وقتی مردم فقیر و گرسنة فرانسه پشت درهای قصر فریاد میزدند ماری آنتوانت از ندیمههاش پرسید: این مردم چی میخواهند؟
گفتند:
نان. مردم نان ندارند بخورند.
متحیر شانه بالا انداخت که، خب کیک بخورند
حالام حکایت من و بعضی کامنتهاست
که ای بد هم نیست، میشه اسباب مزاح جمعی
یه عمره دچار کمبود مواد اولیهایم برای عاشق شدن و احیانا یه فقره... امن
یادش بخیر جوونیها دربارة همه چیز طرف فکر میکردیم،
از قد و بالا و رنگ جوراب بگیر تا ..... ماه و سال تولد
خب
خیلی مهم بود باید اینبار درست در میآمد
حالا همه الگو ها و حساب کتابهام ریخته به هم
فقط یه چیز رو خوب میفهمم؛
باید خودش پیدا بشه
یکی که دلم براش تنگ بشه
بعد میفهمم خودشه
میخواد ببر باشه یا اسب آتش و خوک طلایی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر