نمیدونم چهطور دوباره خوابم برد؟
صبح زده بود و هنوز آفتاب خودش را به اینور نکشیده بود و
هنوز همونجا نشسته بود
انگار قرنهاست که همانجا نشسته
بهقدری تنم درد میکرد و تب داشتم و دارم هنوز که نمیتونستم به چیزی جز درد
حتا ترس، قکر کنم
به اینکه
بابا ایی یارو کیه؟
اینجا چی میخواد؟
چراغ و روشن کن
هیچی در حال مرگ بودم،
فقط تونستم دست دراز کنم و یک کلداکس بندازم بالا و دوباره بیهوش بشم
هر بار چشم باز کردم هنوز همونجا بود
حتا فکر کردم منتظره جونم رو بگیره و عزرائیل باشه
منتظر زل زده بود به دیوار روبرو و تکان نمیخورد
حتا نگاهم نمیکرد
شاید داشت بیدار رویا بینی میکرد؟
فقط خداوند میدونه چه حال بدی دارم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر