۱۳۹۳ فروردین ۷, پنجشنبه

حراج بنجل جات


باز جمعه شد
از همون جمعه‌هاي قديمي و دوست داشتني

و ذهن من هميشه در حال فعاليت و جمعه و شنبه هم براش معني تعطيلي نداره
و جهل ما نژاد انسان كه تمومي نداره
 یک اتفاق عجیب
دو سه روزیه از شدت درد نای نفس کشیدن ندارم و هی راه رفتم و هر چه داشتم
به حراج گذاشتم
جایی نه
در ذهن خودم
هی روزهای رفته‌ی عید را شمردم به از خودم لجم گرفت که:
حالا سی چی که تو می‌خوای مدام حال منو بگیری؟عید رفت و من هم‌چنان سر جام درد می‌کشم
سی همین بود که اون‌همه خودم را به آتیش زدم؟
شاید اصول کار بر اینه که اصلن کاری نباید کرد؟
هربار که تلاشی مخصوص برای امری خاص می‌کنم، نتیجه عکس جواب می‌ده
مثل آمدن تا رفتن پریا که نه تنها لذتی نبردم که تا یک‌ماه طول کشید، عقبه‌اش از ذهن و جانم بره
این چند روز هم غزل خداحافظی رو برای زندگی خوندم که:
آره دیدی؟
 تقت دراومد و دیگه هم پیر شدی و هم شکستگی‌ها دوباره سربرآورده و ....
کلی روحیه خراب تا جایی که عین این سه روز تلفن‌ها بسته بود
تا دیشب که قصد کردم با خودم و هر چه آشغال در ذهن دارم رودر رو بایستم
تلفن اول که زنگ خورد، بانوی همسایه‌ی بغلی بود و قصد گلایه که چرا تلفن‌م را جواب نمی‌دی؟
و من که مجبور شدم بگم
حالم زیاد خوش نیست، همه‌اش منتظر بودم امسال عید بترکونم، ببین چی فکر می‌کردیم چی شد
بانوجان که طبق معمول بیشتر دختران بانو حوا که در به درن برای یکی ناله نوله کنند در جواب برآمد که:
وای از حال بد نگو که از سال تحویل افتادم در بستر و کمر درد امونم رو بریده بانو جان و .....
ای داد برمن. اینم که همون مشکل منو داره و به زبان آمدم که: 
- چه عجیب منم این چند روز درست مثل توام
    بعد از دقایقی لاب لاب و عذرخواهی بانو همسایه که چرا نتونسته به دیدنم بیاد، شماره بانو آذر را گرفتم که بگم:
- بانو جان چه ذهن مشنگی و چه خوشحالم که چیزیم نیست و مصیبت عمومی شده که، صدای آذر بانو هم مرتعش پاسخ گفت که:
- جانم، عزیزم
- چی شدی بانو جان؟
- چشمت روز بد نبینه که از اول فروردین افتادم در بستر و کمر درد ....
قد نداد حرفی بزنم، انگار یک پیغام صوتی دوباره تکرار می‌شد.
   - فکر می‌کردم، فقط من این‌طورم بانو. 
و داستان همسایه بانو را هم نقل کردم و آذر هم برای تکمیل کلامم گفت:
- چه جالب؟  چون گیتی « خواهر آذر » هم در لندن همین مشکل را داره
و القصه وقتی مصیبت عمومی بشه دردش کمتر و قصد کردم از جا بکنم و تو روش وایستم
که چی می‌خوای ازجونم؟ باقی ایام از آن منه
امروز که عمرا سمت کرج پیدام بشه که به دست بوسی آذر بانو برم
ولی فردا بی‌شک خواهم رفت و برای امروز هم با همسایه بانو قرار دیدار گذاشتم




همه‌ی حکایت این بود که: فکر می‌کردم دلیلی منطقی برای درد و وا دادن هست
تن شکسته
همین‌که متوجه شدم موضوع اصلن این‌چیزها نیست
حالا یا ویروس و یا به قول ما هنگ قدیم ساحران:
موجی تیره بر مایی که امواجی هم خوان و یا شبیه به هم داریم، تاثیر گذاشته و این‌طور مچاله شدیم
در ساختمان ما کسی جز من درگیر نیست
ولی ساختمان بغلی یا آذر در ملارد و گیتی در لندن چه معنی می‌تونه داشته باشه این هم‌زمانی رخ‌داد؟
خدا نگه‌داره این فرا ورا رو که هر جا کم آوردیم می‌اندازیم گردن‌شون اما به نظام هستی
انگ عیب نمی‌زنیم
حتمن هر چیزی یک دلیلی داره

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...