۱۳۹۲ اسفند ۱۲, دوشنبه

تونل زمان




ده،  چند ساله بودم. 
شبي در باغ پدري از سر بي‌كاري و بي حوصلگي افتادم به جون رادیوی بزرگ زرشکی رنگی که صفحه‌ای کنفی داشت با چراغی کوچک و سبز. روی میز کوچک چوبی،  کنار کاناپه‌ی بزرگ مخمل یشمی رنگی بود که پدر برآن جلوس می‌کرد
نخ کانال یاب همین‌طور روی اعداد می‌چرخید که به ناگه
صدایی از رادیو به گوشم رسید که موجب شد دستم را که گویی با ذغال گداخته در تماس بوده ، به عقب کشیدم. جستی زدم و خودم را انداختم به هال کوچک پشت سالن و با تعجب به مادر گفتم:
رادیو داره بانی‌آم پخش می‌کنه. به‌خدا . راست می‌گم. خودت بیا ببین.
و بی فکری اضافه تر حضرت خانم والده را که چون فنچی ریزه میزه برابرم بود با خودم کشیدم تا بالای سر رادیو.
متعجب پرسید:
چی شده مگه؟
- می‌دونی این رادیو چه‌قدر قدیمیه؟ 
چه‌طور می‌تونه بانی‌ام پخش کنه؟
تو خودت تا ته قضیه رو بخون که من کجای خط این دنیا بودم همیشه!
ساده و مبهوت به هستی
شناور در جهان جاری و سیال، رویا
در ساده‌ترین رخ‌داد‌،
دم دستی‌ترین گرینه‌ام،
 دورترین تخیل هر آدم عاقل بود.
 حضرت مادر بی‌حرفی سر تکان داد و اتاق را ترک گفت. تازه اون‌موقع بود که فهمیدم
عجب سه‌ای کردم؟
بعد این بی‌چاره‌ها انتظار داشتن من وکیل و وزیر هم بشم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...