یکی از قدیمیترین رفقای بهجای مانده از دیروز، زهرا
هربار که تماس میگیره، ترجیح می دم از خجالت تلفن را جواب ندم
حالا چرا باید سنگینی این خجالت را من حمل کنم؟
ما بودیم و بچگی و خانهای روبروی خانة ما
منزل خانوادة سجادی که زن و شوهری هر دو استاد دانشگاه و پیر و این دوخواهررا به فرزندی قبول کرده بودند
مهری و زهرا
بعد از مرگ پدر و مادر در یک سانحة تصادف این دو همراه دو برادر به پرورشگاه سپرده شدند
خانوادة روبرویی مثلا، دخترها را به فرزندی آورده بود ولی عملا از بردههای فراعنه کم نداشتند
یکی اصلا درس نخوانده بود و مستخدم رسمی یا بهتره بگم بارکش رسمی خانوادة سجادی بود که در سال 1357 و 8 آقا و خانم خانه هر دو جهان را ترک کردند
دیگری هم که درس میخوند از سر آیکیوی بالای خودش بود. گرنه اونجا وقتی برای درس خواندن نبود
یکی از پسرها هم که یه روز برای خودش آقای مهندس و اهل و عیال داشت، معتاد و تو خونه ول میزد و صبح تا شب این دو رو کتک میزد، خدا بیامرزهاش یه روز جسد موندهاش را پیدا کردن.
بزرگترین دشمن؛ دختری بود که در ایتالیا تئاتر میخواند و اکنون یکی از چهرههای زن سینمای ایران است
خانم گ.... که سراپا عقده بود هر بار به ایران میآمد خون این دو را به شیشه میکرد
تمام این عذاب ها را درصحنههای انقلاب و جنگ نگهدار
صفهای طویل نفت و نان و سیگار که از پشت پنجره میدیدم در سرمای زمستون چطور این دو بچه دیر وقت از صف برمیگردن
در حالیکه به سختی داشتند پیت بیست لیتری نفت یا کپسول 11 کیلویی گاز را حمل میکردند
در هیر و ویر بکش بکش ارثیه بین بچههای خانواده که بخوره تو سرشون و پسرا هم
همگی پزشک بودند از این دو غافل شدند و
تونستیم یواشکی اسم زهرا را در این کلاسهای نهضت سوادآموزی مسجد الجواد بنویسیم
ارادهاش حرف نداشت، خیلی سریع تا پنجم ابتدایی را خواند
خانة سجادیها واقع در خیابان بهار به فروش رسید
تکه تکه شدو بین این دو فاصله افتاد
مهری بهیاری خواند و به خوابگاه رفت و زری هم مدتها آوارگی تا بالاخره امیر یکی از پسران خانواده یک آپارتمان کوچکی در بیقوله های کرج در اختیارش گذاشت؛ که باز دستش درد نکنه که بین این خواهر برادرا یه نموره انسانیت داره
زهرایی که اینک دیپلم گرفته و کارمند رسمی بهزیستیست
زهرا در" اینک " به آرزوهای " بچگی " رسیده
آرزوهایی که اون وقتها شبها ساعتها در حیاط خانههامان ورق میزدیم
همیشه میگفت:
میشه یه سقفی روی سرم باشه که درش کسی به بردگیم نکشه؟
زهرا فوقالعاده عمل کرد.
داره برای دانشگاه می خونه و هنوز ازدواج نکرده
گاهی به من تلفن میکنه و میناله و مجبورم گولش بمالم
میگم: زری یادت بیار چه روزگاری بود و تو تنها آرزوت همین بود
در آرزوهای توآقای شوهری جا نداشت.
همیشه از خدا میخواستی بتونی حامی، امثال خودت باشی
حالا تویی و یک بهزیستی خانواده که هر یک بیتو معلوم نیست چی به سرشون میآد
شاید به تجربةمادری نیاز نداشتی، تو ذاتا مادری و خروارها عشقی که با خودت آوردی از سر بچههای یک مادر زیادی که هیچ لبریز میشه.
از پاکی و نجابت و اعتقادش بهتره حرفی نزنم که پاک تر از قلم من است برای گفتن
زهرا دقیقا به آرزوهایی که داشت رسیده، گو این که وقت نکرده ازدواج کنه. منم مجبورم هر بارننه من غریبم در بیارم و بگم: حالا منی که هم ازدواج کردم و هم بچه دارم چه تاجی به سرم هست. دل، خوشی داری
حداقل آزادی و برای خودت تصمیم میگیری
اما در دل می دونم بهش دروغ میگم تا از خدا ناامید نشه
واقعا لازم بود شما زهرا را چنین حیوونی و نازیبا خلق میکردی که حتا ندونه عشق یا لمس و آغوش بیدغدغه چیست؟ حتا دریغ از آغوش مادر؟
این در جهت خدمت به سایر بندگانت بود یا جهت خدمت به خود، زهرا که هم سن من رسیده و از مریم چیزی کم نداره؟
در نتیجه یک درمیون مجبورم تلفنها را جواب ندم تا وادار نشم به دروغی از شما دفاع کنم
نمیشد در این دقایق نود یک فکری براش کرد
در سن و سال ما دیگه کسی به همسر زیبا نیازی نداره
اما هر خانه یک فرشته کم داره
نه؟
حضور فرشتهها هم لیاقت میخواد. منم مجبور میشم مثل دیشب بگم:
عزیزم اینجا بهشتی برای سکونتت نداره
صبر کن تا به بهشت برگردی باز
هربار که تماس میگیره، ترجیح می دم از خجالت تلفن را جواب ندم
حالا چرا باید سنگینی این خجالت را من حمل کنم؟
ما بودیم و بچگی و خانهای روبروی خانة ما
منزل خانوادة سجادی که زن و شوهری هر دو استاد دانشگاه و پیر و این دوخواهررا به فرزندی قبول کرده بودند
مهری و زهرا
بعد از مرگ پدر و مادر در یک سانحة تصادف این دو همراه دو برادر به پرورشگاه سپرده شدند
خانوادة روبرویی مثلا، دخترها را به فرزندی آورده بود ولی عملا از بردههای فراعنه کم نداشتند
یکی اصلا درس نخوانده بود و مستخدم رسمی یا بهتره بگم بارکش رسمی خانوادة سجادی بود که در سال 1357 و 8 آقا و خانم خانه هر دو جهان را ترک کردند
دیگری هم که درس میخوند از سر آیکیوی بالای خودش بود. گرنه اونجا وقتی برای درس خواندن نبود
یکی از پسرها هم که یه روز برای خودش آقای مهندس و اهل و عیال داشت، معتاد و تو خونه ول میزد و صبح تا شب این دو رو کتک میزد، خدا بیامرزهاش یه روز جسد موندهاش را پیدا کردن.
بزرگترین دشمن؛ دختری بود که در ایتالیا تئاتر میخواند و اکنون یکی از چهرههای زن سینمای ایران است
خانم گ.... که سراپا عقده بود هر بار به ایران میآمد خون این دو را به شیشه میکرد
تمام این عذاب ها را درصحنههای انقلاب و جنگ نگهدار
صفهای طویل نفت و نان و سیگار که از پشت پنجره میدیدم در سرمای زمستون چطور این دو بچه دیر وقت از صف برمیگردن
در حالیکه به سختی داشتند پیت بیست لیتری نفت یا کپسول 11 کیلویی گاز را حمل میکردند
در هیر و ویر بکش بکش ارثیه بین بچههای خانواده که بخوره تو سرشون و پسرا هم
همگی پزشک بودند از این دو غافل شدند و
تونستیم یواشکی اسم زهرا را در این کلاسهای نهضت سوادآموزی مسجد الجواد بنویسیم
ارادهاش حرف نداشت، خیلی سریع تا پنجم ابتدایی را خواند
خانة سجادیها واقع در خیابان بهار به فروش رسید
تکه تکه شدو بین این دو فاصله افتاد
مهری بهیاری خواند و به خوابگاه رفت و زری هم مدتها آوارگی تا بالاخره امیر یکی از پسران خانواده یک آپارتمان کوچکی در بیقوله های کرج در اختیارش گذاشت؛ که باز دستش درد نکنه که بین این خواهر برادرا یه نموره انسانیت داره
زهرایی که اینک دیپلم گرفته و کارمند رسمی بهزیستیست
زهرا در" اینک " به آرزوهای " بچگی " رسیده
آرزوهایی که اون وقتها شبها ساعتها در حیاط خانههامان ورق میزدیم
همیشه میگفت:
میشه یه سقفی روی سرم باشه که درش کسی به بردگیم نکشه؟
زهرا فوقالعاده عمل کرد.
داره برای دانشگاه می خونه و هنوز ازدواج نکرده
گاهی به من تلفن میکنه و میناله و مجبورم گولش بمالم
میگم: زری یادت بیار چه روزگاری بود و تو تنها آرزوت همین بود
در آرزوهای توآقای شوهری جا نداشت.
همیشه از خدا میخواستی بتونی حامی، امثال خودت باشی
حالا تویی و یک بهزیستی خانواده که هر یک بیتو معلوم نیست چی به سرشون میآد
شاید به تجربةمادری نیاز نداشتی، تو ذاتا مادری و خروارها عشقی که با خودت آوردی از سر بچههای یک مادر زیادی که هیچ لبریز میشه.
از پاکی و نجابت و اعتقادش بهتره حرفی نزنم که پاک تر از قلم من است برای گفتن
زهرا دقیقا به آرزوهایی که داشت رسیده، گو این که وقت نکرده ازدواج کنه. منم مجبورم هر بارننه من غریبم در بیارم و بگم: حالا منی که هم ازدواج کردم و هم بچه دارم چه تاجی به سرم هست. دل، خوشی داری
حداقل آزادی و برای خودت تصمیم میگیری
اما در دل می دونم بهش دروغ میگم تا از خدا ناامید نشه
واقعا لازم بود شما زهرا را چنین حیوونی و نازیبا خلق میکردی که حتا ندونه عشق یا لمس و آغوش بیدغدغه چیست؟ حتا دریغ از آغوش مادر؟
این در جهت خدمت به سایر بندگانت بود یا جهت خدمت به خود، زهرا که هم سن من رسیده و از مریم چیزی کم نداره؟
در نتیجه یک درمیون مجبورم تلفنها را جواب ندم تا وادار نشم به دروغی از شما دفاع کنم
نمیشد در این دقایق نود یک فکری براش کرد
در سن و سال ما دیگه کسی به همسر زیبا نیازی نداره
اما هر خانه یک فرشته کم داره
نه؟
حضور فرشتهها هم لیاقت میخواد. منم مجبور میشم مثل دیشب بگم:
عزیزم اینجا بهشتی برای سکونتت نداره
صبر کن تا به بهشت برگردی باز
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر