۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

حوصله لشگر کشی ایل مغول ندارم






کلافه‌ام
پشیمونم که برگشتم. نه
نه که اون‌جا می‌موندم.
دیگه حکایت تفرش برام عین ، فشار قبره؛ مگر این‌که روزی در کوچه پس کوچه‌های محله‌های قدیمی
از خودم خونه‌ای کاه‌گلی با سقف‌هایی از تیر چوبی که برش
نقاشی یا رسم خط شده داشته باشم
با شیشه‌های رنگی و چند ضلعی که اتاق‌ها را زیرو رو کنه
با هشتی و پنج‌دری و بهار خواب چیزایی که خاطرة زندگی را رسم کنه
هیچ وقت چنین خونه‌ای در خاطراتم نبوده و می‌خوام این خاطره را
خودم برای خودم اگر زمانی بود
بسازم
شاید پشت منشور، رنگ‌ها به آرامشی برسم
خدایا چه‌قدر خسته‌ام
غافلگیر شدم
باید برم. می‌رم. اما خسته ام. چرا این‌جا آرامش ندارم؟ دیشب‌ هم نداشتم، چلک هم نخواهم داشت
این آشوب در من است
خدایا به تو پناه می‌برم
خودت مسیر را نشون بده
حتا اگر در سکون باشه
اما
فقط
قربان
بگم:
حوصله لشگر کشی ایل مغول ندارم

لحظه‌ی قصد

    مهم نیست کجا باشی   کافی‌ست که حقیقتن و به ذات حضور داشته باشی، قصد و اراده‌ کنی. کار تمام است. به قول بی‌بی :خواستن توانستن است.    پری...