تا صبح حزن بیکسی و تنهایی در خاک پدری چنان حلقم را گرفت و تنگ فشرد که
فشار قبر را یادم داد
ترجیح دادم برگردم
تازه رسیدم
صبح زود به همت فامیلی که دیروز میزبانم بود راهی شدم
اومدم که برم چلک
اونجا شاید خاک پدری نباشه، اما خونة خودم هست
اینجا فهمیدم خاک جاییست که خونهای درش داریم نه یادگاری
نه که از تفرشی بودنم استعفا داده باشم نه بهخدا این تنها قومیست که نه جوک پشت سرش هست
نه حرف و حدیثی مگر افتخار ملی
که اوناشم
مرا نیست میلی
خدا انواع دوش با فشار و بی فشار را نگه داره که هیچی مثل آب نمیتونه خستگی از تن در بیاره
شکسته پیکسته ام و واقعا آرزویی نداشتم مگر اینکه لختی، اندکی کنار پدر آسوده بخوابم
البته یه نموره هم اداش را درآوردم
اما نظر به اینکه هنوز زندهام، حتا روی سنگهای سفید و شیشهای کف مزار هم نگران
جک و جونورا بودم
یادش بخیر
زمانی که این مقبره ساخته میشد شبی مدتی در یک از قبرهای کنار پدر دراز کشیدم
میخواستم بدونم اون تو چه حسی داره
شرایطکامل و مهیا بود و حتا بلوکهای داخلی قبرها چیده شده بود
قلبم گرفت، ترسیدم اما زود فهمیدم برای آدم زنده این قفس تنگه نه برای جسمی فاقد روح
خلاصه که مار رو دارن زنده زنده تو گور میکنند چون همه به این جهان حق دارن جز من
حتا رفقایی که از راه رسیدند و گمان میکنند در انسانیت ید طولایی دارند
البته فقط برای زندگی دیگران
مال خودشون به ما مربوط نیست
خدایا کجا برم که لازم نباشه با کسی دوستی و ارتباط داشته باشم؟
خدمت شما؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر