۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

شورای حل، من


اگه به حساب و چرتکه بود، می‌شد گفت: عجب روز شلوغ، مفید و پر باری بود
و از جایی که به تنها چیزی که می‌تونم فکر کنم آنی‌ست که آزارم می‌ده
باید بگم، اوه. چه روز مزخرف ، گرم، ترافیک وحشتناک و نردم خوبی داشت. از صبح که به رسم ادب و احترام به خود، کلی کار کردم و از مجموعش احساس رضایت بسیار
از قرار موسیو جبرئیل از دیروز یادش رفت، گوش رو سر جاش بذاره. هر بار که بر می‌داری داره مثل نوار ضبط شده برای خودش می‌خونه
خب خدایی حیف، در تمام سال از این خبرا نیست. گاهی این‌طوری معجزه می‌شه، معمولا بعد از تحمل کلی رنج، این سرچشمه‌ها می‌جوشه
منم نذاشتم حیف بشه، چاپ زدم تا ساعت سه بعد ازظهر. رفتم یه‌سر این شورای حل اختلاف محل ببینم جناب شاهرودی چی تحویل داده؟ جناب لاریجانی چی تحویل گرفته؟
والله من‌که از شانزده سالگی پام به این مراجع عالی باز شده،می‌تونم کلی کارشناسی کنم
که
نه قم خوبه نه کاشون
لعنت به هر دوتاشون
فکر کن نصف عمر من بین دادسراهای مختلف طی شد. اما هیچ موقع چیزی که در این شوراها کشیدم و را ندیده بودم. حتا وقتی هنوز تحت نظر ادارة سرپرستی بودم و خانم والده، قیمم بود
خلاصه که خدا نصیب گرگبیابون نکنه. یکی از کارمندای دایره اجرای احکام با صدای بلند می‌گفت:
انشالله لاریجانی این شوراها رو جمع کنه همه راحت بشیم. دیدم این حس بین ما له و علیه مشترک با کل قوة قضائیه
یه اتفاق دیگه هم افتاد. مردی داشت از همه چیز ایراد می‌گرفت. نق می‌زد، شاکی بود. گفتم در هر حال که همینی که هست. بهخودت سخت نگیر
یه نگاه معنی داری بهم کرد. گفت شما راس می‌گی ولی عادت نداریم
بیست دقیقه بعد اومد پشت اتاق رئیس کل صدام زد.
رفتم بیرون. پرونده‌ای که دستش بود نشانم داد. کپ کردم. برادر و سه پسرش. مقیم امریکا داشتن می‌رفتن سفر که در همین هواپیمای معروف خاکستر شدن. برای حصر وراثت اومده بود. می‌گفت زن و دخترش امریکان. نمی‌شه در شرایط فعلی بیان. می‌ترسن. گفت: تو راست می‌گی. ولی اگر جای من بودی هم باز می‌تونستی به من توصیه بدی خونسرد باشم؟
دیگه لال شدم.
.
چه روز غریبی!
خلاصه تمام عصر و غروبم به کوفت گذشت تا الان بتونم با رضایت بگم. آخی
از اینم خلاص شدم. چه روز مفیدی
کی گفته روز خوب یا مفید یعنی تو یه موتور به خودت وصل کنی تا یه‌نموره احساس رضایت بهت دست بده
اوه
یه کارخوب دیگه هم کردم. از شورا که اومدم بیرون دیدم یکی زده گوشة ابروی سپرم رو آورده پایین. همون‌جا چندتا پیچ بلند خریدم و نشستم گوشة خیابون به پیچ کردن سپر ماشین
مردی که تمام این مدت داشت هرم گرما را از موزاییک‌های مقابل مغازه با شلنگ آب می‌برد. همین‌طور حواسش به این شیر زن بود که داره چه می‌کنه؟ وقتی دوباره سوار ماشین شدم. گفت:
شیشه‌ها رو بده بالا. شلنگ رو گرفت به شیشه‌ها و ........ یه حالی بهم داد که اندازة ....نمی‌دونم خیلی حال کردم. گفتم:
بگم؟
خیلی آقایی
حال کرد. هر دو حال کردم. او محبت کرد. من حال کردم و حسابی قدردانی و اونم باز ذوق کرد و شیشه‌های پشت را هم آب گرفت
وقتی می‌ایستم و کنار بهار نماز می‌خونم.
از پیچ سپر بستن چه باک؟
خوبی این دنیا این بود که منم رو ازم گرفت. وقتی توی خیابون کاری انجام می‌دم، فکر نمی‌کنم الان همة آشناهای دنیا این‌جا جمع‌ند و منو نگاه می‌کنند
یا این‌که عابری رهگذر دارن نگاهم می‌کنن
خیلی طول کشید تا بفهمم، ذهن من بین این آدما تقریبا خلاص عمل می‌کنه. اینا کم مونده ذهن‌شون بپکه. اصلا کسی را می‌بینند؟
که بخوان قضاوتش کنن
خلاصه که روز پر بارمون هم گذشت بدون ذره‌ای احساس رضایت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...