فکر کن غروب جمعهی آخر سال باشه و درجه بذاری، ببینی که ایوای هنوز تب داری
فکر میکردم ذهنم مریض شده
الان سه چهار روزه
اول وقت میرم کارگاه نیم ساعت نشده میآم بیرون
یه حالی
لرزو ضعف و چشمام سیاهی هی رفت و اینا هی گفتم:
بیخود کردی هیچیت نیست
پارسال هم باز همین ایام در رختخواب بودی
مردی و موندی باید سرپا باشی
هی زور زدم و هی رفتم تو دل ذهنم
باور کن اصلن باورم نمیشه هنوز که مریضم
بیماری در من فوق فوقش سه روزه
همه چیز سه روزه
اصل سمزدایی از جانم سه روزه، میخواد عادت باشه یا مرض
انقدر شب تا صبح تو کار خودمم و از خودمم توقع دارم که مریض هم میشم
باور نمیکنم،فکر میکنم کلک ذهنمه
البته در سالهای مدرسه من بودم و یک دکتر جواد هاشمیان که مطبش همینجا بود و من هر روز تظاهر به بیماری
او هم به قید دو فوریت برام گواهی میداد
خلاصه که دیگه حنام واسه خودمم رنگ نداره
ظهری رفتم بیرون کلی خرید کردم ولی همینطور خیابون دور سرم میگشت
نشد خریدم را تمام کنم، برگشتم خونه
نگو واقعا تب دارم
ای چنی زشتی تو بیکسی
چنی دلگیری، تنهایی
مرده شور ریخت جفتتونم بردم که همهاش بهجای مرحم و دوا
از ترس فهم حضور شما، خودم را بستم به گاری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر