آخ اگه بدونی چه حالی دارم
راه میرم، آه میکشم و میگم
حیف از عمر و جوانی نازنینم که رفت و خیری ندیدم
حالا باید بفهمم که همه عمرم را ریختم دور و چهقدر میسوزم
یهجور تشابه احساسی با سالوادور سیلینسا پیدا کردم
زندهام و این چیزها رو میفهمم، میبینم و مچاله میشم
وقتی پدر رفت، تا مدت ها فکر میکردم یهجایی قایم شده امتحانمون کنه
تا پدر گرام اینها نیومد نفهمیدم چیزی دارم و میشه خورد به اسم حق
حالا نمیدونم من حق زندگیم را از کی بگیرم؟
چه میترسیدم دم مرگ،
دقیقة نود
بفهمم زندگی را به خودم بدهکارم
حالا حتا اگر وقتی هم باشه، من حال خیلی چیزها رو ندارم و ترجیح میدم یه گوشهای کز کنم
که کسی ازم خبر نداشته باشه و صدایی نشنوم جز صدای پرندهها
دیدن فارسی 1 و رسیدن به گلهادیگه کی حالش رو داره کارهایی رو بکنه که عمری دلش خواست و نکرده؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر