۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

وکیل الرعایا



نگفتم؟
شروع شد. از فردا باید با این قلب زپرتی راه بیفتم دادسرا، ثبت، شهرداری و جنگ و دعوا
خب من که مال این چیزا نیستم و همیشه یکی دیگه جای من این کارها رو کرده
اما حالا به دلیل حجم بالای پرونده‌ها نه گمانم کل میراث من از پس هزینه وکیلش بر بیاد
آخی ، یادش بخیر. اون ده پونزده سال پیشا یه خواستگار وکیل داشتم.
ترسیدم نکنه خودش سریع‌تر از قبلی هر چی مونده رو زیر آبی بزنه و در بره الان خوب بود.
یعنی اصولا که خوب می‌شد و دیگه الان کسی جرات نداشت را به راه بکشتم به دادسرا
البته اگه خودش نمی‌کشید
ای خدا این چه زندگی مزخرفیه آویزون گردنم کردی؟
سه روزه دارو تعطیل.
یه جورای می‌فهمم تنفسم مشکل شده و همچی پاری وقتا قفصه سینه‌ام گر می‌گیره و می‌سوزه
بعد نیشم باز می‌شه و زیر لب می‌گم: تا سپیده راهی نمونده
این موقع دیگه می‌گم: گور بابای درک.
من که آماده برای مرگم. چیزی برای از دست دادن ندارم
پس همه کارایی که پیش می‌آرن را باید برم
تا جایی که ببرم
خدایا چندتا بنده‌ات مثل من این‌طور به دل‌خوشی مرگ زنده‌اند؟

لحظه‌ی قصد

    مهم نیست کجا باشی   کافی‌ست که حقیقتن و به ذات حضور داشته باشی، قصد و اراده‌ کنی. کار تمام است. به قول بی‌بی :خواستن توانستن است.    پری...