۱۳۸۹ خرداد ۸, شنبه
۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه
یعنی
یعنی
این عیبه انقدر بهم ریختم؟
زشته و کسی ازم انتظار نداره کم بیارم؟
همه فورمت مغز و زندگیم بهم ریخته
کی میتونه در این جایگاه
آدم خوبه باشه؟
ناشناخته نه در گورستان قرچک ورامین

به جرئت میتونم بگم بیشتر عمر در پی ناشناخته بودم
این ناشناختهای که همه جا ممکن بود باشه و در نتیجة نحوة غریب زندگیم باعث نگرانی خانم والده میشد
این ناشناخته یکسالی در فضای کردستان دور میخورد، مدتی در هند و با کوچکتر شدنش به ابعاد ریز به قبرستان کهنههای ولایت تا اطراف تهرانم رسید
چند ماهی که کارم بود صبح میرفتم بهشت زهرا و میشستم دم غسال خونه و این داستان بستندی تا گور رو نگاه میکردم
نزدیکان و وابستهها و خود طرف که چون باد بر دستها میگذشت
اینا رو گفتم که بدونی دنبالش از چه جاهایی که سر در نیاوردم
دیشب کشف مهمی داشتم این که، چرا من از صبحها و بیداریش بیزارم؟
چرا هر صبح سگ بیدار میشم؟
چرا پر از حس تنفر به وقت بیداریام؟
چرا مدتهاست به آرامبخش روی آوردم؟
و خیلی ... دیگه
امروز فهمیدم بعد از حدود چهارساعت خواب وقتی پر از انزجار بیدار شدم
همونجا که به زمین و زمان نفرین و فحش و ... میدادم روی س
قف اتاق تنهایی و مواجهه با خودم رو دیدم
وقتی چشم باز میکنم همه شکستنها، تلخیها ........... همه چیز تا پریا و موضوعات اخیر
بلافاصله یادم میآد و درجا، تخلیه انرژی میشم
از این یادآوریها، از این مواجه شدن های یا واقعیت من و زندگی
به تنگ اومدم
ناشناخته منم
بیخود بیرون سرک میکشم، باید خودم را کشف کنم
خب ، بعد که چی بشه؟
آره هنوز ضعیفم چون هنوز دردم میگیره و حالم رو خراب میکنه
چون نمیتونم گذشتهای که آزارم می ده را رها یا فراموش کنم. نمیکنم چون هر لحظة اکنونم را داره میسازه
نتیجة آنچه که از من مانده
نمیتونم حتا لحظه ای بهش فکر کنم و از غصه قلبم نسوزه و درد نگیره
ناشناخته نه در گورستان قرچک ورامین
نه در بیابان ها سرخس، نه در کوههای چلک نه ... هیچکجانبود
ناشناخته من هستم
چه کشف تلخ و درد ناکی که هیچ مایل به حل و رودررویی باهاش نیستم
خدایی که دیگه نمی دونم هستی یا نه، کمکم کن
هیچ خوب نیستم
۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه
fuull moon
خوابم نمیبره
آخه اینم شد زندگی
هر شب با دارو خوابیدن و رویا ندیدن؟
انسان همینطوریها به موجودی خنثی بدل شد نه؟
الان روی یک فقره زاناکس، نیم سوارم و خوابم نمیبره
تا بخوابیم
شده شش صبح و کفتر لاتای محل راه میافتن به زورگیری
خب اینم شد زندگی
میخوای تعادل روانی آدم هم بهم نخوره؟
هر چی هست به قول گلی زیر سر شیشه خوردههای این ماه
نه که فکر کنی از سر حزن دارم خل میشم
قلب شکسته
به سمت بیعملی
فکر کنم به تجربة بیعملی تازهای رسیدم
قبلتر تمرین میکردم باور کنم، در این جهان به چیزی تعلق ندارم و باید آزاد باشم
نوعی آرزو برای رسیدن به بیعملی
قطع وابستگی و تصوراتی که هزاره هاست انسان را معنی و به تصویرش تداوم بخشیده
تو انسانی، جفت لازم داری، باید بچه بسازی، باید برای درس خر بزنی برای نون سگ دو
الان و در حال حاضر برای هیچ حرکتی تعریفی ندارم
دیگه چیزی نیست که ازش فرار کنم
چهقده وقت دارم؟
قراره چهقدر دیگه باشم؟
از چهقدرش میتونم استفاده کنم یا لذت ببرم؟
ازطرفی هم میترسم ژن نوح درم فعال باشه و حالا حالا ها موندگار باشم
اگه از اولش گفته بودن اینجوری،
خب مام برای مدل مجردی مشق میکردیم
که حالا نمونیم و باقی عمر
بی عملی
خیلی هم شاگرد، شمن خوبی نبودم. که بگم؛ وقت رفتن و آزادی
و پریدن از ورطه شده
یعنی راستش از اول هم این همه جدی نگرفته بودم.
فقط همیشه بودم و به خودم اومدم دیدم اونی شدم که قبلا نبودم
برم تا صبح رسمالخط بیعملی
بی عملی یعنی خواستههای قابل لمست به حداقل رسیده باشه
و در واقع بیخواست بشی
شما نه
اونی که به بیعملی فکر میکنه، یعنی این
حتا نه حال اینک من. من در اکنون در رنجم
رنج کشیدن، عملست
دلم گرفته
خب
با اینکه حسابی کار کردم و امروز فقط نوشتم و روی این مود بودم
و باید از خودم کلی راضی باشم که
تونستم یهگوشه بشینم و کار کنم اما
دلم گرفته
دلم بدجور، سخت و تنگ گرفته
از باور خیلی چیزها
از خیلی چیزهایی که باید بود و نیست
نباید بود و هست
دلم گرفته
تلخ و تنگ و گُر گرفته
هم
گرفته
عادت نکنیم
از این بدتر نیست که شکل عادتها بشیم
فکر کن مثل یک آدم ماشینی از روی ساعت و برنامه از صبح تا شب زندگی میکنیم
عادت یعنی رسوب زدن و یکجا گیر افتادن
عادت یعنی پذیرش پیری
چون درجوانی به چیزی عادت نداریم،
از روی برنامههای حسی و عقلیمون پیش میریم
گو اینکه عقلی هم نداریم ...
همان اندازه که داریم ، عقل اندازة جوانی
از خودم بیزار میشم
اگر بنا باشه از رو عادت بیام و بگم سلام
یا اصلا به چه مناسبت تا چشم بازمیکنم باید کامپیوتر هم روشن بشه؟
ارتباط؟
خبر؟
فرار از صبحگویی های ذهنم؟
خوبی؟
من نه
یعنی مالی نیستم، بد هم نیستم
دلم عشق میخواد، بیانگیزه شدم
بی ریا و صادقانه
۱۳۸۹ خرداد ۴, سهشنبه
کرمت نشت؟

خیلی چیزها در زندگی خواستم، نذر و نیاز کردم، به هر ساحری که بود، اراده کردم
و هزار راه که رفتیم و نشد، اما مواردی خیلی ساده که گاهی نمیدونم از کدوم کشوی کدوم اشکاف در میآد که
صاف میشه برگة امتحان و میشینه وسط زندگیت
میدونم هیچ سوالی در هستی بیجواب نمیمونه، به شرطی یادمون باشه زمانی بهش اندیشیدیم
حالا چه مدلی بوده که خورده به هدف هم
نه گمانم حتا به زبان اختر فیزیک و انواع انرژی از نوع هستهای و کانولا روغن هستة انگور
که میشه بساط موجود ، بشه توضیحش داد
چهقدر وقت هی نق زدم:
ای روزگار، تکراری، شب بخوابی و صبح بیداری
زندکی یکنواختی که تو همیشه ازش بیزاری و ................. اینا
الان یه چیز خوبی یادم اومد.
اینکه، هیچ موقع در زندگی مجبور نبودم جایی ساعت بزنم و سناتوری رفتم و سناتوری اومدم
در نتیجه آخر شب هم نق زدم از این مدلی بُریدم
یادش بخیر شبای جمعة بچگی
انگار زمین و زمان مدلش عوض میشد. چه بسا واقعا جرقههای الکترومغناطیسی هم در فضا یافت میشد
از سریال مک میملان و همسرش بهونه بود تا فیلم سینمایی ظهر جمعه برای خوشحال بودن
وقتی یادم افتاد تا شنبه بنا نیست هیچ اداره و سازمانی کارت بزنم
یه حس خوبی زیر پوستم رفت
یه حس خوب بودن و تفاوت ایام از هم.
روزهایی که به زور ازخونه میرم بیرون و آفتاب صبح رو با عینک دور میزنم
تا فردایی که هر موقع و بی اضطراب بیدار میشم
خب چشمم درآد
بهقول لُرا: کرمت نشت؟
دیگه روزها از یکنواختی هم دراومد تا
دندم نرم
اندر احوال آویزونی

خدایا میشه این وصله پینه بازار را از ذهن من برداری؟
این از ضایع گذشته و فاجعه است. الان سرانگشتی حساب کردم و فهمیدم
از روز ازل من آویزون یه چیزی بودم
حالا قبل از تولد کجا و از چی آویزون بودم الله و اعلم
از جنینی که آویزون جفتم بودم و بعد سینههای مادر
و به دنبالش
آغوش بیبیجهان و بعد شانههای عریض پدر
بعد به شانههای انتظار شاهزاده و اسب سپیدش
راستی که داستان این شاهزاده رو توی سر ما کرد؟
نه کنه سیندرلا؟
ببین ما هر چه میکشیم از این شیطان بزرگ آمریکا و دیزنیلندش میکشیم
بگرد ببین توی همه دنیا چند تا شاه مونده؟
ولی همه دختران حوا هنوز چشم انتظار به آسمون و اسب سپید و سوارش دارن
مال منکه یه عمره یا نعلش پنچر کرده
یا حمل با جرثقیل شده
یا وسط راه چشمش به شیشتا دیگه افتاده و دیر کرده. وگرنه که میآد. شاید در ترافیک زیر پل پارک وی مونده؟
خلاصه که این وسطا هم به زئم خودم؛ جناب آقای شوهر
بعد آویزون بچههام
این وسطا هم اگه عشقی بود آویزون از عشق
ولی این آویزونی از گردن خودم و برای خودم و راه خودم نتیجهاش معمولا به دید غیر، استخفراله ... بوده
مال تو چی، بوده؟
فکر نمیکنی از یه چیزی فرار میکنم؟
شاید از حقیقت خودم؟
یا نه؟
آره دیگه. من حتا نمیتونم بیصدای بادزنگ و گنجشکها و موزیک و .... اینا یک ساعت زندگی کنم
چون نمیتونم خودم را ببینم، بشنوم، باور کنم یا شاید دوست داشته باشم
و حتا لازم شد به خودم ببخشم
سبزی، زمان
سلام به امروز و همه روزهای پیش رو و پشت سر که بر ما رفت و خواهد رفت
و ما هستیم
زمان میرود میآید توسط انیشتن تعریف میشود،
به نور و به ثانیه تقسیم میشود
تا تعریف کند
هر نفس
نفس
قلبی تپنده را
برای تو،
برای من،
برای ما
اینکه صفحة این ساعت چه تصویری را نمایش بده
غلط نکنم با ماست
روزهای سبز همه مسیر سبز و آدمها سبز و زندگی سبز خنک بهاریست
و روزهای قرمز همه چیز مثل کویر اسرارآمیز و گنگیست که تو را به وحشت میسپارد
راهها بسته و نگاهها خسته است.
کاش میشد نرمافزاری نوشت که این روزها رو از پیش با
سعد و نحس مشخص کنه
گو اینکه خیر و شر تعاریف ذهنی از وقایع هستیست و به تنهایی معنا نداره
مثل زمان که بی من و تو بی استفاده میشه و صنار ارزش نداره
ولی بهتره آگاهانه با انرژیهای هستی و زمان مواجه شد
روزهای سبز بزنیم بیرون
روزهای قرمز ایز دست خلایق ندیم
؟
و ما هستیم
زمان میرود میآید توسط انیشتن تعریف میشود،
به نور و به ثانیه تقسیم میشود
تا تعریف کند
هر نفس
نفس
قلبی تپنده را
برای تو،
برای من،
برای ما
اینکه صفحة این ساعت چه تصویری را نمایش بده
غلط نکنم با ماست
روزهای سبز همه مسیر سبز و آدمها سبز و زندگی سبز خنک بهاریست
و روزهای قرمز همه چیز مثل کویر اسرارآمیز و گنگیست که تو را به وحشت میسپارد
راهها بسته و نگاهها خسته است.
کاش میشد نرمافزاری نوشت که این روزها رو از پیش با
سعد و نحس مشخص کنه
گو اینکه خیر و شر تعاریف ذهنی از وقایع هستیست و به تنهایی معنا نداره
مثل زمان که بی من و تو بی استفاده میشه و صنار ارزش نداره
ولی بهتره آگاهانه با انرژیهای هستی و زمان مواجه شد
روزهای سبز بزنیم بیرون
روزهای قرمز ایز دست خلایق ندیم
؟
۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه
اسباب مزاح
وقتی مردم فقیر و گرسنة فرانسه پشت درهای قصر فریاد میزدند ماری آنتوانت از ندیمههاش پرسید: این مردم چی میخواهند؟
گفتند:
نان. مردم نان ندارند بخورند.
متحیر شانه بالا انداخت که، خب کیک بخورند
حالام حکایت من و بعضی کامنتهاست
که ای بد هم نیست، میشه اسباب مزاح جمعی
یه عمره دچار کمبود مواد اولیهایم برای عاشق شدن و احیانا یه فقره... امن
یادش بخیر جوونیها دربارة همه چیز طرف فکر میکردیم،
از قد و بالا و رنگ جوراب بگیر تا ..... ماه و سال تولد
خب
خیلی مهم بود باید اینبار درست در میآمد
حالا همه الگو ها و حساب کتابهام ریخته به هم
فقط یه چیز رو خوب میفهمم؛
باید خودش پیدا بشه
یکی که دلم براش تنگ بشه
بعد میفهمم خودشه
میخواد ببر باشه یا اسب آتش و خوک طلایی
سفری دیگر
آخ اگه بدونی چه حالی دارم
راه میرم، آه میکشم و میگم
حیف از عمر و جوانی نازنینم که رفت و خیری ندیدم
حالا باید بفهمم که همه عمرم را ریختم دور و چهقدر میسوزم
یهجور تشابه احساسی با سالوادور سیلینسا پیدا کردم
زندهام و این چیزها رو میفهمم، میبینم و مچاله میشم
وقتی پدر رفت، تا مدت ها فکر میکردم یهجایی قایم شده امتحانمون کنه
تا پدر گرام اینها نیومد نفهمیدم چیزی دارم و میشه خورد به اسم حق
حالا نمیدونم من حق زندگیم را از کی بگیرم؟
چه میترسیدم دم مرگ،
دقیقة نود
بفهمم زندگی را به خودم بدهکارم
حالا حتا اگر وقتی هم باشه، من حال خیلی چیزها رو ندارم و ترجیح میدم یه گوشهای کز کنم
که کسی ازم خبر نداشته باشه و صدایی نشنوم جز صدای پرندهها
دیدن فارسی 1 و رسیدن به گلهادیگه کی حالش رو داره کارهایی رو بکنه که عمری دلش خواست و نکرده؟
... جیب دار که مدتی نایاب بود رسید
شکر خدا که مشکل اهل بیت مام حل شد
البته تا قسمتی نه همهاش
میدونی از کی معطل این یک قلمم؟
هی باید برم و نمیرم
اوه ه ه ه از سال 76 تا هنوز. نه که فکر کنی دل به مال دنیا بستم
نه به خدا
شنیدم اونور خط میشه یه کارایی کرد
ندیدی حاجیها میرن حج جیبهای بزرگ به لباسهاشون میدوزن یا دوستان خدا؟
حتما نشونة یه کارهایی هست
در زمین به اون کارها میگن، زیر میزی
اونجا چه اسمی داره، خبر ندارم
اما از یهوه اهل حساب کتاب و معامله و قربانی بوده ، تا حالا
یادش بخیر
یک جلد کتاب تولد دیگر داشتیم دکتر ابراهیم واشقانی به لطف همشهری گری پیچوند و برد و یه آب هم روش کلی هم پشت سرمون حرفای مفتی زد
بعد برای ما از دزدی ادبی بین ادبای همشهری میتینگ می داد
ولش کن اون دنیا ازش میگیرم
از هر چی ممکنه بگذرم، از کتابام و موزیکم نمیتونم دل بکنم
تازه یه جیب این کفن روبرای جا دادن آیپاد و اینا لازم دارم. شاید بشه تمام موزیکهای مورد علاقة این دنیایی م رو درش جا بدم و با خودم ببرم
باور کن این تنها چیزیست که دلم میخواد با خودم ببرم
خلاصه که دوستان و آشنایان از این مدلهای جیب داری غافل نشید که کلی راه بندازه اون دنیا
بهعلاوه میشه سهم عمدهای رو برد و به ریش ورثه آی خندید
مرخصی
امروز مرخصی بودم.
بهقدری دیروز بین ساختمانهای شهرداری و وابستهاش سگ دو زدم
از صبح نمیتونستم قدم بر دارم و در نتیجه ترجیح دادم از صبح تیر و تختهام رو ببرم بالکنی و همونجا اتراق کنم
بد نبود.
میشد کار کرد البته اگر اندکی دیرتر هوا گرم میشد و مجبور نبودم بیام توی خونه
بهتر هم میشد
چیزی اونجا حواسم رو پرت نمیکنه.
بچگی موقع مشق نوشتن حواسم به همه چیز میرفت و به هزار و یک دلیل از پای میز بلند میشدم که ازاتاق برم بیرون. ذهنم به همه چیز متمرکز میشد جز درس
بالکنی بهقدری جلوههای ویژه داره که ذهن قفل میشه
هجوم انرژیهای طبیعی ، کیهانی ، الهی
اون وسط جو گیره و نمیتونه دنبال چیزی راه بیفته
هر چه هست همان جاست
صدای بلبل تا قناری و بگیر برو حتا کلاغ ولی تو فقط شاهدی
هیچ یک بهتو مربوط نیست الا چیزی که روی میز برابرت هست
چای وسیگار و موزیک و خلاصةماجرای کافه بالکنی
اوه صدای یاکریم یادم رفت
اینجا تا دلت بخواد آواز یاکریم هست،گو اینکه کرمی یافت مینشود باز این هست
۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه
عمل یعنی تفکر، انتظار
عمل یعنی تفکر، انتظار، حتا در سکوت چشم به نقطهای دوختن و منتظر چیزی خاص نشستن، برای هدفی خاص رفتن، دویدن، سعی کردن
در حالی که بی عملی با هیچ یک ربطی نداشت و مصرفی این جهانی نیست
بیعملی یعنی کاری که تو و همه ازش فرار میکنیم
میتونی یه گوشه بشینی و هیچکاری نکنی، نه کلافه بشی، نه منتظر چیزی، صدایی، ادراکی
هیچی
خودت را تلاق بدی؟
سه تلاقه و آزاد از هر چه که ذهن هر لحظه به روز میکنه و تداوم میبخشه
سالهای 67 و 68 وقتی میخوندم با بی عملی میتونی دنیا رو متوقف کنی
فکر میکردم نتیجة بی عملی یعنی« یهو چشم بازی کنی و دیگه دنیایی که هر روز می دیدی را نبینی»
هیچی سر جای خودش نباشه و میرسیدم به جملة معروف هندی که میگه:
دنیا سراب آهه ه ه خیال آهه ه ه
یا فکر میکردم نخواستن چیزی که میخوام" سرکوب " یا نرفتن مسیری که باید میرفتم
و خیلی از آدرسهای ذهنی که دم دست داشتم
حتا باعث شد به لحظة آفرینش فکر کنم. لحظهای که به هیچ صرف گفت باش، به ارادهاش بر تداوم شکل و طرح هستی
و کافی بود به مشخصات قرآن خواست خالق از هستی برداشته بشه
تا ببینیم چطور جاذبه می میره و زمین همچون رشتههای پشم تنیده از هم جدا میشه
و این ذرات دوباره از هم متلاشی میشن
همان مشخصهای از قیامت که تا اون موقع درک کرده بودم
یک تعریف، بیعملی
اواخر دهه شصت خانموالده که از برکت انقلاب اهل امام و حساب و کتاب شده بود و برای دوستان برادرم نادر منبر میگذاشت و با ما یکه بهدویی داشت از نوع، ای اهل حساب بیاین که رسیده وقت کتاب و همگی جا موندین
بالاخره یکی از همین جوجه فکلیهای دوستان نادر که بدجور خمار تغییر مدل خانم والدة ما بود کتابی رو از سر طاقچة اتاق برادر بزرگش برمیداره و میره و میذاره روی میز، مقابل خانم والده
نازی اون که دیگه از همه پرت تر بود. نه که نمیفهمید برادرش یه چی میگه، که اهل خونه سر در نمیآره و بوی کفر میده، فکر میکرد هرچی که هست میتونه جواب این نوباوة حزبالهی رو بده
یه روز رفتم پایین دیدم کتاب روی میز، خود پسرکم طبق برنامة خانة دوست که همیشه همه رفقا اونجا جمع میشدن که خانم والده بتونه بهتمام نادر و دوستان گرامش را با هم کنترل کنه، نشسته بود . القصه کتاب ناخواسته و ندانسته جست زد به دست ما
من میگم جست. تو باور نکن، چسبید گل گردنم تا الان
سهم من در این مسیر بی عملی نام داشت
خمیرهام می دونست چی لازم داره، هنوزم عقل ذهنم نمی تونه به این حدودا راه بده
در نتیجه غیر مستقیم کتاب چرخید و پیچید دور زندگیم
این یک تعریف از بیعملیست
من کاری نکردم، اما یک هدف مشخص و ثابت همیشه داشتم
یادآوری هر آنچه هستم یا باید بودم یا باید بشم یا نشدم یا .................
رشتههای اراده
دیگه رفتم تو کار اراده و انواع روزه و رشتههای پیوند
از هر دری میرفتم یک چیزی راهم رو مسدود میکرد.
اینا که میگم کشید تا وقت تصادفم. اون لحظة خروج از جسم . وقتی که خود حقیقام را تجربه کردم
تصویری که سالها زمان برد تا به وضوح و معنا نشست
من خودم را دیدم، بی ذهن
بیذهن= بی تعلق خاطر
بیذهن= بی وابستگی
بیذهن= بی شناسه و داوری
بیذهن= بی قضاوت، بی زمان، بی مکان
اونجا فهمیدم ذهنم چطور تمام کنترلم را به دست گرفت. وقتی جدا میشدم، آخرین ترکشش دخترها بود. که برای نخستین بار بی ذهن و شناسه و تعلق ملاقات میکردم
دو آدم که خب به من چه؟
میدونستم از منند، اما نه مال من و یا من اون وسواسها و ای قربون قدت برم و هیچ کدوم حضور نداشت
حتا مرتیکة ابلهی که بهخاطرش اونطور دیوانه وار به جاده زده بودم نبود و ربطی به من نداشت
من فقط بودم، نه حتا منی متمرکز و قابل تعریف
یک شوقی عظیم، سعی نکن تجسمش کنی منم حروف رو به سخره گرفتم که سعی دارم مفهومش کنم
به ابزار ذهنی و زمینی تعاریف آنجهانی راه نمیده
تفکر ما برمبنای ذهن و مغز انجام میشه که در جدایی هیچ یک حضور ندارند
و تو فقط روحی،روح
قصد ، بی عملی
این یک تعریف از بیعملیست
تو عمیقا و قلبا میدونی در جهت رشد، به چی نیاز داری، در مسیر آگاهی نه
دختر یا پسر بازی
روح خودش مسیر را هموار میکنه
من کاری نکرده بودم جز دیدن
تا اونموقع واقعا میدیدم و چون نمیدونستم اینها یعنی دیدن یا یه چیز خاص، در نتیجه جایی هم برای تفکر و نوع و مدل نداشت
ازوقتی با ابواب گوناگون دیدن مواجه شدم، دیدن از سرم افتاد
از بی عملی وارد عمل شده بودم
در واقع قصد* میکردم* کاری* نکنم*چند ستاره شد؟
4 تا با چهار حرکت قصد بی عملی میکردم که خودش سراسر عمل و خواست بود
مثل وقتی که در متون میدیدم تاکید میکنه به نزدیکترین ها شمارو صید میکنم
نزدیکتر از نقاط ضعفم چیزی سراغ نداشتم و بزرگترین نقطه ضعفم پریا بود و میگفتم:
ببین حساب حساب و کاکا برادر.
هر کاری میخوای با من بکن، با بچههام شوخی نکن
می دونی ضعیفم، در این مورد حقیرم دست و پام میلرزه و......... این نقطه رو بیخیالش شو
شبی جبرئیل اندر وسط فالوده خوری خندید و گفت:
امروز میشنیدم چیا بلغور میکردی واسه خدا.
ابله
احمق
هدف نداشتن نقطه ضعفه و تو با پررویی میگی دارم و از پسش بر نمیآم
مثل حکایت سیگار کشیدنت که میدونی آخر میکشت و ولش نمیکنی
اینها ضعف و کمبود اراده است تا وقتی وابستگیهات را از زمین نکنی، نمیتونی بپری
هالو جان. بشین ببین چه تدارکی دیده برات جناب شیطان
خدا که بیکار نیست انگولکت کنه.
هیچ کدوم از شماها رو
خودتون کد می دید
ابلیس هم از روی هوا میگیره و به طرفتون میآره
ذهن
تو همانی که ..... اینا
هر خواست عملی در پی داره

هم چی بگی نگی فهمیدم آدرس کدوم وری هاست؟
باید به چی یا به کجا برسم یا از چیها رها بشم
خلاصه که همینطوری نمه نمه به بی عملی نزدیک میشدم
بیعملی یعنی واکنشهای متداول و مرسوم را نداشته باشی
یعنی از کوره در نری، قضاوت نکنی، منتظر چیزی نباشی، برنامه ریزی نکنی
و .................. اما همه اینها کاربردی فرا ورایی داره
در بعد معنویست نه برای زندگی مادی که به درد همه بخوره
مام که هنوز خودمون هیچی نه که فکر کنید خودم یه چی
اما نموره راحت تر از بلایا میگذرم ، درش گیر نمیکنم و اجازه می دم راه بر اساس تواناییهای روح و جوهرة من تعریف بشه
هر خواست عملی در پی داره
حتا خواست نخواستن
باید به باور نخواستن و همه چیز در زمان بی ارزش است برسی
بعد مرگ را باور میکنی. با باور مرگ ممکنه بتونی به بیعملی برسی
غیر از این هم راهی نداره
منم در این رقص آموختم، رقص با مرگ و مواجه با خودم
خود ساکن، بهشت نه آواره و پریشان
آگاهی از مرگ

با آگاهی از مرگ
بی عملی آغاز میشه کافیست باور کنی جاودانه نیستی و بزودی راه به پایان خواهد رسید
دست از هر خواستی بر خواهی داشت
جز حضور با تمام وجود در این لحظه
در این لحظه نمیتونی باشی مگر از گذشته رسته و به آینده دل نبسته باشی
چون با تفکر به سکوت درون
خشم، نگرانی، برآورد، قضاوت، شناسایی و............. کل عملیات ذهن آغاز میشه
بی ذهن تو بیآرزو میشی
بینیازی یعنی
بی طمع،
بی شهوت،
بی بی....................بی.ی.ی
به بی عملی میرسی
می رسی
می شی
۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه
یه جا این وسطا

زندگی عزیزترین معماییست که هر صبح به قصد شناسایی
و شاید رسیدن به مرحلة بعدی
چشم باز میکنیم
زندگی یک بازی کامپیوتریست که هر چه بیشتر میسوزی بیشتر میخوای برنده باشی
مثل عاشقی کردنمون
وقتی زیادی برای یکی از خودت مایه میذاری و دنبالش میری؛ دشوارتر میتونی بیخیالش بشی. تا اونی که براش هیچ زحمتی نکشیدیم . نه؟
کلی زمان میبره تا بفهمی گاهی بهترین کار، هیچ کاری نکردن ، نشستن و منظر نشانهها بودنه
یاد میگیریم رمز کار در توجه و اینجا و اکنون بودنه
باز
در عشق، به فردا فکر میکنیم، به قباله، ضامن، وثیقه، چک، اعتبار، سند، مالکیت
در اکنون به ساعت، بعد
همه چیز الا اکنون که هست
در شادی منتظر غم میشینیم و وسط گریه میخندیم
کلی وقت رفت تا فهمیدم با شلوغ بازی و دست و پا زدن به نتیجهای نمیرسم. گاهی چارهای جز انتظار برای زمان مناسب نیست
ولی
از جایی که تعریف مناسبات و ابعاد مختلف زمانی ارتباط نا همگون و نامیمونی با ذهن داره
یهو همهچیز زیر و رو میشه، امیدها بهم میریزه به فکر چاره و دست و پا زدن و......... وای ولش کن
.
.
گاهی هنر در بیعملیست باید بیعملی را شناخت و تمرین کرد
برم یه کم بیعمل کنم
.
یعنی اینی که قصد میکنم بیعملی کنم، خودش عمل نیست؟ توجیه نکن برو به بیعملیت برس
بزودی برمیگردم
۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه
انتهای یک روز جمعه
بدترین احساس ممکن در انتهای یک روز جمعهای که همه کار و همه کلکی زدی که یه نموره از خودت راضی باشی و نباشی
از هنر فنگشویی بگیر تا تن شویی و چشم شویی و دل شویی هر چه بگی کردم
اما تهش نه شادم و نه از خودم و وضعیت موجود راضی میشم
امروز فهمیدم چرا
چون خیلی وقته دیگه خودم نیستم
هر چه کردم به در بسته خورد و تهش از خودم پرسیدم، نه که تو واقعا بد باشی؟
بیخود که زمین و زمان کار و زندگیش را نذاشت با تو بدی کنه
مگه این که کرم از خود درخت باشه
چه حس تلخی برای پایان یک جمعة دم کرد و تب کردة اول خردادی
چی میشد که هنوز همون بودم که در بچگی اسمش بچگی بود
در بلوغ بلاهت و در جوانی
خوشخیالی
اینکه باورهای شیشهای را از دست دادم نمی ذاره دلم بخواد ادامه بدم
حتا نمی دونم دنبال چی ؟ برای چی؟ با کیها؟
همون جنس ملاتی که دشمنترینش بهتو نزدیکترند؟
در نتیجه زندگی است و زاناکس
فقط برای اندکی تحمل
دوست دارم كسي روكه دوستم داشته باشه
..........حالا بهترتر مي دونم كه توهم نبوده چونكه درطول عمرم اين حس وتا روزسيزده بدرنداشتم ،هرچه كه بوددوست داشتني ومانده گارشد... درواقه شما بدون اينكه متوجه شويد چيزي روبهم داديد كه به يادگارماند، مهم اينه شيرين و دل چسب ، باقيش ووللش
برام واقعا سخت بگم
پيشاپيش ازدواج شما وآقاي همسرراتبريك مي گويم
گاهي وقتها سعادت ديگران بالاترازخودآدمه نه
دوست دارم كسي روكه دوستم داشته باشه
شادباشي مهربان
1 دوست دارم كسي روكه دوستم داشته باشه..... ببخشید اونوقت این یعنی من به شما تعلقخاطری داشتم که شما پیدا کردی؟ ای به او... پستهای روز سیزده که نمی دونم کدومش تو رو به توهم انداخته
ممکنه شما یکی دیگه نه از گودر ریدر نه از هیچکجای عالم پا به وبلاگهای من نذاری؟
متحیرم به صد و بیست آیدی تا بهحال اسپم شدی و باز آیدی دیگه و ایمیل بی ربط بعدی
نوشتن من معنیش این نیست که همه باهام لب تو لب بشن
بهقدر لحظهای ایستادن کنار پنجره و دردلی باب بعد از ظهر در ابتدای خرداد است
یعنی با این رفتار و برداشتیهای تازه به تازه نو به نوی شمایی که تا چالوس آمدی، چارهای میمونه جز پا به اینترنت نذاشتن؟
فکر کنم اصلا ننویسم بهتر باشه. کاری که ارشاد نتوانست با من بکنه شما کردی
شدی مایة دق و عذاب
چطور میشه چنین موجود توهمگرای کنه و سمجی را دوست داشت؟
چطور ممکنه آدم فکر کنه همین که کسی رو دوست داره یعنی او هم مردة دوست داشتن شما بوده و فیالفور عاشقت میشه؟
کسی که حتا ندیدم و توهمش داره بیچارهام میکنه
یعنی شما معطل موندی من دهان باز کنم به یه مناسبت یه پیغامی بدی؟
آره؟
مرسی از تبریک ازدواج.
حالا که دیگه مام متاهل شدیم،شما یکی دیگه دست بردار
دهنم را بدجور به بد چیزهایی باز میکنی و باز قورت میدم
بابا این همه آدم سالهاست به این وبلاگ میآن و مثل شما جو گیر پستهای من نشدن
بابا
بیخیال
از این به بعد هر چی بفرستی با ذکر پروفایلت میذارم اینجا تا همه با هم حیرتزده شیم
۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه
فیس، مهمون کرهای
واقعا دارم به داستان تو همانی که میاندیشی، صادقانه باور میکنم
یا نه
این بهتره
به اینکه ما رادیویی هستیم که مرتب امواج میفرسته و هستی هم میگیره
حکایت من و این مدت من. امروز مهمان داشتم، البته هفتة پیش هم سری دیگر اینها مهمانم بودند
تو بگو این مهمون چی میتونه باشه بهتر از.....................
؟
اگه گفتی؟
جنس کرهای، و فامیلای ، " یونآرییانگ " و" لیجوآنگ " اینا
فکر کنم قراره همسایه بشیم، تا خدا چی بخوادبینشون فقط یک زن و مرد فارسی بلدند
در نتیجه حد فاصل ترجمه تا من خیلی زیاد میشه
تو بگو یه حرف a
کور شم اگه یک کلمه از حرفاشون رو فهمیده باشم.
اوه برای نقاش از واژة paint استفاده میکنند
بازم کلی استعداد میخواد در دو موضوع مختلف این اشتراک رو بین اون همه صدای ایی و او بفهمی
قول میدم اگه بیان سر سال کرهای هم حرف بزنم
خلاصه که داشتم فکر میکردم بد نیست برم سئول زندگی کنم.
فرهنگامون مشترک و آرام بخش ورژن ماست
از قرار راه نبود.
فرهنگ رو فرستادن این جا
اوه
خانم معلم موسیقی بچههای کرهایست در تهران
نگفتم فرهنگ غنی کره خودش با پای خودش از سئول تشریف آورده
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه
آسمون قرمبه
یادم باشه
میخواد آسمون قرمبه بزنه بد فرم
نترسم
یا چیز دیگریست ؟
میخواد آسمون قرمبه بزنه بد فرم
نترسم
یا چیز دیگریست ؟
اون قدیما به قاعدة چادر نماز خانم والده یا چادر
بیبیجهان میشد از بلایا دور ماند
باور کن
تو در هر شرایط کافی بود زیر یکی از این چادرها پنهان بشی
دیگه به چیزی فکر نمیکردی که
مادر از تو محافظت میکرد
حکایت الان ما آدماست که با دیوار بتونی هم احساس امنیت نمیکنیم
یهو شیشههای اتاق لرزید
بعد یه صدای عجیبی پیچید
و به نظر آمد قراره خبری باشه
اما پنداری خبر از جنس ما نبود
شاید هم ازما بهترونی بود
ولی همچنان یادم باشه
ممکنه همین حالا رعد و برق بزنه
و نباید تو دلم خالی بشه
فکر کن قدیما از هیچی نمی ترسیدم و
هزارتا نازکش هم آماده داشتم
حالا که نازکشی هم نداریم، تازه داریم یه ذره یه ذره ترسو هم میشیم
بیبیجهان میشد از بلایا دور ماند
باور کن
تو در هر شرایط کافی بود زیر یکی از این چادرها پنهان بشی
دیگه به چیزی فکر نمیکردی که
مادر از تو محافظت میکرد
حکایت الان ما آدماست که با دیوار بتونی هم احساس امنیت نمیکنیم
یهو شیشههای اتاق لرزید
بعد یه صدای عجیبی پیچید
و به نظر آمد قراره خبری باشه
اما پنداری خبر از جنس ما نبود
شاید هم ازما بهترونی بود
ولی همچنان یادم باشه
ممکنه همین حالا رعد و برق بزنه
و نباید تو دلم خالی بشه
فکر کن قدیما از هیچی نمی ترسیدم و
هزارتا نازکش هم آماده داشتم
حالا که نازکشی هم نداریم، تازه داریم یه ذره یه ذره ترسو هم میشیم
هندسه و جبر عاشقی
میدونی چرا همه تو دنده عشق، سه کار میکنیم؟
برای این که اصلا نمی دونیم عشق چی هست؟
وقتی میبینم مردم تصمیم میگیرند یکی رو انتخاب کنند برای اینکه عاشقش بشن
یا وقتی دلشون دنبال یک میره و فکر میکنند کافیه و الان اون یکی هم اجازه یافته عاشق بشه
بعضی که یه توپ میاندازن تو زمینت و منتظر میشینن تو از خوشبختی و خوشحالی با هم بال بال بزنی
بعضی، حساب قرضالپسنده، سرمایهگذاری کوتاه مدت، دراز مدت، شرعی، نیمه شرعی
خلاصه یه جور خدا بشر پسندانه میرن تو کارت و منتظرند یهویی معجزه بشه
و وای از وقتی که به محض این که تصمیم منطقی میگیرند که عاشقت بشند زود پاک کن دست میگیرن
تا معایبت رو اصلاح کنند
اونایی که درباره آدم فکر میکنند، فکر را بالا و پایین و ....
خلاصه هر جا میری اسباب معادله و معامله و مصالحه و ........ براه و
اسم عشق بد در رفته
تا جایی که یادمه که اگر درست یادم باشه، عشق یهویی کشف میّه
نه که حادث بشه
کشف میکنیم یه چیزایی نسبت به یکی داره عوض میشه
مثلا حس میکنی بیربط دلت برای یکی تنگ میشه، کنارش شیرینترین احساس رو داری
برای دیدنش شوق داری
نه افزایش هورمون
اشتب نشه
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سهشنبه
خدا قسمت رفقای مهاجم کنه
خاک گرفته و تنها
کاش میشد مثل مستای آخر شب تو کوچه تلو تلو خورد و راه رفت
زد زیر آواز و تا جایی که میشد، فریاد زد
کاش میشد با دیوونه بازی هم که شده، یه کاری کرد
انگار که قلبم بترکه
هیچ خوشحال نیستم و در عصر خنک امروز دریافتم، تعادل روانیم را از دست دادم
خیلی ساده است تا ظهر راهی چلک بودم، دوساعته زار میزنم
که خدایا یعنی همه دختران حوا هنوز در سن من سرگردانند؟
یه روز مادرم یه روز نیستم
اول رفتن رو یاد گرفتم، بعد برگشتن، دوباره هی رفتن و برگشتن
هیچموقع نفهمیدم کجا هستم حالام که باید به سن بازنشستگی و آسایش برسم تازه به فکر فرار افتادم
امروز دیدم که مثل یوکا، ریشه ندارم. یعنی نه که ندارم، بهقدری ضعیف و سست که با باد شدید شکسته میشم
نمیتونم این شرایط را تحمل کنم. نمی دونم چی درسته که حتما بعدش پشیمون نشم
با خودم مجادله دارم بین عاطفه و قهر، بین حیرت تا شکستن
مثل آینة جرم گرفتهای که جیوهاش رفته و درش تصویری ندارم
چهقدر خاک گرفته و تنهام
کتاب صوتی ، هدف از برایان تریسی
این فایلها را دانلود کردم
خیلی برای یادآوری خوبه. از صبح داره خودش میخونه و به کارام میرسم
بیاونکه بشینم پای چیزی
در ضمیر ناخودآگاهم ثبت میشه و انرژیهام بالا میآد
یه نموره کمک ذهنی، یه چوکه محبت به خود
.
پیشرفت سریع و دست یابی به اهداف با شناخت قوانین جهانی موفقیت یکی از موفق ترین کتابهای برایان تریسی است که در کشور ما نیز ترجمه گردیده است .
در این کتاب درباره نویسنده آن آمده است :
نویسنده این کتاب در طی سی سال به هشتاد کشور دنیا سفر کرده است تا دلایل حقیقی این پرسش را بیابد که چرا وقایع به صورتی که هستند اتفاق می افتند .
دانلود کتاب صوتی بخش دوم - 12.12 مگابایت | لینک کمکی ۱ | لینک کمکی ۲
نظر شما چیه؟
یه فکر ناب
نمیدونم چهقدر دیگه کار شهرداری بازی دارم؟
اما دارم اسباب کشی میکنم
نه میخوام اسباب کشی کنم. به چلک
میخوام یک سال به خودم زمان بدم. به روحم، جسمم، اندیشهام، نگاهم، گوشم، انرژیها و احساسم
خیلی فکر خوبیست. میتونم یک خانم هم بیارم اونجا که هم تنها نباشم و هم کارهای خونه رو بکنه
هم من تهران نباشم و هم اونجا سر فرصت کار کنم
هر کار دلم خواست
باغبانی. سیفی جات بکارم. پشت خونه کنار استخر پشت همین چراغ کارگاه علم کنم ، یه کارگاه جنگلی.
مثل اتاق کار دکتر ارنست
با چوب و شاخه و برگ برای یک سقف. یه میز و باقی داستان
حتا میتونم صبحها نقاشی کنم
نه. فعلا این یکی در گزینههام نیست
میخوام برم اونجا و به خودم بگم:
ببین این گوی و این میدان. اومدی که دیگه برای خودت زندگی کنی. ببینم چه غلطی میکنی؟
هی گفتی: اه از این تهران. اگه یه جای باحال بودم، می دونستم چطوری زندگی کنم
حالا اینم جای باحال.
از فکرش صبح تا حالا قند تو دلم آب میشه. نظر شما چیه؟
وقتی اونجا هستم، آدم خوشاخلاق تر و بهتری نیستم؟
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه
نه که عشق؟
این قدیمیها یه چیزیایی میدونستن و ما هی توجه نکردیم
بیاونکه به گفتهها فکر کنیم، ردکردیم
تا خودمون رفتیم با مخ تو دیوار تا به اون باورها رسیدیم
مثلا اینکه اگر بشر لازم داشت تنها بمونه، از غارها بیرون نمی اومد و کمون و قبیله و..... نمیساخت
دور هم جمع نمیشدیم
دیوار به دیوار سایه به سایه
نه صرفا برای اینکه تنها نباشیم
برای اینکه خداوند ما را گروه گروه آفریده مثل پرندگان و بهقول قدما، کبوتر با کبوتر ؛ باز با باز
هی دارم بدترلقمه رو دور سرم میپیچونم
مثلا، من
تنهام و بخصوص با همجنسانم در ارتباط نیستم و هر بلایی سرم میآد
نمی دونم بذارم پای داستانهای ریتم طبیعی زنانه و سنین رو به عرش؟
یا یک مشکلی همینجا ها روی فرش که میشه به سادگی از بین برد و به مصائب گروهی فکر کرد و کمتر تنها بود
باور کن اگر مجوز میدادن، خودم یه کلاب میزدم برای بانوان فرهیختة بیهمزبان
که نه مشکل معاشرت با جنس ذکور را دارند و نه الان و در حال حاضر
صرفا چنین قلمی در زندگی کم دارند
کاش یکی متوجه منظورم بشه
شاید سنین پایینتر نیازی به معاشرت و همزبانی این همه پیدا نبود
شاید اون موقع جنس نیازها، تفاوت داشت
ولی من الان به کی بگم:
وای یه جای سینهام میسوزه
نمی دونم دل شوره دارم؟ افسردگیست؟ بغض؟ قلبمه ؟ قدیمتر بود فکر میکردم، نه که عشق؟
فقط بگم، آهای رفیق، یه دردمه
که نمی دونم چیه؟ ولی از تلخیش دلم میخواد همین حالا بیفتم روی سرامیک و دیگه چشم باز نکنم
فکر کنم دارم خل میشم
اینم نتیجه یه عمر مادر نمونه بودن
باز یکی اسم این چند دانگ مجازی بهشت رو پیش من بیاره
حالا
شیرین و خنک، مثل طالبی
دیدی؟
بعضی روزها خواجهاند
یعنی مثل امروز
از صبح هر چه گشتم ببینم چه جور روزیست؟ دستگیرم نشد
نه روزی منفی که تو همهاش رو موج خشم باشی وبز بیاری و چراغهای قرمز
و نه روزی سبز و گلباقالی و راهها همه مال تو خندهها برای تو و مثبتها همه سهم تو
یهروزهایی هم بلاتکلیفیست
از نوع روزهای سرد و لم دادن زیر آفتاب پشت پنجره و احیانا کنار بخاری نفتی که یه کتری داره روش سوت میزنه
یعنی برو تو هوای شیراز
لخت، بیحال، بیهنر، بیخلاقیت و .... شل و ول
امروز رو باید به این جرم شنگسارش کنم
چون حتا حالش نبود یک دعوت ناهار دوستانه را بپذیرم و بلکه از خونه برم بیرون
برم ببینم با چه وردو جادویی میشه باقیش رو به سمت، نیلی هول داد، بلکه هم صورتی و حتا
شیرین و خنک، مثل طالبی
کفش چینی
از جایی که حضرت پدر فکر میکرد باید منو تحویل دربار سلطان محمود غزنوی بده، به همه چیم هم کار داشت
و وای از روی که برای لحظهای پا برهنه به چشم پدر میآمدی
یک تهدید داشت
اینبار برم چین برات کفش چوبی میآرم تا پاهات دیگه مثل شتر دراز نشه
و از جایی که خدا بود و از همه چیز آگاه و
هفته به هفته دنیا را میگشت
حرف فقط حرف خداوندگار بود
و ما این شدیم
فکر کن اونموقع که لعبتکان همگی بیتاتو و تزریق همه ماهرو بودن
و سایز پا اگر از 38 بیشتر میشد
باعث شرمساری بود
من کفش اندازة پاهام پیدا نمیکردم
فکر کن از این بیآبرویی بدتر ممکن بود؟
فکر کنم همه نگرانیهای پدر در جهت عکس عمل میکرد و از 17 سالگی سایز من از 41 تکان نخورده
نگاه به حالا نکن همه شدن نردبوم دزدا و کفش قد پای حتا شتر هم گیر میآد
عصرما عهد دخترکان فربه قاچار هم نبود
عصر رو به انقلاب و جنگ بود که باید از لای پرهای قو
وسط صف و کوپن سر در میآورد
خلاصه که پدر روحت شاد
اگر شما این همه نگران نبودی الان چی پیدا میشد قد پای من؟
خوب شد یکبار هم به تدید کفش چینی عمل نکرد
تازه امروز دیدم یعنی این
و وای از روی که برای لحظهای پا برهنه به چشم پدر میآمدی
یک تهدید داشت
اینبار برم چین برات کفش چوبی میآرم تا پاهات دیگه مثل شتر دراز نشه
و از جایی که خدا بود و از همه چیز آگاه و
هفته به هفته دنیا را میگشت
حرف فقط حرف خداوندگار بود
و ما این شدیم
فکر کن اونموقع که لعبتکان همگی بیتاتو و تزریق همه ماهرو بودن
و سایز پا اگر از 38 بیشتر میشد
باعث شرمساری بود
من کفش اندازة پاهام پیدا نمیکردم
فکر کن از این بیآبرویی بدتر ممکن بود؟
فکر کنم همه نگرانیهای پدر در جهت عکس عمل میکرد و از 17 سالگی سایز من از 41 تکان نخورده
نگاه به حالا نکن همه شدن نردبوم دزدا و کفش قد پای حتا شتر هم گیر میآد
عصرما عهد دخترکان فربه قاچار هم نبود
عصر رو به انقلاب و جنگ بود که باید از لای پرهای قو
وسط صف و کوپن سر در میآورد
خلاصه که پدر روحت شاد
اگر شما این همه نگران نبودی الان چی پیدا میشد قد پای من؟
خوب شد یکبار هم به تدید کفش چینی عمل نکرد
تازه امروز دیدم یعنی این
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه
فقط تو موندی برام
فکر نکنی ممتد جون دارم بشینم اینجا ها.
نه به خدا
پس کی تکلیف سریالهای کرهای و کلمبیایی رو دنبال کنه
اما نه این وقت شب.
الان تا مرز سیگار آخر پیش از خواب هم رفتم
چراغ خاموش و نسیم خنک بهاری از پنجره به اتاق در گردش و گاهی سربهسرم میذاشت
پرده میرقصید و خبر از خونة همسایه داشت
بیاراده دستم رفت و رادیو روشن شد.
گفت:
گمان کردید زمین و آسمان را به بازیچه آفریدم؟
یادم افتاد این کلمات عربی رو هنوز میشناسم و میفهمم
یادم به رابطة لب تو لبم با شما افتاد و
دلم تنگ شد
چند لحظه بعد اذان صبح بود.
ناخودآگاه، چشم بستم و نه به سمت عرش و بالا که
به درون جستم
درونی ترین نقطة هستی،
همانجایی که حتا از ابر ریسمان؛ یا سیاه و سفید چالهها اثری نیست
دیگر هیچ سحابی نه میمیرد و نه دوباره زاده میشود
تاریکی محض است و
لا مکان
لا زمان
یهو بهیاد مکان افتادم
اوه ه ه چقدر دور شده بودم!!!
زمین بهقدر ذرهای پیدا بود و به جز تاریکی، هیچ نبود
بیاراده شما را صدا کردم
همان نقطه،
همان لحظة سقوط پر شتاب بود که
نیاز بودنت را فهمیدم
درک کردم
در زمین
چقدر تنها و نا امیدیم و بودنت نمیذاره مایوس بشیم
بی تو جهان جای بسیار نا امن و ترسناک و
دلهره سینهام را چروک انداخت
و قلبم سر خورد و افتاد نوک انگشت بزرگة پام
همونجا که و به سنت دیرینة اجدادم لنُگم افتاد و سر تعظیم به نیازت فرو آوردم
بدون باور تو جهان بسیار زشت و ترسناک و ترجیح میدم مصلوب باور تو باشم
تا معدوم یاس و تردیدهای خودم
خدایا به باور حضورت نیاز دارم
پس
تنهام نذار
فقط تو موندی
روبنده

از جایی که بیشتر از اینکه با موجودی دو پا طی روز حرف بزنیم اینجا حرف میزدیم
یواش یواش زبونم بر شد و به اختصار کشید. فکر میکردم همهجابلاگر و منم دارم وبلاگ مینویسم نصفی از حرفهام رو قورت می دادم و نصفی هم میگفتم
و طرف هاج و واج نگاهم میکرد
از جایی که به تفکیک و فاصلة بین تفکرات من تا حقیقت نگاه آدمها
نه حقانیت
منظر دید سایرین تا خودم پی بردم
تازه دو ریالی عهد ناصریم افتاد که باید از ایجاد ابهام پرهیز کنم و جملات را تا جای ممکن شفاف سازی کنم
خلاصه که بعد یهچی دیگه فهمیدم
بعد یه چی دیگه
بعد دیگه جرات نکردیم مثل قدیما وقتی نصف شبی بغض گلوت رو گرفته و داری از عقدة حقارت تنهایی خودت رو اعدام میکنی
بیای و اینجا بنویسی، یا ایهالناس من ... میخوام.
از نوع امن، دوست داشتنی، مطمئن، گرم...
دیدی؟ دیگه حتا جرات ندارم اسمش رو ببرم. شده اسمش رو نبر
چون همینطوری دیگران دچار تفکرات خام شدن که نه که ..........؟
وای
خاک به سرم که ما قدر چار کلام شنیدن، صادقانه هم ظرفیت نداریم، چرا کسی را بشنویم اصلا؟
نه؟
دردسرت ندم دوباره به فکرم چطوری اسم و رسمم رو از ذهن همه پاک کنم و آزادی تلخ را بهجان بخرم؟
بیچاره حضرت پدر تقصیر نداشت.
یه چل پنجاه ، شصت سالی جلوتر از منو می دید که نقشة حرم و اندرونی و پنجدری و مهتابی و بهار خواب و .... رسم کرد
برای حفاظت از ما
کاش قدیما بود و همه با روبنده بیرون میرفتیم نه؟
اگه شانس منه روبندم هم حرف میزد
یکی هولم بده
چارسال پارسالا که از پشت پیچه و اندرونی و پستوی کنج اتاق زاویه و با نام کیمیا خاتون در پرشین بلاگ مینوشتم
در واقع شروع به نوشتن کردم
خیلی مراقب اسم و رسم و بقچة افتخارات پدری و ولایتی بودم
که مبادا یک تنه سیه روی تر از دیو سیاه آبرو وشرف و ناموس و عذت و همیت و منیت و هر چه ت
به منش ده بریک
یه شب وسط سیوسهپل ایستادم و کیسة همه حواشی را
یک سر
به زاینده رود سپارم
که زد
و یه روز اونم خشک شد
وقتی زاینده رود با اون همه عظمت و فخر و تاریخچه و .... نقشة ایران تموم میشه
چرا ختم، توهمات هزار سالة بیبیخاتونهای حرم پدری نکنم؟
وقتی دیدم نمی تونم که تازه فهمیدم کار از قالب شکسته و رسیده به فونداسیون و بتونآرمه
این دیگه برای شکستن، قدرتی برابر میخواست
من هستم
نفس میکشم
زنده، پر از فکر، رویا، آرزو، انسانیت، مهر و ......... هزار و یک اسم اعظم خدا
خاطرات نمیتونن چنین قدرتی داشته باشند که در اکنون حق حیات را بگیرند
کشف حجاب کردم
از گندم تلخ، یک ضرب شهرزاد شدم
باید با پتکی برابر ضربه وارد میشد
چه بهتر از خود من بر من؟
یادگرفتم، هیچ چیز مهم نیست جز اطمینان از صحت نقطهای که در آن ایستادم
باقی توهمات مردم است
مثل قضاوتهایی که گاه به گاه اینجا میشم
مثل قدیمی، میگه: نره
میگ........................ن بدوش
یه موزیک قشنگ andrea bocelli و این ساعت شب من و ایستادهام در لب مرز
میخوام بپرم
دل ندارم
یکی هولم بده
شر مرساینم
بهتره امروز تا اطلاع ثانوی حرفی نزنیم
که به قانون طبیعت بر بخوره
کاری نکینم که
دلی شکسته بشه
اندوه را به صفحه نپاشیم که
ممکن است
حال دیگران را هم
پریشان کنیم
در این مواقع بهتره فقط کار کنم
بهقول قدیمیها
ما را به خیر خود امید
نیست
شر مرساینم
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه
احوال قیامت
بسکه از صبح تا شب ایی بیبیجهان به گوشم از احوال قیامت میخوند
که از همون بچگی مشکلات خودم یه طرف،دردسرهای عالم عرش و ضریب اطمینان ذهن من پایین
و دیگه خودت برو تو مایههای تفکرات گلی
از این دست که، مثلا اگه یه روز ستون آسمون کج بشه، یا اگه بیفته
اگه نخ ماه پاره بشه، اگه یه وقت قیامت بشه؟
دیگه این آخریها کار رسیده بود به، اگر برسیم ته خط و ببینیم هیچی، چی؟
اگر بریم ودقیقه نود بفهمیم بلیتها باطل شده و بعد از ایستگاه مرگ خبری نباشه
اگه هر چی بایستی تا بالاخره این حوری پریهایی که وعده دادن از همون اول سند و. قباله و چک بیارن و فیالفور ضامنت بشن
نیان
و از همه بدتر اگه یه روز به هر دلیل ثابت بشه در حرم امام هشتم هیچ کسی نیست و
مثلا مدفن، همون روایت زندان هارونالرشید باشه
تکلیف دل بستههای معجزه
منتظران فرج
مشتاقان ظهور
شفا یافتهها
....................... خودت میتونی تا تهش تصور کنی چی میشه؟
قلم اول که من حتم دارم این که، تمام شفا و معجزات باطل میشه و ویلچرها از انبار در میاد دوباره
خب با این حساب خوار ذهنمون گاهی تو کوچه ول خواهد زد
.
.
من از لحظة آخر عیسی بر صلیب به زندگیم نگاه میکنم که چطور به خواب احمقانة مادری
رفتیم و هیچ سهمی از زندگی برنداشتیم و شاید خلایق هر چه لایق
ولی فکر میکردم دارم مشق ایثار میکنم
حالا از چندین جهت فهمیدم هیچی به هیچی
ترسیدم
حالا دیگه واقعا به یه بغل امن، امن، امن نیازمندیم
که غلط نکنم ارتعاش زمین را از رسیدن قیامتم میفهمم
.
بعد از این همه صغری و تصمیم کبری و دهقان فدا کار و اینا میخواستم بگم
الان همون بالا ایستادم
نوک نوک لبة پرتگاه
کانون ادراکم داره به سمت عادتها برمیگرده و از شوک در میآد
و میفهمم، حیف از عمر نازنیم که رفت به باد
انقدر دلم شکسته که دلت رو بزنه و
بخواد تو هم برای من یه چشی تر کنی
بلکه ثوابش رسید به ما
قولنج، قلبی
هر چی بخوام ادا در بیارم و تریپ عرفانی و روشنفکری را با هم بردارم
و به خودم بگم: این آغاز مرحلة جدید رشد توست
یا به خودم بقولونم که خب. بالاخره که قرار نبود همیشه به یکی آویزون باشی؟
مگه یادت رفته نباید نقطه ضعف داشته باشی
یا میگم:
ندیدی هر چی بلا بود از زمین و زمان به سر زندگیت فقط از یه آسمون سرازیر شد؟
خب خره، اینا برای این بود که تو قطع وابستگی کنی
ادراکش رو بلد نیستم و
راه نمی ده
قلبم ماسیده
هیچکس درش نیست
برای کسی تنگ
نیست
برای کسی نمیتپه و برای هزار چیز دیگری که
روحم رو مچاله کرده
انقدر که جرات نمیکنم به بستر برم
یه حسی مثل حس مرگ یه گور سرد
خدایا تو که گرفتی، احساس رو به کل ازم بگیر
گور بابای درک، که هرکی دوستم نداشت
یا هر کی نخواست
بهترین موقع شد به ذات جنگلیم برگردم بیاونکه از اون وسط درختا یه گوشی زنگ بخوره بگه:
ما........... باز یه شد. پاشو بیا
در نتیجه اصلا دیگه گوشی هم نمیخوام و اندک اندک میرسیم به
آزادی در بیآرزوییست
اما جنگلهای طبرستان نه
یه جا که درختای ریشه سیاه جواب بده
سیب، گلابی، هلو، زرد آلو
باغ خوب بچگی
امنه پدر
حسرت عطر کودکی
به این میگن یه عصر خوب و ساکت و آروم
تهران تا نیمه تعطیل و خوابیده و صدایی جز شلوغبازیهای پرندههای درختان بهار نیست
خب این یعنی زندگی جاری است و من و تو و ما حق داریم از هر لحظهاش استفاده بکنیم
اگر نمیکنیم خودمون نخواستیم
برای شنیدن آواز پرندهها چند قدم تا خیابان
یا اولین پارک محلی بیشتر راه نیست
برای حفظ امینالدوله در خاطرهها یک گلدان بزرگ سفالی به قیمت بیستهزار تومان کافیست که تا چندین سال میزبان خوب
گلهای تو باشه
حیاطامون آب رفته شده آپارتمان
پنجره قحطی که نشده
دلهامونم نمرده
ترجیح میدیم حسرت عطر کودکی را بخوریم تا تکرار تجربهاش
از همین گلدان و گنجشک حسابش را شروع کن تا برسه به خانم انوشه انصاری
اون دلش از مرغ و نبات گذشته بود و به فضا رفت
مهم اینه خودمون رو در کدوم تصویر هستی باور و رسم کنیم
باز دارم مبارزه میکنم
همه شعور و استعدادم را گذاشتم تا بهترین مسیر را برای باقیماندة عمرم استفاده کنم
بلکه شد جلوی حسرت بدهکاری زندگی را به خودم را وقت مرگ بگیرم
کاش یکی بود با هم میرفتیم کنار خیابون، در یه دکه کوچیک چند تا سیخ جیگر میخوردیم
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه
بیا امیدی بسازیم

زندگی بند، یک امید
حتا اگه شده یکی، یه ذره، یه نخود، یه اتم
همین یه، یک یعنی چگونگی باز و بسته کردن چشمها و برداشتن قدمهاست
باید قدمهای پر امید تری برداریم تا بتونیم در این جهان زندگی کرده باشیم
نه جزو بازندهها و افسردهها بودن
بیشک با این همه امکانات موجود در هستی میشه هر یک کاری برای خود بکنیم
امیدی بسازیم
طرحش را کامل کنیم
باورش داشته باشیم و
به انتظارش باقی مسیر را درست بریم
باید امیدی برای فرداها ساخت که این تنها حقیقت ماست
سفر کوتاه و هر لحظه ممکن است لحظة وداع در راه باشد
بیا امیدی بسازیم که راه کوتاهتر خواهد شد، بیامید
Meditating Over a Photo
میخوام برم بالکنی و مثل بچة آدم بشینم کار کنم
زیر چتر نسترنها
با صدا گنجشکها
اما دلم خواست قبل از آغاز کار
یه حالی هم باب کرده باشیم که حال خوب مسری به خودم هم برگرده
این موزیک کار جالبیست مخلوط از jazz و موسیقی سنتی ایرانی است و طبق معمول
از هدایای سایت عاشقانه و جناب بیدل است
شنیدنش بد نیست
لذت خوبی برای صبح، صادق داره
رایحه تا ادراک
سلام
سلامی از منه تلخ به انسان خدای شیرین و آگاه
زندگی همینه گاهی زشت و گاهی زیبا
مهم اینه که ما چطور با هوشیاری باهاش رو در رو بشیم
از صبح کارهای خونه را کردم و الان در اتاق کاری هستم که به نوعی در دل گلهای بالکنی باز میشه
همه جور عطر بچگی در اتاق جریان داره و میفهمم چیزی که منو به بچگی وصل نگه میداره
همین عطر گلهاست
عطر رز، امینالدوله، نسترن و رازقی، حتا عطر شببوهای عید که هنوز گل می ده
شاید رایحه بتونه بر ما معجزه کنه؟
تو چیزی نشنیدی؟
هر چی از این دنیا بگی بر میآد
رایحه بر چاکراها و مسیر انرژی تا کانونادراک تاثیر مستقیم داره
و همینکه با عطری، خاطرهای با ذکر جزئیات بهیادت میآد
یعنی یک خبر
خبری از همان دست اخباری که وجود ما هست
و هنوز کشف نکردیم
بسکه دل به بیرون و غیر سپردیمیعنی یک خبر
خبری از همان دست اخباری که وجود ما هست
و هنوز کشف نکردیم
صبح همگی به لطافت و عطر کودکی
چرا یهویی اینطوری میشم ؟ هان!!
کی
تا حالا
کسی ازم شنیده، من ماه هستم؟
کی
از خودم به عنوان انسان خوب تعریف کردم؟
همیشه مجموعهای خالص از یک شهرزاد شهریوری، ببر بودم
یه نموره خل و دیونه
یه ذره هم بد اخلاق و ... اینا
نمونهاش شکوایییه بچةخودم
چی میشه که از یه جایی به یه جای دیگه که نمیدونم کجاست
میتونم برای کسی تو زرد در بیام؟
وای خدا گاهی چه چیزها میشنوم از کسانی که نه دیدم نه میشناسم
ولی انگاری، پنداری اونا صد ساله منو میشناسن که روی تو و بیرونم حساب باز میکنند
و یهو اول همون بسمالله میفهمن و تو زرد از آب در میآم؟
من که نخواستم وارد جهان کسی بشم، یا کسی را به جهانم بکشونم
چرا یهویی اینطوری میشم ؟ هان!!
مگه من با یکی از شماها تا حالا اینجا کاری داشتم؟
از هر نوع. یواشکی. بلندکی؟
خدایا اگه شکل تصورات هر یک از شما باشم
بگو سیمرغم
سی شخصیت اساطیری در یک موجود وابستة بالکنی؟
تا ساعت عاشقی
من، هنوز ، همون منم. من نه منم، نه من منم

خب تقریبا همیشه از اوج به زیر افتادم
اما پدر آموزة بزرگی گذاشته بود برام که میگفت:
هر جای دنیا هر چه که هستم ازم بگیرند، هر نام و مقامی که دارم
بندازنم وسط خیابون.
همونجا بلند میشم خاک از زانو میتکونم و دوباره از همون نقطه شروع میکنم.
فکر کنم این درس رو زیادی خوب یاد گرفتم، شاید چون هی واحد رو می افتادم و مجبور میشدم دوباره پاسش کنم
اتفاقی نیفتاده. سه سال میشه که ترجیح میدم برای خودم زندگی کنم. حالا شاید بهترین موقع است برای با خود زندگی کردن؟
این دو سه روزه حسابی به بالکنی رسیدم
البته اگه رفقا نمیگن: بهجاش به ذهنت برس
امروز هم باقیمانده کارهای باغبانی تمام شد
دنیا که تموم نشده.
من هستم و بالکنی و گلها هم هستند و زیر مسئولیت من
من هم زیر مسئولیت خودم که
نباید وا بدم
میخوام برای فرداهای خودم برنامه بنویسم
این هم یک گذاری تازه بود
بالاخره سال سال ببر و ما ببریها هم بی خیر و برکت نمیگذریم
فقط خدا خودش به خیر عبورمون بده
از عصر هم همونجا نوشتم و کلی حال کردم
انگار زیر چتر آبشار طلا که الان فقط سبزه یه انرژی دیگهای در پرواز بود
یه حس خوب و پر از ایده، پر از جملههای ناب
پر از تفکر بسیار
زندگی
جانت سلامت باد
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه
نشد خوردهها را جمع کنم
جایی نرفتم و اینمدت همه زنگها و درها را بستم تا ببینم کجا هستم؟
نرفتم چون بهقدری شکسته ام که نتونستم خوردهها را جمع کنم و به قاعدة یک کیسه جا بدم که بتونم برم
حتا از خونه بیرون نرفتم و با کسی هنوز حرف نزدم و تقریبا میشه گفت صدام از یادم رفته
فقط دور خودم چرخیدم و در آینه خود را جستجو کردم
به نتایج خوبی هم رسیدم
از زمان بند بازی پریا و تنهایی و یک تنه رفتن تا بهبودی و بعد موضوع بیماری یکی یکی انگیزههای زندگی را ازم گرفت. با سکته پارسال به انتظار مرگ نشستم چون بیماری و درد و حقه بازی و پدر سوختگی، همه از باب مال دنیا همه باورهایم را ریشه کن کرد
برای همین نمیتونستم کار کنم یا از خودم راضی باشم.
انگیزه نداشتم.
حتا بران نقاشی، نواختن یا فکر به فردا
هر لحظه در انتظار فرج آقا عزرائیل نشستم
برای هیچی حتا خوابیدن و بیدار شدن حس و نقشهای نبود.
روزی در بیمارستان آتیه زانو به زمین زدم و گفتم:
خدایا من دیگه هیچی نمیخوام. حتا عشق، حتا زندگی عمرم را تمام کن و بهجاش پریا را نگهدار
همانجا روی برفها سجده کردم و زانوی شلوارم تا عصر هنوز خیس بود و یادم موند چه عهدی بستم
تنها چیزی که این چند سال برام در ارتباطات این جهانی ماند، گندم و تلخیها و شیرینیهایش بود. عهد بسته بودم زندگی نخواهم. خدا با ایوب هم شوخی نداشت من که بنده زپرتیش بودم
همه چیز پیش از سفر شمال آغاز شد و تا جراحی پریا هم ختم شد
حالا که مفهوم هرگونه تعلق خاطر به مادیات و خودخواهی بشری نشسته نه که نتونم انگیزه بسازم
اما تهش از خودم میپرسم، گیریم خروار خروار انگیزه، بعد چی ؟
موفقیت؟ خوشحالی؟ عشق؟ زمانی مونده؟ حسی هست؟ با کی ها بناست چی ها را تقسیم کنی و
یا زندگی را تعبیری نو داشته باشی؟
آخرین خبر این که حالا دیگه نه مادری نه خواهری نه دختری و نه محبوبی برام مونده
دستم به نوشتن اینجا هم نمیره
اونا که از ما بودند چه کردند؟ که ما با هم هم محلی؟
دنیا محل بسیار بدی است
حتا تو
وقت مرگ، بچهها اولین کسانی بودند که دیدم.
بعدها فهمیدم، این مانور آخر ذهن بود و متوجه شدم اجازه نمیده به سادگی مرگ اتفاق بیفته و تا جای ممکن سعی در اغوای روح برای بازگشت داره
وقتی با یادآوری عشق مثل سلطان ارتجاع کش به جسم برگشتم، فکر میکردم برگشتم تا فقط عشق حقیقی را تجربه کنم. تجربهای که به نظر میرسید قدیم است و نیمه کاره
همه این سالها خطا کردم. برم گردوندن تا مجاز عشق را درک کنم. عشق و مهری در حیطة ذهن نه جان نه روح نه خون و همبستگی
سیزده سال از آن زمان گذشته و در این سالها به هر کسی که ذره ای تعلق خاطر داشتم، چنان باهام کرد که ازش متنفر شدم
از مادر، برادر و حالا هم که اولاد
پنبة عشق را هم که سالها زدیم مونده بود این یک قلم عشق اولاد
اونم از دل حقیقتا رفت. بچه تا جایی عزیز و تو حاضری هر قطرة خونت را خرجش کنی
کافیست حتا به خشم بتونه برای تو آرزوی مرگ کنه و تو را تنها مانع خوشبختی ببینه
خب میخوای من صبح تا شب با این همه موج منفی هزار درد و مرض نداشته باشم؟
حالا دیگه سوگند میخورم دلم چنان خالی خودم چنا تنها که هر لحظه میتونم از زمین برم
شاید برگشته بودم تا از همه دل بکنم و دوباره برای هیچ تجربهای به این جهان برنگردم
خب آخر و ته زندگی من این شد
از دیگرانی در حد خوانندگان وبلگ و دوستان نتلاگ و هر گونه لاگی چه انتظاری میشه داشت
آخرش میشه بهنام که پا برهنه میآد میشینه وسط ماجرای زندگیت و شلوارش رو میکشه پایین و فکر میکنه الان در نقش زورو یا رابین هود به نجات بچهای اومده که همینطور ژنی ارث خور و آرزوی مرگ مادر داره
وای خدا هیچ کس برام نمونده
حتا تو
کجا برم؟
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه
بهشت زیر پای مادران است ؟

و خداوند مرد را برای توجیه آفرید
و مرد توجیه را خلق کرد
خداوند سوال کرد، چرا میوة ممنوعه
خوردی
آدم سر به زیر افکند
به اشارهت حوا را نشانه رفت و گفت
این یادم داد
روی زمین هم
از این دست قصههای بسیار میبافت، همه مایة فریب و توجیح
و روزی اغوا گانه زیر گوش خدا گفت:
از قول شما بگم:
بهشت زیر پای مادران است ؟
حوا هم عمرش را مفت به حسرت بهشتی باخت؛ که روزی از آن بیرونش انداخت
حوصله لشگر کشی ایل مغول ندارم
کلافهام
پشیمونم که برگشتم. نه
نه که اونجا میموندم.
دیگه حکایت تفرش برام عین ، فشار قبره؛ مگر اینکه روزی در کوچه پس کوچههای محلههای قدیمی
از خودم خونهای کاهگلی با سقفهایی از تیر چوبی که برش
نقاشی یا رسم خط شده داشته باشم
با شیشههای رنگی و چند ضلعی که اتاقها را زیرو رو کنه
با هشتی و پنجدری و بهار خواب چیزایی که خاطرة زندگی را رسم کنه
هیچ وقت چنین خونهای در خاطراتم نبوده و میخوام این خاطره را
خودم برای خودم اگر زمانی بود
بسازم
شاید پشت منشور، رنگها به آرامشی برسم
خدایا چهقدر خستهام
غافلگیر شدم
باید برم. میرم. اما خسته ام. چرا اینجا آرامش ندارم؟ دیشب هم نداشتم، چلک هم نخواهم داشت
این آشوب در من است
خدایا به تو پناه میبرم
خودت مسیر را نشون بده
حتا اگر در سکون باشه
اما
فقط
قربان
بگم:
حوصله لشگر کشی ایل مغول ندارم
شخص شخیص، ببر مادر
این شخص شخیص یهجورایی شباهت به من داره که عرض میکنم
ایشان برداشتی آزاد از شیر و ببر میباشدکه نه پیداست نر و یا ماده
همه چیزش چند برابر شده از قدرت و جهش و...... اما تهش پیدا نیست
این شیر ببر پلنگ نر است یا ماده
اینجاش کاملا تشابه بین ما پیداست
یه عمر فیس اومدیم که ما ببریها.... ما ببرها.....
فکر میکردیم چون ببریم از زمین و زمان در امانیم و جانداری نیست از پس ما بربیاد
از وقتی مادر شدیم با خودمون گفتیم: ببر ببر است حتا اگر مادر باشه
شروع کردیم مدل ببرها مادری کردن
از جایی که توله هم توله ببر بود
به خودمون اومدیم دیدیم چیزی که ازمون مونده جا
یه ببر پیره شیرهای تو سری خور ترسوست
بله اگر اینا نشده بودم عمری نمینشستم همه
هر کسی جز خودم برام تصمیم بگیره
در نتیجه پیشونی نویسمون شد؛ بردة تحت استثمار خاندان جلیل و اهل نبات جزایری
آقا ر به ر تجدید فراش میکرد و شد مدل
مردی که حتا اگر منقلی باشه، حق داره زندگی کنه
زنی که حتا اگر ببر باشه، حق نداره زندگی کنه
تفاوت من تا ایشون فقط وجود نقطه ضعفم بود
نقطة معروف اصلا بچهام رو بده به خودم
مام که از بچگی به تائید خانم والده، " احمق " به خودمون اومدیم و دیدیم عمرمون رفت و هنوز باید از قوم رفته کسب تکلیف کنم
کی نفس بکشم؟ آیا به کسی دل ببندم؟ آیا ازدواج بکنم؟ آیا عوارض نوسازی بدم؟ آیا خونه عوض بکنم؟
آیا قلب بیمارم را جراحی بکنم؟ آیا ماشینم داشته باشم؟
آیا از این تهران کثیف نکبتی برم؟
ببخشید نیمه شبها میشه به جای یکبار دو مرتبه به دستشویی برم؟
تا جایی که کار کشید به نقطة
میخوای فیلم ببینی ؟ برو تو اتاق خودت
سرت شده؟ لباس گرم بپوش. من الان تحمل گرمای شومینه را ندارم
از شرایط ناراضی ؟ بیخود کردی منم که از تو بیزارم و .......... داشت کار میرسید به
ناراحتی؟ برو شب تو خیابون بخواب
البته یه وقتایی خودم شب میزدم بیرون برای فرار از دست فریادها
اما اینکه توی خونه خودت برات تعیین تکلیف کنند هیچ تفاوتی با ورژن بنداز خانة سالمندان و در رو نداره
و این وسط منی که از باب این سالهای بیماری فقط گردن این توله ببر را کلفت و توقعات پدر محترم منقلی را بالا بردم
بریدم
حالا نه بچه میخوام و نه مقام رفیع و بلند پایة مادر و انسانیت
هر کسی هم حال نمیکنه، به دنیای من نیاد
اونی حق داره برای جهانم فکر کنه و تصمیم بگیره که
مثل من 19 سال در، دنیا رو به روی خودش بسته و پای مادری نشسته باشه و نتیجهاش درست شب پیش از عمل با یک نفرین نامه که به آرزوی مرگش ختم میشه را در دست گرفته باشه
پشتش لرزیده باشه
قلبش ریخته باشه و بفهمه تو چی میگی
اشتراک در:
پستها (Atom)
زمان دایرهای
فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه. مثلن زمان دایرهای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست. بر اصل فیزیک،...