خب یه جمعه هایی هم هست که مخصوص حسنک و من است
همان جمعهها که وقت مکتب رفتن است. همونا
امروز جمعه خنکی نبود بشه رفت باغبانی. در نتیجه پنجرهها هم بیشتر بسته و مردم هم سر خونه زندگی و کسی بهفکر من نبود و خدا خواست و روزکار شد
با همه بیعشقی و ملات جاذبه برای کار، خب یهوقتایی هم براثر نشست و برخاست با جبرئیل یه امواجی هم ناخواسته به سمت من میآد و مجبورم یه کاریش بکنم.
میشه جوهر قلم و کتابت. حالا چهقدر این ثبت و تحریر به دلم میشینه و ازش راضیام، باشه برای خودش
بیشک با اونی که همهجوره از درون و برون درجوشش آمده یکی نمیشه
اون رنگ و لعابی خاص و درونی داره. این مثل رادیو کار میکنه. امواج رو از هوا میگیره
در نتیجه جای کار بیشتری داره تا اونای دیگه. منظور اینکه امروزم به اینا گذشت و کمی کار کردم. البته اگه یهنموره دیگه کار کنم میتونم تا آخر شب برای امروزم راضی باشم
نه که فکر کنی شدم دستگاه چاپ.
ننویسم چه کنم؟
میافتم یاد تنهایی و ذهنم سر از محلة ابلیس درمیآره
تورم منه بیچاره و خلاصه مصبیتهای دیگری که داره
وگرنه کاش منم امروز کار دیگری داشتم
شاید عصر اگه خانوم بودم
خودم رو مهمون کنم بیرون؟
نباید بذاریم تنهایی به زندگی رنگ خاکستری بده.
من همه چیز میخوام بهخاطرمن
پس ارج من برمن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر