وقت مرگ، بچهها اولین کسانی بودند که دیدم.
بعدها فهمیدم، این مانور آخر ذهن بود و متوجه شدم اجازه نمیده به سادگی مرگ اتفاق بیفته و تا جای ممکن سعی در اغوای روح برای بازگشت داره
وقتی با یادآوری عشق مثل سلطان ارتجاع کش به جسم برگشتم، فکر میکردم برگشتم تا فقط عشق حقیقی را تجربه کنم. تجربهای که به نظر میرسید قدیم است و نیمه کاره
همه این سالها خطا کردم. برم گردوندن تا مجاز عشق را درک کنم. عشق و مهری در حیطة ذهن نه جان نه روح نه خون و همبستگی
سیزده سال از آن زمان گذشته و در این سالها به هر کسی که ذره ای تعلق خاطر داشتم، چنان باهام کرد که ازش متنفر شدم
از مادر، برادر و حالا هم که اولاد
پنبة عشق را هم که سالها زدیم مونده بود این یک قلم عشق اولاد
اونم از دل حقیقتا رفت. بچه تا جایی عزیز و تو حاضری هر قطرة خونت را خرجش کنی
کافیست حتا به خشم بتونه برای تو آرزوی مرگ کنه و تو را تنها مانع خوشبختی ببینه
خب میخوای من صبح تا شب با این همه موج منفی هزار درد و مرض نداشته باشم؟
حالا دیگه سوگند میخورم دلم چنان خالی خودم چنا تنها که هر لحظه میتونم از زمین برم
شاید برگشته بودم تا از همه دل بکنم و دوباره برای هیچ تجربهای به این جهان برنگردم
خب آخر و ته زندگی من این شد
از دیگرانی در حد خوانندگان وبلگ و دوستان نتلاگ و هر گونه لاگی چه انتظاری میشه داشت
آخرش میشه بهنام که پا برهنه میآد میشینه وسط ماجرای زندگیت و شلوارش رو میکشه پایین و فکر میکنه الان در نقش زورو یا رابین هود به نجات بچهای اومده که همینطور ژنی ارث خور و آرزوی مرگ مادر داره
وای خدا هیچ کس برام نمونده
حتا تو
کجا برم؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر