امروز مرخصی بودم.
بهقدری دیروز بین ساختمانهای شهرداری و وابستهاش سگ دو زدم
از صبح نمیتونستم قدم بر دارم و در نتیجه ترجیح دادم از صبح تیر و تختهام رو ببرم بالکنی و همونجا اتراق کنم
بد نبود.
میشد کار کرد البته اگر اندکی دیرتر هوا گرم میشد و مجبور نبودم بیام توی خونه
بهتر هم میشد
چیزی اونجا حواسم رو پرت نمیکنه.
بچگی موقع مشق نوشتن حواسم به همه چیز میرفت و به هزار و یک دلیل از پای میز بلند میشدم که ازاتاق برم بیرون. ذهنم به همه چیز متمرکز میشد جز درس
بالکنی بهقدری جلوههای ویژه داره که ذهن قفل میشه
هجوم انرژیهای طبیعی ، کیهانی ، الهی
اون وسط جو گیره و نمیتونه دنبال چیزی راه بیفته
هر چه هست همان جاست
صدای بلبل تا قناری و بگیر برو حتا کلاغ ولی تو فقط شاهدی
هیچ یک بهتو مربوط نیست الا چیزی که روی میز برابرت هست
چای وسیگار و موزیک و خلاصةماجرای کافه بالکنی
اوه صدای یاکریم یادم رفت
اینجا تا دلت بخواد آواز یاکریم هست،گو اینکه کرمی یافت مینشود باز این هست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر