خستهام
خیلی
روزهای تلخ از پی هم میدوند و تلخی من بیش میشه و از خودم دور و دور تر
میگه: من به نزدیکترین راه شما را صید میکنم. و نزدیک تر از نقاط ضعف ما به ما راهی برای صید ما نیست
اصل شناخت ة پیکانیست که تو را به نامعلومی رهسپار میشود که هزارههاست از خاطر بردم
به رویاهای محال و به انسان خدایی که حس میکنم ازش فاصله گرفتم
این چند سال اخیر چهارسال دقیق، پریا خیلی ازم انرژی حروم کرد
حروم چون بیبازگشت بود. فقط دادم. دادم و رفتم
بیتربیت نشو، عشق، مسئولیت و هرآنچه که در این مسیرها لازم بودو بینتیجه دادم و کردم
نتیجهاش از یک جهت عالی و از طرفی خسته کننده. برای بیماری بازگشته معجز و برای همان بیمار زیاده خواهی
منم بعد از تجربه مرگ همینطور شدم. تورم حاد خودخواهی. اما در همون زخمهام به خودم رسیدم
چطور میشه یه دختر بیست سه ساله را به مسیر اصلاح و بازبینی خود رسوند؟
همة اینها انرژی بسیاری ازم گرفت. گاه حس میکنم پیر شدم. پیر، پیر
گاه انگار چهارده ساله هستم
اما از درونم شکستهام. خواست تغییر هست حسش نیست
بهگمانم تمام انرژیهای ذخیرة عمری برای این دوره بود؟! خب شکرش باقیست که در این دورةعمر اینهمه معجزه دیدم
خدا داغ هیچ اولادی بر دل پدر و مادر ننهد
که ما را همین بس
اما خدایا، نگاهم کن
نه ایوبم و نه خواستار لطف تو در بدخواهی
یعنی دروغ چرا هیچ موقع نخواستم موجود برگزیده یا خواستار لطفی خاص باشم
نخواستم ایوب وار مهرت را در رنجهایم ببینم
از ذهن ابلیس رهاییم ده که سخت، پژمردهام
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر