به جرئت میتونم بگم بیشتر عمر در پی ناشناخته بودم
این ناشناختهای که همه جا ممکن بود باشه و در نتیجة نحوة غریب زندگیم باعث نگرانی خانم والده میشد
این ناشناخته یکسالی در فضای کردستان دور میخورد، مدتی در هند و با کوچکتر شدنش به ابعاد ریز به قبرستان کهنههای ولایت تا اطراف تهرانم رسید
چند ماهی که کارم بود صبح میرفتم بهشت زهرا و میشستم دم غسال خونه و این داستان بستندی تا گور رو نگاه میکردم
نزدیکان و وابستهها و خود طرف که چون باد بر دستها میگذشت
اینا رو گفتم که بدونی دنبالش از چه جاهایی که سر در نیاوردم
دیشب کشف مهمی داشتم این که، چرا من از صبحها و بیداریش بیزارم؟
چرا هر صبح سگ بیدار میشم؟
چرا پر از حس تنفر به وقت بیداریام؟
چرا مدتهاست به آرامبخش روی آوردم؟
و خیلی ... دیگه
امروز فهمیدم بعد از حدود چهارساعت خواب وقتی پر از انزجار بیدار شدم
همونجا که به زمین و زمان نفرین و فحش و ... میدادم روی س
قف اتاق تنهایی و مواجهه با خودم رو دیدم
وقتی چشم باز میکنم همه شکستنها، تلخیها ........... همه چیز تا پریا و موضوعات اخیر
بلافاصله یادم میآد و درجا، تخلیه انرژی میشم
از این یادآوریها، از این مواجه شدن های یا واقعیت من و زندگی
به تنگ اومدم
ناشناخته منم
بیخود بیرون سرک میکشم، باید خودم را کشف کنم
خب ، بعد که چی بشه؟
آره هنوز ضعیفم چون هنوز دردم میگیره و حالم رو خراب میکنه
چون نمیتونم گذشتهای که آزارم می ده را رها یا فراموش کنم. نمیکنم چون هر لحظة اکنونم را داره میسازه
نتیجة آنچه که از من مانده
نمیتونم حتا لحظه ای بهش فکر کنم و از غصه قلبم نسوزه و درد نگیره
ناشناخته نه در گورستان قرچک ورامین
نه در بیابان ها سرخس، نه در کوههای چلک نه ... هیچکجانبود
ناشناخته من هستم
چه کشف تلخ و درد ناکی که هیچ مایل به حل و رودررویی باهاش نیستم
خدایی که دیگه نمی دونم هستی یا نه، کمکم کن
هیچ خوب نیستم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر