۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

مرخصی



امروز مرخصی بودم.
به‌قدری دیروز بین ساختمان‌های شهرداری و وابسته‌اش سگ دو زدم
از صبح نمی‌تونستم قدم بر دارم و در نتیجه ترجیح دادم از صبح تیر و تخته‌ام رو ببرم بالکنی و همون‌جا اتراق کنم
بد نبود.
می‌شد کار کرد البته اگر اندکی دیرتر هوا گرم می‌شد و مجبور نبودم بیام توی خونه
بهتر هم می‌شد
چیزی اون‌جا حواسم رو پرت نمی‌کنه.
بچگی موقع مشق نوشتن حواسم به همه چیز می‌رفت و به هزار و یک دلیل از پای میز بلند می‌شدم که ازاتاق برم بیرون. ذهنم به همه چیز متمرکز می‌شد جز درس
بالکنی به‌قدری جلوه‌های ویژه داره که ذهن قفل می‌شه
هجوم انرژی‌های طبیعی ، کیهانی ، الهی
اون وسط جو گیره و نمی‌تونه دنبال چیزی راه بیفته

هر چه هست همان جاست
صدای بلبل تا قناری و بگیر برو حتا کلاغ ولی تو فقط شاهدی
هیچ یک به‌تو مربوط نیست الا چیزی که روی میز برابرت هست
چای وسیگار و موزیک و خلاصة‌ماجرای کافه بالکنی
اوه صدای یاکریم یادم رفت
اینجا تا دلت بخواد آواز یاکریم هست،گو این‌که کرمی یافت می‌نشود باز این هست


لحظه‌ی قصد

    مهم نیست کجا باشی   کافی‌ست که حقیقتن و به ذات حضور داشته باشی، قصد و اراده‌ کنی. کار تمام است. به قول بی‌بی :خواستن توانستن است.    پری...