در جهانی با وسعت از بیگبنگ تا کنون، نقطهای در گوشهای کوچک و گم به نام زمین وجود داره
نقطهای که در منظومة خودش همتایی نداره
کرة گردی با چهار فصل، سراسر زیبایی، سبز و آبی.
چیزهایی که همه میدونیم و درش در پی بُهت و حیرتهای انسانی میگردیم
بین اینهمه خوب، این همه قشنگ، گم شدیم و چیزی جز نکردهها و نداشتهها نمیاندیشیم
منم روزی در همین نقطه ایستاده بودم
زمین ارث پدری بود پر از، بدهی و طلبکاری، هر موقع نق میزدم، یکی از خانمبزرگهای فامیل میگفت:
مادرجون خدا را شکر کن که ........... داری............. نداری.
ومن مثل دیوانهها فریاد میکشیدم
اینها را همه دارن.
مال من تنها نیست که منتش باشه بامن.
مثلا سلامتی. هنر نیست
همه سلامت هستند. سقف، همه دارند............ الی آخر هر نوع توجیحی که میشناسی
تا وقتی دوسال چارچنگولی چسبیدم به تخت
اونجا متوجه شدم، سلامتی را همه ندارند، خیلی چیزهایی داشتم که همه نداشتند.
اینها رو روی سقفی دیدم که دوسال تنها منظر دیدم بود
اون بالا همه من دیدم
منی که فریاد میکشید.
جنگ میکرد، پوست میکند، توقع داشت، و همه را زیر دستش متصور شده بود
وقتی برای گذاشتن یک لگن مجبور شدم به یک پرستار غیر با خواهش و احترام حرف بزنم.
چون کسی برام نمانده بود
فهمیدم به تنهایی هیچی نیستم
مثل خدای، بی بنده
پادشاه بی ملت
اونجا بود که به خودم رسیدم.
همه سدها، همه دیوارها، همه دردها را خودم به تنهایی ساخته بودم
دشمنی جز من وجود نداشت.
ذهن ابلیس.
ذهنی که در همة این سالها اسباب تنهاییام شده بود
ذهن اجازه نمی ده کسی جز خودم راببینم. نه که حالا برش داشتم. یا اصلاحش کردم
خودخواهی ذات ذهنه
فقط شناساییش کردم که چهطور وقت و بیوقت منو به سمت تنهایی و خودخواهی هول میده؟
چطور دائم فکر میکنه همه بسیج شدن تا فقط حال منو بگیرن
این نقطهای بود که در خودم دیدم. با شناخت ذهن. تازه متوجه شدم
چه آدم خوشبختی هستم که افتخار سکونت و تجربة این همه قشنگ
این همه خوب را یک جا دارم و قدرش را نفهمیدم
عاشق گلهای بالکنیام که میگه: تو هستی، چون ما هستیم
پس مفیدی، حتا اگر به قدر ما
بهقدر عشقی که به انسان داری و بخششی که از پسه این همه من سرکشیده
من هستم، تو هستی، دشمنی هم جز ما نیست. این باور و ذهن من بود که همه تلخها و سیاهیها را بهخود میکشید. نه دشمنی، خلق
سلام به روزی که زیباترین باشه
به ذهنی که ساکن بهشت باشه نه درد و رنج جهنم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر