
خیلی چیزها در زندگی خواستم، نذر و نیاز کردم، به هر ساحری که بود، اراده کردم
و هزار راه که رفتیم و نشد، اما مواردی خیلی ساده که گاهی نمیدونم از کدوم کشوی کدوم اشکاف در میآد که
صاف میشه برگة امتحان و میشینه وسط زندگیت
میدونم هیچ سوالی در هستی بیجواب نمیمونه، به شرطی یادمون باشه زمانی بهش اندیشیدیم
حالا چه مدلی بوده که خورده به هدف هم
نه گمانم حتا به زبان اختر فیزیک و انواع انرژی از نوع هستهای و کانولا روغن هستة انگور
که میشه بساط موجود ، بشه توضیحش داد
چهقدر وقت هی نق زدم:
ای روزگار، تکراری، شب بخوابی و صبح بیداری
زندکی یکنواختی که تو همیشه ازش بیزاری و ................. اینا
الان یه چیز خوبی یادم اومد.
اینکه، هیچ موقع در زندگی مجبور نبودم جایی ساعت بزنم و سناتوری رفتم و سناتوری اومدم
در نتیجه آخر شب هم نق زدم از این مدلی بُریدم
یادش بخیر شبای جمعة بچگی
انگار زمین و زمان مدلش عوض میشد. چه بسا واقعا جرقههای الکترومغناطیسی هم در فضا یافت میشد
از سریال مک میملان و همسرش بهونه بود تا فیلم سینمایی ظهر جمعه برای خوشحال بودن
وقتی یادم افتاد تا شنبه بنا نیست هیچ اداره و سازمانی کارت بزنم
یه حس خوبی زیر پوستم رفت
یه حس خوب بودن و تفاوت ایام از هم.
روزهایی که به زور ازخونه میرم بیرون و آفتاب صبح رو با عینک دور میزنم
تا فردایی که هر موقع و بی اضطراب بیدار میشم
خب چشمم درآد
بهقول لُرا: کرمت نشت؟
دیگه روزها از یکنواختی هم دراومد تا
دندم نرم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر