هر چه شمرد و هر چه گفت: میرسید به افسردگی شدید روحی
میگم: علی تو چه میکنی با خودت؟ پاشو برو بیرون ببین مردم چه شور و نشاطی دارن
همه زندهاند، حتا در سختترین شرایط اقتصادی
و او هم که گمان مبر از پاسخ وا بمونه و ..... تا رسیدیم به نکتهای بسیار ظریف و زیبا
علی فکر میکنه، آمپر خوشبختی آدمها بر حسب صفرهای حساب بانکی اونهاست و متحیر از اینکه چرا با این همه صفر خوشبخت نیست؟
مثلن: یک کارگر یا کارمند در محاسبات علی آدم منزوی و ناچاریه که ادامه میده
افتادم یاد ، ماری آنتوانت که در هنگامهی انقلاب فرانسه میگفت:
مردم نون ندارن، کیک بخورن
هر کسی به دیگران از نقطهی حضور خودش نگاه میکنه
گفتم: علی زیادی موندی توی خونه
بین واحد من و حضرت خانم والده یک واحد دیگر هست
آقای خانه کارمند وزارت بازرگانی و دخترش در حال کار آموزی برای واحدهای عملی مدرک لیسانس و
پسر شونده پونزده سالهاش درس میخونه و دو فرزند بزرگتر یکی در لندن و دیگری در مونترال در حال زندگی زناشویی
این واحد، قلب ساختمان ماست
در طبقهی زیر مادر جان تک نفری در یک واحد و طبقهی بالایی اونها باز منم به تنهایی در یک واحد
و تنها صدای زندگی این ساختمان از واحد مزبور به گوش میرسه
صدای خنده، شادی، رضایت
یک خانوادهی گرم و دوست داشتنی
مهم نیست چهقدر درآمد دارن
مهم اینه بسیار ثروتمند تر از من یا علی هستند
و چه ثروتی بزرگتر از امنه خانه و خانواده؟
گفتم: علی ازدواج کن، عاشق شو چمیدونم یه کاری برای خودت بکن
میگه: راست میگی؟ خودت چرا نمیکنی؟
- من خواستم نشد. کار من از پیدا کردن آقای شوهر به در شده
بیا پست بعدی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر