۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه

انتهای یک روز جمعه





بدترین احساس ممکن در انتهای یک روز جمعه‌ای که همه کار و همه کلکی زدی که یه نموره از خودت راضی باشی و نباشی
از هنر فنگ‌شویی بگیر تا تن شویی و چشم شویی و دل شویی هر چه بگی کردم
اما تهش نه شادم و نه از خودم و وضعیت موجود راضی می‌شم
امروز فهمیدم چرا
چون خیلی وقته دیگه خودم نیستم
هر چه کردم به در بسته خورد و تهش از خودم پرسیدم، نه که تو واقعا بد باشی؟
بی‌خود که زمین و زمان کار و زندگی‌ش را نذاشت با تو بدی کنه
مگه این که کرم از خود درخت باشه
چه حس تلخی برای پایان یک جمعة دم کرد و تب کردة اول خردادی
چی می‌شد که هنوز همون بودم که در بچگی اسمش بچگی بود
در بلوغ بلاهت و در جوانی
خوش‌خیالی
این‌که باورهای شیشه‌ای را از دست دادم نمی ذاره دلم بخواد ادامه بدم
حتا نمی دونم دنبال چی ؟ برای چی؟ با کی‌ها؟
همون جنس ملاتی که دشمن‌ترینش به‌تو نزدیک‌ترند؟
در نتیجه زندگی است و زاناکس
فقط برای اندکی تحمل



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...