دم غروب جمعهاست.
قلبم یهجور فشردهگی حس میکنه
نه درد
یه دلتنگی. دلتنگی، عاشقونه
از اون احوالی که انگاری تب داری، اما نداری. یا توهم تب داشتن
منم الان دچار همین جنس توهمم و یهجاییم داره میسوزه که بهتره برم اول قرصهای قلبم رو بخورم و بعد بیام باقی اینو بنویسم
خب یه لیوان آب خنک خودش بهتنهایی کلی حال میده
بعضی چیزها رو اگر در بارة یکی از پسران حوا بشماری، آخرش خودت میگی: مرتیکه خوشگذرون
اما همون کارها رو اگه برای ما بشمارن، آخرش یه اسم بدی میشه که بهتره منم نگم
حکایت، اکنون من جرات نمیکنم بگم:
از صبح یاد چندتا از این پسران حوا که یه روزی بهشون یه حس عشقولانه داشتم افتادم و به موازات هم دلم در اون لحظه براشون تنگ شده و انقدر بازی کش پیدا کرد که همین دقیقة نود، پیش از غروب در مکاشفهای عجیب فهمیدم
پر از حس، عاشقانهام و قالبی برای ظهور و پردازشش ندارم
از بالا که به همهاش فکر میکنم، دلم نمیخواد به هیچ یک برگردم
اما اون خاطرات هم بخشی از حقیقت من بهجا مانده در زمان پشت سر و یا در بعدی موازی باشه که الان یکی یکی انرژی میگیره و تصویری روشن میشه تا من بتونم این همه که درم متورم شده در خاطرات کهنة پشت سر بریزم و به عبارتی پرت، انرژی
و حرومش میکنم
وقتی میگم باید عاشق بشم، شما هی فکر بد کنید
داستان همین لحظات مراقبهایست که باید خرج اکنونم بشه
نه گذشتهای که تغییری درش حاصل نمیشه و بلیتی سوخته است
قلبم یهجور فشردهگی حس میکنه
نه درد
یه دلتنگی. دلتنگی، عاشقونه
از اون احوالی که انگاری تب داری، اما نداری. یا توهم تب داشتن
منم الان دچار همین جنس توهمم و یهجاییم داره میسوزه که بهتره برم اول قرصهای قلبم رو بخورم و بعد بیام باقی اینو بنویسم
خب یه لیوان آب خنک خودش بهتنهایی کلی حال میده
بعضی چیزها رو اگر در بارة یکی از پسران حوا بشماری، آخرش خودت میگی: مرتیکه خوشگذرون
اما همون کارها رو اگه برای ما بشمارن، آخرش یه اسم بدی میشه که بهتره منم نگم
حکایت، اکنون من جرات نمیکنم بگم:
از صبح یاد چندتا از این پسران حوا که یه روزی بهشون یه حس عشقولانه داشتم افتادم و به موازات هم دلم در اون لحظه براشون تنگ شده و انقدر بازی کش پیدا کرد که همین دقیقة نود، پیش از غروب در مکاشفهای عجیب فهمیدم
پر از حس، عاشقانهام و قالبی برای ظهور و پردازشش ندارم
از بالا که به همهاش فکر میکنم، دلم نمیخواد به هیچ یک برگردم
اما اون خاطرات هم بخشی از حقیقت من بهجا مانده در زمان پشت سر و یا در بعدی موازی باشه که الان یکی یکی انرژی میگیره و تصویری روشن میشه تا من بتونم این همه که درم متورم شده در خاطرات کهنة پشت سر بریزم و به عبارتی پرت، انرژی
و حرومش میکنم
وقتی میگم باید عاشق بشم، شما هی فکر بد کنید
داستان همین لحظات مراقبهایست که باید خرج اکنونم بشه
نه گذشتهای که تغییری درش حاصل نمیشه و بلیتی سوخته است
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر