۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

نشد خورده‌ها را جمع کنم




جایی نرفتم و این‌مدت همه زنگ‌ها و درها را بستم تا ببینم کجا هستم؟
نرفتم چون به‌قدری شکسته ام که نتونستم خورده‌ها را جمع کنم و به قاعدة یک کیسه جا بدم که بتونم برم
حتا از خونه بیرون نرفتم و با کسی هنوز حرف نزدم و تقریبا می‌شه گفت صدام از یادم رفته
فقط دور خودم چرخیدم و در آینه خود را جستجو کردم
به نتایج خوبی هم رسیدم
از زمان بند بازی پریا و تنهایی و یک تنه رفتن تا بهبودی و بعد موضوع بیماری‌ یکی یکی انگیزه‌های زندگی را ازم گرفت. با سکته پارسال به انتظار مرگ نشستم چون بیماری و درد و حقه بازی و پدر سوختگی، همه از باب مال دنیا همه باورهایم را ریشه کن کرد
برای همین نمی‌تونستم کار کنم یا از خودم راضی باشم.
انگیزه نداشتم.
حتا بران نقاشی، نواختن یا فکر به فردا
هر لحظه در انتظار فرج آقا عزرائیل نشستم
برای هیچی حتا خوابیدن و بیدار شدن حس و نقشه‌ای نبود.

روزی در بیمارستان آتیه زانو به زمین زدم و گفتم:
خدایا من دیگه هیچی نمی‌خوام. حتا عشق، حتا زندگی عمرم را تمام کن و به‌جاش پریا را نگه‌دار

همان‌جا روی برف‌ها سجده کردم و زانوی شلوارم تا عصر هنوز خیس بود و یادم موند چه عهدی بستم
تنها چیزی که این چند سال برام در ارتباطات این جهانی ماند، گندم و تلخی‌ها و شیرینی‌هایش بود. عهد بسته بودم زندگی نخواهم. خدا با ایوب هم شوخی نداشت من که بنده زپرتی‌ش بودم

همه چیز پیش از سفر شمال آغاز شد و تا جراحی پریا هم ختم شد
حالا که مفهوم هرگونه تعلق خاطر به مادیات و خودخواهی بشری نشسته نه که نتونم انگیزه بسازم
اما تهش از خودم می‌پرسم، گیریم خروار خروار انگیزه، بعد چی ؟
موفقیت؟ خوش‌حالی؟ عشق؟ زمانی مونده؟ حسی هست؟ با کی ها بناست چی ها را تقسیم کنی و
یا زندگی را تعبیری نو داشته باشی؟
آخرین خبر این که حالا دیگه نه مادری نه خواهری نه دختری و نه محبوبی برام مونده
دستم به نوشتن این‌جا هم نمی‌ره
اونا که از ما بودند چه کردند؟ که ما با هم هم محلی؟
دنیا محل بسیار بدی است


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...