کاش میشد مثل مستای آخر شب تو کوچه تلو تلو خورد و راه رفت
زد زیر آواز و تا جایی که میشد، فریاد زد
کاش میشد با دیوونه بازی هم که شده، یه کاری کرد
انگار که قلبم بترکه
هیچ خوشحال نیستم و در عصر خنک امروز دریافتم، تعادل روانیم را از دست دادم
خیلی ساده است تا ظهر راهی چلک بودم، دوساعته زار میزنم
که خدایا یعنی همه دختران حوا هنوز در سن من سرگردانند؟
یه روز مادرم یه روز نیستم
اول رفتن رو یاد گرفتم، بعد برگشتن، دوباره هی رفتن و برگشتن
هیچموقع نفهمیدم کجا هستم حالام که باید به سن بازنشستگی و آسایش برسم تازه به فکر فرار افتادم
امروز دیدم که مثل یوکا، ریشه ندارم. یعنی نه که ندارم، بهقدری ضعیف و سست که با باد شدید شکسته میشم
نمیتونم این شرایط را تحمل کنم. نمی دونم چی درسته که حتما بعدش پشیمون نشم
با خودم مجادله دارم بین عاطفه و قهر، بین حیرت تا شکستن
مثل آینة جرم گرفتهای که جیوهاش رفته و درش تصویری ندارم
چهقدر خاک گرفته و تنهام
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر