قلب آدما میتونه مثل خیلی چیزهای دیگه، خشک بشه و نتونه حتا یک قطره محبت تولید کنه؟
گاهی میترسم که نکنه سیستم آب و روغن قاطی کرده باشه و دیگه نتونم برسم
به خیلی چیزها
به آرزوهای اندک و سادهام
به گلخونه، به مرغداری، به باغ سیب و گلابی
به بوی کاهگل و یاد پدری
به عشق
اینهمه براش روزه داشتم
به امید به آرزو
وای خدا فکر کنم
وقتی دارم مینویسم امید، آرزو از خودم شرمم میآد که
چه پوست کلفتی داره این آدم
مگه بناست تا کی باشی که منتظر امیدشی هنوز؟
خب همینکه از خودم خجالت میکشم به یهچیزای این مدلی فکر کنم
نه این که چون خیلی خسته شدم؟
باور کن بعد از این ماجراها باید برم یکسال یهجا گم و گور و ناشناس زندگی کنم
جایی که خودم به خودم بگم ایول. الان هیچ کس نمیدونه تو کجای؟
و چه حس خوبی دارم اون لحظه امن و بیدغدغه
شاید هم برم تفرش
اونجا آخرشه
آخر حال
نه چیز دیگه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر