تهی از محبت و سادگی، زندگیم
از صبح به همه فکر میکنم. تک تک تصاویر را تعبیر و تعریف میکنم
زنهایی که در اطرافم میشناسم. دوستها، فامیل و اینا که نه
ولی هرچه گشتم
خودم رو کشتم
به هیچ کس مربوط نبودم
یکی از همین شبها همینطوری پیش میآد و فقط خدا میدونه چند روز طول بکشه تا کسی بفهمه؟
هر چی کورمال روی میز کنارتخت دست کشیدم، اسپری رو پیدا نکردم
تصور حتا یک قدم اضافه تر برام حکم تهی شدن قالبم بود و در این گیر و دار انگار یه بغضی که نمیدونم کجای گلوم پنهان بود ترکید و گریستم
گریستم و از دارو اسپری بریدم
نگاهم چسبیده بود به سقف، سایههای نیمه مهتاب روی سقف اتاق میرقصید
انگار سایهها جون گرفته بودند و در تکاپو بودند
زنی بلند قد دست بچهاش را کشید و از اینور سقف رفت اونور
پیر مرد گوشة اتاق یه چیزی شبیه چپق به دست داشت را بر دهان گذاشت
ترن بیصدای به سینة سقف شتافت و یکسره به روی من افتاد وو رفت
قطعا توهم بود و کابوس تلخ مرگ. ولی چیزی که بیش از همه برای امروزم جالب شد این بود که، من تا آخرین لحظه دارو نخوردم. نگاهم از سقف نگرفتم و انقدر منتظر مرگ مونده که دوباره خوابم برد
چند دقیقه نشد درد شدید دوباره بیدارم کردم. تا حموم رفتم، سرم رو زیر آب سرد بردم. انگار نفسم پشت موهام گیر کرده بود
یکهو بالا اومد یه نیمساعتی لبة زیردوشی نشسته بودم . میخ، چت، منگ هر اسمی داره
فقط منتظر مرگ بودم
این برای اکنون و بیداری من یعنی
.........................؟
حقیقت انزوای محزون زاوئیههای زندگی، تهی از محبت و سادگی، زندگیم
از صبح به همه فکر میکنم. تک تک تصاویر را تعبیر و تعریف میکنم
زنهایی که در اطرافم میشناسم. دوستها، فامیل و اینا که نه
ولی هرچه گشتم
خودم رو کشتم
به هیچ کس مربوط نبودم
یکی از همین شبها همینطوری پیش میآد و فقط خدا میدونه چند روز طول بکشه تا کسی بفهمه؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر