هر چی سنم میره بالا، شاید نفهمم چی میخوام.
اما خوب فهمیدم چه چیزها که نمیخوام
اولیش انرژی حروم کنها
از قبیل بچه، خانواده، وابتههای دور و نزدیک
اونایی که باهاشون یا تاریخچه داری یا نه
یا
برخی آدمهایی که اصولن اهل تفکر نیستند
درباره حرفی که میزنند، قرارهاشون، مناسبات و یا اینکه چه حرفی جاش کجاست
این آدمها در زندگی من اصلن و ابدن هیچ جایی ندارند
یعنی اگر انرژی اضافهای داشتم، شاید خودم را به چنگال خرده ستمگران میسپردم
اما با این انرژی تتمهی حساب و بعد از اون همه مرور و باز پسگیری انرژیهای پشت سر
باید احمق باشم با پای خودم وارد دهان شیر بشم
مثل همین که با کسی معاشرت نمیکنم
نمیکنم چون ذهنم عادت کرده، مو رو از ماست بکشه بیرون
عادت داره وقتی تو داری حرف میزنی در آن واحد از تاریخچهی تو تا اینکه چرا الان چنین چیزی از دهانت دراومده
را بکشه بیرون و بذاره روی میز
درست و غلطش یه چیز اما همینکه برخی آدمها استعداد دارن
ر به ر سوژه دستش بدن هم چیزی
از این رو ترجیح میدم با کسانی که خواسته یا ناخواسته توانایی این را دارن که آزارم بدن
دوری کنم
چه دردیه؟
من یک نقطه ضعف دارم
شکستگیهای مرموز و پنهان که تا ابد شکستگی میمونه
زیرا جسم من شیء خارجی قبول نمیکنه
در نتیجه کوچکترین سوژهی ذهنی؛از صدای بیوقتهی کبوتر لات های محل تا رفتار بچهها
موجب بازگشت دردهای استخوانی میشه
مواضعی که حضورش دلیل منطقی داره
اما دردش ، نه
شکستگیهای کهنه دردی نداره، دردهای من از مسیر ذهن به جسمم میرسه
سی همین
توجهم را به زیبایی جهان دادم و ازش زیبایی پس میگیرم
چرا خودم را درگیر جهل یا در برخی موارد کرمهای آدمی کنم؟
یکی از اساتید چیره دست اینگونه امور
حضرت بانو والده است که تا جای ممکن از تیر رسش فراریام
یا برخی دوستان که اصولا در ذات خطا کارن و دست خودشون هم نیست
من که مسئول کسی جز خودم نیستم
در مصائب ذهنی من درد میکشم و تو داری میری
مرا به شادیهای بسیار راه هست
چه حاجت به مصیبت؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر