فکر نکنی ممتد جون دارم بشینم اینجا ها.
نه به خدا
پس کی تکلیف سریالهای کرهای و کلمبیایی رو دنبال کنه
اما نه این وقت شب.
الان تا مرز سیگار آخر پیش از خواب هم رفتم
چراغ خاموش و نسیم خنک بهاری از پنجره به اتاق در گردش و گاهی سربهسرم میذاشت
پرده میرقصید و خبر از خونة همسایه داشت
بیاراده دستم رفت و رادیو روشن شد.
گفت:
گمان کردید زمین و آسمان را به بازیچه آفریدم؟
یادم افتاد این کلمات عربی رو هنوز میشناسم و میفهمم
یادم به رابطة لب تو لبم با شما افتاد و
دلم تنگ شد
چند لحظه بعد اذان صبح بود.
ناخودآگاه، چشم بستم و نه به سمت عرش و بالا که
به درون جستم
درونی ترین نقطة هستی،
همانجایی که حتا از ابر ریسمان؛ یا سیاه و سفید چالهها اثری نیست
دیگر هیچ سحابی نه میمیرد و نه دوباره زاده میشود
تاریکی محض است و
لا مکان
لا زمان
یهو بهیاد مکان افتادم
اوه ه ه چقدر دور شده بودم!!!
زمین بهقدر ذرهای پیدا بود و به جز تاریکی، هیچ نبود
بیاراده شما را صدا کردم
همان نقطه،
همان لحظة سقوط پر شتاب بود که
نیاز بودنت را فهمیدم
درک کردم
در زمین
چقدر تنها و نا امیدیم و بودنت نمیذاره مایوس بشیم
بی تو جهان جای بسیار نا امن و ترسناک و
دلهره سینهام را چروک انداخت
و قلبم سر خورد و افتاد نوک انگشت بزرگة پام
همونجا که و به سنت دیرینة اجدادم لنُگم افتاد و سر تعظیم به نیازت فرو آوردم
بدون باور تو جهان بسیار زشت و ترسناک و ترجیح میدم مصلوب باور تو باشم
تا معدوم یاس و تردیدهای خودم
خدایا به باور حضورت نیاز دارم
پس
تنهام نذار
فقط تو موندی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر